سارا مرتضوی
مدیر آزمایشی تالار سرگرمی+ آزمایشی اخبار
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
تیمتعیینسطح
رمانخـور
نویسنده افتخاری
سکوتی سنگین در هوا معلق بود. هوای داخل کتابخانه سرد و خشک، اما بوی کتابهای قدیمی گرمای عجیبی داشت. دیوارهای بلند با قفسههای چوبی که تا سقف میرفتند، مثل دالانهای بیپایان دانش به نظر میرسیدند. کفپوشها از سنگ مرمر بودند و صدای پا با طنین خفیفی بین قفسهها میپیچید. نور طبیعی از پنجرههای قدی میتابید و روی کتابها رگههایی از طلا میپاشید.
بابا با مسئول کتابخانه، آقای حسنی صحبت میکرد. ما هم چهار نفره ایستاده بودیم دم ورودی، مثل دانشجوهای تازهواردی که برای اولین بار طعم پژوهش را میچشند.
بابا با اشاره گفت:
– بیاین بچهها، آقای حسنی راهنماییتون میکنه.
آقای حسنی مردی میانسال با سبیل پرپشت و صدایی آرام بود. با لبخند کوتاهی گفت:
– موضوعتون چی بود؟
من گفتم:
– نقش نوجوانها در انقلاب. باید منابع قابل استناد پیدا کنیم و خلاصهنویسی کنیم.
او نگاهی دقیق به ما انداخت و گفت:
– خب... این سمت بیاین، بخش تاریخ انقلاب اونجاست. چندتا کتاب هست که به دردتون میخوره، مخصوصاً کتاب فصل بیداری و از کوچههای آتش تا فریاد نور.
لیلا پرسید:
– اجازه هست از کتابها عکس بگیریم؟ یا باید یادداشت کنیم؟
– عکاسی ممنوعه، ولی میتونین ازشون یادداشت بردارین. قلم و دفتر دارین؟
سری تکان دادیم. هر کداممان گوشهای نشستیم، پشت میزهای چوبی سنگین با صندلیهای دستهدار چرمی. عاطفه آهسته گفت:
– عجب حس خاصی داره اینجا... انگار زمان کند شده.
من دفترچهام را باز کردم و نوشتم:
«کتابخانهی مرکزی اصفهان، اولین روز تحقیق مستقل. نور از پنجرهی جنوبی میتابد. سکوت کشدار است، ذهنم پر از سوال. صفحهی اول کتاب را باز میکنم، بوی کاغذِ کهنه، بوی تاریخ...»
یک ساعت در همان حال گذشت. بابا آمد و کنارم ایستاد.
– خب؟ چطور بود؟
من لبخند زدم:
– عالی. از دارالقرآن خیلی غنیتره.
بابا نگاهی به در خروجی کرد.
– من باید برم سرکار، شما تا ظهر وقت دارین، فقط حواستون باشه، تو مسیر مراقب خودتون باشین.
لیلا با سپاسگزاری گفت:
– چشم آقای مرتضوی، ممنون بابت همراهیتون.
بابا با تکان دست از ما خداحافظی کرد و رفت. ما هم دفترچهها را بستیم و از ساختمان بیرون آمدیم. آفتاب ظهر نرم روی صورتمان افتاده بود، ولی باد هنوز به گوش میپیچید.
پیادهرو سنگفرششدهی چهارباغ زیر قدمهای ما خشخش میکرد. مغازهها کمکم بسته میشدند. صدای نیانبان از دور میآمد. عاطفه و لیلا جلوتر راه میرفتند و با هم پچپچ میکردند، من و فائزه کمی عقبتر بودیم.
بابا با مسئول کتابخانه، آقای حسنی صحبت میکرد. ما هم چهار نفره ایستاده بودیم دم ورودی، مثل دانشجوهای تازهواردی که برای اولین بار طعم پژوهش را میچشند.
بابا با اشاره گفت:
– بیاین بچهها، آقای حسنی راهنماییتون میکنه.
آقای حسنی مردی میانسال با سبیل پرپشت و صدایی آرام بود. با لبخند کوتاهی گفت:
– موضوعتون چی بود؟
من گفتم:
– نقش نوجوانها در انقلاب. باید منابع قابل استناد پیدا کنیم و خلاصهنویسی کنیم.
او نگاهی دقیق به ما انداخت و گفت:
– خب... این سمت بیاین، بخش تاریخ انقلاب اونجاست. چندتا کتاب هست که به دردتون میخوره، مخصوصاً کتاب فصل بیداری و از کوچههای آتش تا فریاد نور.
لیلا پرسید:
– اجازه هست از کتابها عکس بگیریم؟ یا باید یادداشت کنیم؟
– عکاسی ممنوعه، ولی میتونین ازشون یادداشت بردارین. قلم و دفتر دارین؟
سری تکان دادیم. هر کداممان گوشهای نشستیم، پشت میزهای چوبی سنگین با صندلیهای دستهدار چرمی. عاطفه آهسته گفت:
– عجب حس خاصی داره اینجا... انگار زمان کند شده.
من دفترچهام را باز کردم و نوشتم:
«کتابخانهی مرکزی اصفهان، اولین روز تحقیق مستقل. نور از پنجرهی جنوبی میتابد. سکوت کشدار است، ذهنم پر از سوال. صفحهی اول کتاب را باز میکنم، بوی کاغذِ کهنه، بوی تاریخ...»
یک ساعت در همان حال گذشت. بابا آمد و کنارم ایستاد.
– خب؟ چطور بود؟
من لبخند زدم:
– عالی. از دارالقرآن خیلی غنیتره.
بابا نگاهی به در خروجی کرد.
– من باید برم سرکار، شما تا ظهر وقت دارین، فقط حواستون باشه، تو مسیر مراقب خودتون باشین.
لیلا با سپاسگزاری گفت:
– چشم آقای مرتضوی، ممنون بابت همراهیتون.
بابا با تکان دست از ما خداحافظی کرد و رفت. ما هم دفترچهها را بستیم و از ساختمان بیرون آمدیم. آفتاب ظهر نرم روی صورتمان افتاده بود، ولی باد هنوز به گوش میپیچید.
پیادهرو سنگفرششدهی چهارباغ زیر قدمهای ما خشخش میکرد. مغازهها کمکم بسته میشدند. صدای نیانبان از دور میآمد. عاطفه و لیلا جلوتر راه میرفتند و با هم پچپچ میکردند، من و فائزه کمی عقبتر بودیم.