افسون قلم
مدیر رسمی تالار سرگرمی+ آزمایشی اخبار
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
کاربر VIP
تیمتعیینسطح
رمانخـور
نویسنده افتخاری
میتوانستم تمام عصبانیتم را روی سر او خالی کنم ولی فقط ادای شعر خواندن را در آوردم.
-ای ایراان!
عقربههای ساعت سریع به هشت نزدیک میشد و بابا هنوز خواب بود.
-مامان! حالا دیرم میشه، بابا هنوز خوابه.
مامان با خونسردی پشت میزی که چیده بود نشست.
-خب برو صداش کن.
با گامهای بلند خود را به اتاق مامان و بابا رساندم.
-بابا... بابا... امروز شما باید من رو برسونین.
بابا از جا پرید.
-چیه؟ چیه؟
چشمانش سرخ بود و مشخص بود از یک خواب عمیق او را بیدار کردم؛ دوباره فحشی نثار سرویس مدرسه که انقدر زود به دنبالم میآمد فرستادم و گفتم:
-سرویسم رفت، شما باید من رو برسونین.
بابا دستی به سر و صورتش کشید و خود را کشاند و باشهای گفت.
صبحانه که خوردم آماده روی مبل نشستم و منتظر بابا شدم. پریسا با سرویسش رفته بود. ثانیه به ثانیه ساعت را نگاه میکردم و به بابا که چای مینوشید و با خونسردی در مورد تاریخ صحبت میکرد نگاه کردم.
-بابا! دیر شد، چهل دقیقه توی راهیم.
بابا کلافه گفت:
-بذار چاییم رو بخورم، میریم حالا... تو برو در پارکینگ را باز کن الان میام.
زیر لب غر زدم، تغذیه را که مامان آماده کرده بود به زور در کیف جا دادم.
-دیر شد... من رفتم پس... مامان خداحافظ.
خانهی ما دو طبقه بود و ما در طبقهی دوم زندگی میکردیم. پارکینگ فقط جای یک ماشین را داشت. طبقه همکف نیمه ساز بود و فقط موزائیک داشت.
روی سپر ماشین ایستادم و قفل در را باز کردم، در کوچه همه در حال رفت و آمد بودند؛ ساعت نزدیک هشت بود و من مطمئن بودم دیر میرسم.
-ای ایراان!
عقربههای ساعت سریع به هشت نزدیک میشد و بابا هنوز خواب بود.
-مامان! حالا دیرم میشه، بابا هنوز خوابه.
مامان با خونسردی پشت میزی که چیده بود نشست.
-خب برو صداش کن.
با گامهای بلند خود را به اتاق مامان و بابا رساندم.
-بابا... بابا... امروز شما باید من رو برسونین.
بابا از جا پرید.
-چیه؟ چیه؟
چشمانش سرخ بود و مشخص بود از یک خواب عمیق او را بیدار کردم؛ دوباره فحشی نثار سرویس مدرسه که انقدر زود به دنبالم میآمد فرستادم و گفتم:
-سرویسم رفت، شما باید من رو برسونین.
بابا دستی به سر و صورتش کشید و خود را کشاند و باشهای گفت.
صبحانه که خوردم آماده روی مبل نشستم و منتظر بابا شدم. پریسا با سرویسش رفته بود. ثانیه به ثانیه ساعت را نگاه میکردم و به بابا که چای مینوشید و با خونسردی در مورد تاریخ صحبت میکرد نگاه کردم.
-بابا! دیر شد، چهل دقیقه توی راهیم.
بابا کلافه گفت:
-بذار چاییم رو بخورم، میریم حالا... تو برو در پارکینگ را باز کن الان میام.
زیر لب غر زدم، تغذیه را که مامان آماده کرده بود به زور در کیف جا دادم.
-دیر شد... من رفتم پس... مامان خداحافظ.
خانهی ما دو طبقه بود و ما در طبقهی دوم زندگی میکردیم. پارکینگ فقط جای یک ماشین را داشت. طبقه همکف نیمه ساز بود و فقط موزائیک داشت.
روی سپر ماشین ایستادم و قفل در را باز کردم، در کوچه همه در حال رفت و آمد بودند؛ ساعت نزدیک هشت بود و من مطمئن بودم دیر میرسم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: