در حال ویرایش رمان وقتی زمین بلرزد| سارا مرتضوی

سکوتی سنگین در هوا معلق بود. هوای داخل کتابخانه سرد و خشک، اما بوی کتاب‌های قدیمی گرمای عجیبی داشت. دیوارهای بلند با قفسه‌های چوبی که تا سقف می‌رفتند، مثل دالان‌های بی‌پایان دانش به نظر می‌رسیدند. کفپوش‌ها از سنگ مرمر بودند و صدای پا با طنین خفیفی بین قفسه‌ها می‌پیچید. نور طبیعی از پنجره‌های قدی می‌تابید و روی کتاب‌ها رگه‌هایی از طلا می‌پاشید.
بابا با مسئول کتابخانه، آقای حسنی صحبت می‌کرد. ما هم چهار نفره ایستاده بودیم دم ورودی، مثل دانشجوهای تازه‌واردی که برای اولین بار طعم پژوهش را می‌چشند.
بابا با اشاره گفت:
– بیاین بچه‌ها، آقای حسنی راهنماییتون می‌کنه.
آقای حسنی مردی میانسال با سبیل پرپشت و صدایی آرام بود. با لبخند کوتاهی گفت:
– موضوع‌تون چی بود؟
من گفتم:
– نقش نوجوان‌ها در انقلاب. باید منابع قابل استناد پیدا کنیم و خلاصه‌نویسی کنیم.
او نگاهی دقیق به ما انداخت و گفت:
– خب... این سمت بیاین، بخش تاریخ انقلاب اونجاست. چندتا کتاب هست که به دردتون می‌خوره، مخصوصاً کتاب فصل بیداری و از کوچه‌های آتش تا فریاد نور.
لیلا پرسید:
– اجازه هست از کتاب‌ها عکس بگیریم؟ یا باید یادداشت کنیم؟
– عکاسی ممنوعه، ولی می‌تونین ازشون یادداشت بردارین. قلم و دفتر دارین؟
سری تکان دادیم. هر کدام‌مان گوشه‌ای نشستیم، پشت میزهای چوبی سنگین با صندلی‌های دسته‌دار چرمی. عاطفه آهسته گفت:
– عجب حس خاصی داره اینجا... انگار زمان کند شده.
من دفترچه‌ام را باز کردم و نوشتم:
«کتابخانه‌ی مرکزی اصفهان، اولین روز تحقیق مستقل. نور از پنجره‌ی جنوبی می‌تابد. سکوت کشدار است، ذهنم پر از سوال. صفحه‌ی اول کتاب را باز می‌کنم، بوی کاغذِ کهنه، بوی تاریخ...»
یک ساعت در همان حال گذشت. بابا آمد و کنارم ایستاد.
– خب؟ چطور بود؟
من لبخند زدم:
– عالی. از دارالقرآن خیلی غنی‌تره.
بابا نگاهی به در خروجی کرد.
– من باید برم سرکار، شما تا ظهر وقت دارین، فقط حواستون باشه، تو مسیر مراقب خودتون باشین.
لیلا با سپاسگزاری گفت:
– چشم آقای مرتضوی، ممنون بابت همراهی‌تون.
بابا با تکان دست از ما خداحافظی کرد و رفت. ما هم دفترچه‌ها را بستیم و از ساختمان بیرون آمدیم. آفتاب ظهر نرم روی صورتمان افتاده بود، ولی باد هنوز به گوش می‌پیچید.
پیاده‌رو سنگ‌فرش‌شده‌ی چهارباغ زیر قدم‌های ما خش‌خش می‌کرد. مغازه‌ها کم‌کم بسته می‌شدند. صدای نی‌انبان از دور می‌آمد. عاطفه و لیلا جلوتر راه می‌رفتند و با هم پچ‌پچ می‌کردند، من و فائزه کمی عقب‌تر بودیم.
 
ناگهان یک گروه چهار-پنج نفره پسر از روبرو نزدیک شدند. از همان فاصله می‌شد فهمید که برای دیده شدن آمده‌اند. یکی‌شان، پالتوی بلند مشکی پوشیده بود. موهای پرپشت نارنجی‌اش زیر نور آفتاب برق می‌زد. صورت سفیدش با کک‌ومک‌هایی ریز مثل بوم نقاشی بود و چشم‌های عسلی‌اش طوری خیره به عاطفه نگاه می‌کرد که نفس در سینه‌ام حبس شد.
فائزه زیر ل*ب گفت:
– وای... اینا رو نگاه.
پسر کمی شانه‌اش را بالا انداخت، قدمش را آهسته‌تر کرد. طوری نگاه می‌کرد انگار با نگاهش حرف می‌زد و می‌گفت اینجا چه خبره؟ این‌جا چکار می‌کنی؟ نگاهش روی عاطفه قفل شده بود، نگاه سنگینی که راه نفس کشیدن را از عاطفه گرفت. من و فائزه خود را به عاطفه و لیلا رساندیم و ردیف چهارتایی جلو رفتیم.
عاطفه صدایش را لرزان پایین آورد:
– داره... داره نگام می‌کنه؟ این‌طوری؟
من با اخم گفتم:
– نگاه نکن. بی‌خیال شو، بیا از کنارشون رد شیم.
اما پسر با همان چشمان عسلی تیز و برق‌دار، سرش را کمی کج کرد و نیشخند زد. طوری به سمتمان آندند و نزدیک شدند که هر لحظه انتظار برخورد تن به تن را داشتم. یکی از رفیق‌هایش آهسته چیزی توی گوشش گفت و هر دو خندیدند.
عاطفه صورتش سرخ شد، قدمش کند شد. احساس کردم دارد می‌لرزد. لیلا برگشت و چشم غره رفت.
لیلا غرید:
– اوهوی! رد شو، عمو! چه مرگته؟
پسر لحظه‌ای نگاهمان کرد. انگار برای اولین‌بار متوجه حضور دیگران شد. چیزی نگفت اما خنده‌اش را جمع کرد و نگاهش را دزدید.
ما قدم‌هایمان را تند کردیم. فاصله گرفتیم ولی آن حس، آن نگاه، مثل سایه دنبالمان می‌آمد. وقتی پیچیدیم و از دیدشان خارج شدیم، عاطفه نفسش را بیرون داد.
– ترسیدم... فکر کردم الان یه چیزی می‌گه یا بدتر...
ابروهای لیلا ناجور بهم گره خورده بود.
_ این پالتو مشکیه هیچ غلطی نمی‌کنه‌...
ابروهای پیوسته‌ام را بالا انداختم.
_ پالتو مشکیه؟!
عاطفه که نمی‌توانست درست حرف بزند خیلی کوتاه گفت:
_ بعدا برات تعریف می‌کنم.
من آروم گفتم:
– مهم اینه که تموم شد. ولی ببین... حتماً باید وقتی تنها نیستیم مسیر بیایم. این‌جا گاهی انگار توش آدم‌فضایی هم پیدا می‌شه.
عاطفه سعی کرد بخندد، ولی صدایش هنوز می‌لرزید.
لیلا لبخند زد و گفت:
– ولی قیافه‌ش یه‌جوری بود که انگار از دل سریال "قهوه تلخ" دراومده!
همه خندیدیم. خنده‌ای تلخ اما لازم برای رهایی از لحظه‌ای که می‌توانست ترسناک‌تر باشد.
 
درِ ورودی مدرسه مثل همیشه نیمه‌باز بود و پرده‌ی راه‌راه برزنتی پوشش شده بود. صدای زنگ آخر توی راهروها پیچید. دانش‌آموزها یکی‌یکی از کلاس‌ها بیرون می‌آمدند، کیف‌ها به دوش و خسته خودشان را می‌کشیدند که هر چه زودتر به خانه برسند. ما از شلوغی عبور کردیم، اما حال و هوای جمعمان مثل بقیه نبود. چیزی بین ما چهار نفر در جریان بود که بقیه نمی‌دیدند.
عاطفه ساکت بود، ساکت‌تر از همیشه. نگاهش را پایین نگه می‌داشت، حتی به سلام بچه‌های دیگر هم پاسخ نمی‌داد. کنار دیوار جلوی کلاس خالی نشسته بود و انگشت‌هایش را بی‌هدف به هم می‌پیچاند.
من آرام کنارش نشستم و پرسیدم:
– حالت خوبه؟
سرش را تکان داد، با فاصله یعنی آره اما نه خیلی مطمئن.
لیلا با احتیاط گفت:
– اگه خیلی اذیت شدی... می‌خوای به خانم توکلی بگیم دنبالمون بیاد؟ اگه می‌ترسی پالتو مشکیه دوباره بیاد؟
عاطفه لبش را گاز گرفت، بعد آرام گفت:
– نه... نرم بدتر می‌شه. فقط... نمی‌دونم چرا این‌همه حس بد گرفتم.
من با لحنی که سعی می‌کردم خونسرد باشه، اما بغض داشتم، گفتم:
– چون حق داشتی بترسی. اون نگاه... زشت بود... هیزی بود. این‌که از یه غریبه بترسی چیز عجیبی نیست.
لیلا دستانش را روی زانوهایش مشت کرد.
– این پالتو مشکیه از مسعود اینا بزرگ‌تره، اگه بخوای با هم حرف می‌زنیم. نمی‌ذاریم این تو دلت بمونه، ولی بدون که مقصر تو نیستی، اصلاً هم نیستی.
عاطفه چشم‌هایش را بالا آورد. برق اشک در آن بود، اما محکم گفت:
– فقط می‌خوام... دیگه تکرار نشه. نمی‌خوام یه نگاه منو این‌طوری از پا بندازه. من... این هفته کلی تحقیق کردم، کلی کتاب خوندم. انقدر حس قوی بودن داشتم. نمی‌خوام با یه چشم‌چرونی همه‌ش دود بشه.
چند ثانیه سکوت بین‌مان افتاد. بعد لیلا آرام خندید.
– اصلاً نمی‌دونی چقدر همین حرفت قویه. ببین چی گفتی؟ نمی‌ذاری یه نگاه قدرتتو بگیره. همین یعنی قوی بودن.
من هم گفتم:
– ما کنار همیم... همیشه.
با شنیدن این‌ها، انگار به گونه‌ی عاطفه رنگ برگشت با انگشت پشت پلکش را پاک کرد و گفت:
– خیلی خب... باید بریم خونه... اون دفترچه هنوز جا برای نوشتن زیاد داره.
من خندیدم، دلم گرم شد. انگار آن لحظه، میان دیوارهای خسته‌ی مدرسه، چیزی از جنس خواهرانه‌ترین دوستی‌ها جاری شد. دوستی‌هایی که حتی نگاه یک غریبه هم توان شکستنشان را نداشت.
 
فقط یک جلسه دیگر باقی مانده و اتاق خانم توکلی نسبت به قبل شلوغ‌تر بود. خانم توکلی پشت میزش با یک لیوان چای نشسته بود و تندتند چیزی می‌نوشت. وقتی وارد شدیم، از روی عینکش نگاهی انداخت و گفت:
– آها، گروه شما هنوز کار نهایی‌تون رو تحویل ندادین، آماده‌اید؟
من بالای میز ایستادم و بچه‌ها روی صندلی نشستند، گفتم:
– بله خانم... تا صفحه‌ی آخرش پر شده. می‌خواستیم در مورد مرحله‌ی بعدی هم بپرسیم.
لیلا دفترچه‌ها را روی میز گذاشت و گفت:
– بعضی مصاحبه‌ها خیلی قوی بودن... حیفه همین‌طوری بمونه.
خانم توکلی خودکار قرمز خود را کنار گذاشت و دفترچه‌ی اول را بلند کرد.
– دقیقاً... حالا باید نشریه‌تون رو شروع کنین. قراره یه ویژه‌نامه‌ی انقلابی از نگاه نوجوان‌ها دربیاد، با همه‌ی سبک و سیاق خودتون.
عاطفه که به نظرم از ماجرای آن روز توی خودش بود، آرام گفت:
– یعنی با همین محتواهایی که جمع کردیم؟
خانم توکلی سر تکان داد و گفت:
– همونا و هر چی که فکر می‌کنین لازمه اضافه کنین. می‌تونین مقدمه بنویسین، متن ادبی، حتی شعر یا عکس‌نوشته اگر خواستین. انتخاب اسم نشریه با خودتونه.
فائزه دور مقنعه‌اش که موجی شده بود را صاف کرد و گفت:
– می‌تونیم از مطالبی که خلاصه کردیم نقل قول مستقیم هم بیاریم؟
– بله، البته با ذکر منبع؛ اما مهم‌تر اینه که لحن نشریه‌تون نوجوانانه باشه. انگار دارین با هم‌سن‌هاتون حرف می‌زنین.
همه سر تکان دادیم. کار تازه‌ای شروع شده بود. چیزی فراتر از نوشتن توی دفترچه. این بار ما باید از دل همه‌ی خوانده‌ها و شنیده‌هامان، چیزی بسازیم، چیزی ماندگار.
لیلا برگشت سمت من و با چشم‌های برق‌زده‌اش گفت:
– من می‌خوام یه بخش بزاریم به اسم «قصه‌های پدرم»... همون چیزایی که برام تعریف کرد.
عاطفه کاغذ سفیدی روی میز گذاشت، قصد داشت نقشه‌ی نشریه را بکشد و گفت:
– منم دوست دارم روایت فائزه از اون پیرمرد پیک موتوری رو بنویسم، دقیق و با حال‌و‌هوا. خودش کلی جمله‌ی قشنگ داشت.
خودکاری به دست گفته و کادرهایی کشیدن و گفتم:
– عالیه... من یه متن ادبی می‌نویسم برای مقدمه نشریه... از زبون خودمون... اینجا جاش خوبه، نوجوان‌هایی که فقط شنیدن انقلاب چه‌طور بوده.
خانم توکلی در صدایش سرعتی بود.
– شروع کنین... یک هفته وقت دارین. طراحی، تایپ، صفحه‌بندی... می‌خوایم اسفند تو برد مدرسه نصبش کنیم.
زنگ خورد و ما به حیاط رفتیم. چهار نفری نشسته بودیم. دفترچه‌ها، کتاب‌ها، واکمن لیلا که توش صداهای ضبط‌شده‌ی مصاحبه‌ها بود و یک عالمه ایده.
فائزه در حالی‌که چانه‌اش را می‌خاراند، گفت:
– نشریه‌مون باید یه اسم خفن داشته باشه... چی بذاریم؟ «صدای نسل انقلاب» چطوره؟
لیلا مانتواش را از زیر پا بیرون کشیده و چهارزانو نشست.
– زیادی رسمیه. یه چیزی می‌خوام که یه کم شیطنت توش باشه... هم حس دوران خودمون رو بده هم موضوع رو.
من کمی در مغزم به دنبال خلاقیت گشتم.
– «بی‌سیم نوجوانی» چی؟ انگار داریم صدای خودمونو می‌فرستیم سمت گذشته.
عاطفه لبخند زد و طبق همیشه لقمه‌ی نان و خیار خود را درآورد:
– بی‌نظیره...
همان‌جا تصمیم گرفتیم. نشریه‌ای به اسم بی‌سیم نوجوانی، با چهار صدا، چهار نگاه و یک قلب مشترک که برای فهمیدن یک دوران شروع به تپیدن کرده بود.
 
هوا بارانی بود و بوی بخاری گازی تمام راهرو را پر کرده بود. از آن باران‌هایی که پنجره‌ی کلاس را شطرنجی می‌کند و آدم دوست دارد فقط بنشیند و به بیرون زل بزند.
روی میز کار خانم توکلی انبوهی از برگه‌ها، ماژیک‌های رنگی، قیچی، چسب ماتیکی و کاغذهای کاهی پخش شده بود. گوشه‌ی کلاس ما چهار نفر، هرکدام گوشه‌ای از نشریه‌ی «بی‌سیم نوجوانی» را چسب می‌زدیم.
فائزه با ذوق گفت:
– من عاشق خرید لوازم‌التحریرم، حتی اگه بدونم نمی‌خوام استفاده‌شون کنم، فقط می‌خرم.
من که از ماژیک رنگی‌ها خیلی خوشم آمده بود گفتم:
_ منم... اگه پول داشتم می‌رفتم شهر کتاب و یه عالمه چیزهای قشنگ و مورد علاقه‌ام می‌خریدم.
لیلا که با دقت داشت گوشه‌ی صفحه‌ی اول را صاف می‌کرد، گفت:
– معلومه... چون پولمونو دقیق حساب کردی! پنجاه و شش تومن تقسیم بر چهار... چهارده تومن و هزار تومنم از خودت اضافه دادی، نه؟
فائزه خندید:
– آره، ولی صدای چسبیدن این کاغذا با چسب ماتیکی خیلی حس خوبی داره... مثل ساختن یه چیز جدیده.
– به‌نظرم وقتی نشریه بره رو برد و بقیه بخوننش، تازه می‌فهمن که چقدر توش چیز جدی هست.
عاطفه ساکت بود. کاغذها رو یکی‌یکی مرتب می‌کرد اما انگار جای دیگری بود. زیر ل*ب آهی کشید.
لیلا فوری گفت:
– چی‌شده؟ بازم پالتومشکی رو دیدی؟
من و فائزه با تعجب نگاه کردیم.
عاطفه لبش را گاز گرفت و گفت:
– امروز تو اتوبوس... همون بود. سوار شد، کنار در ایستاده بود. از تو آیینه‌ی جلو راننده هی نگاهم می‌کرد. دستش رو هم کرده بود تو جیب پالتو، با اون قیافه‌ش... من که خشکم زده بود.
من که موضوع برای عجیب و جذاب بود گفتم:
– وای عاطفه، جدی؟ این دیگه چیه؟ باز همون نگاه وحشی؟
عاطفه چشم‌هایش را پایین انداخت:
– آره... اما این‌بار یه اتفاق دیگه افتاد.
لیلا گفت:
– چی؟! بگو زود...
عاطفه لبخند خفیفی زد و صداش نرم‌تر شد:
– یه پسر دیگه که صندلی جلویی نشسته بود، یه‌دفعه بلند شد، برگشت رو کرد به پالتومشکیه گفت: «داداش! اگه نگاهت این‌طوریه بهتره پیاده شی!»
همه‌ی اتوبوس برگشتن نگاه کردن. پالتومشکی جا خورد، هیچی نگفت و دو ایستگاه بعد پیاده شد.
فائزه بلند گفت:
– به‌به! قهرمان پیدا شد!
عاطفه آرام گفت:
– یه کم که گذشت اون پسره برگشت نشست، انگار چیزی نشده. یه کلاه طوسی سرش بود، عینکی، چشماش قهوه‌ای آروم... یه‌جوری نگاهم کرد که انگار فقط می‌خواست بگه «نترس»... به نظر قیافه‌اش آشنا میومد، انگار یه جایی دیدمش.
من گفتم:
– خب اسمشو چی گذاشتی؟
عاطفه لبخند زد، برای اولین بار از صبح انرژی‌اش برگشته بود.
– بچه‌مثبته... یه‌جوری قشنگ مثبت.
لیلا زد روی زانو:
– وای من عاشق این داستانم، باید یه کمکی بهت بکنیم ببینیم این بچه‌مثبته کیه؟!
مقوای زرد را به اندازه‌ی یک مستطیل کوچک بریدم.
– شاید بشه یه مصاحبه ازش بگیریم برای شماره‌ی بعدی نشریه.
همه زدیم زیر خنده. عاطفه گونه‌هایش گل انداخت، اما ساکت ماند.
یک ساعت بعد نشریه آماده بود.
با برگه‌های چسب‌خورده‌ی تمیز، سرفصل‌های درست‌وحسابی، شعر، روایت، مصاحبه و یادداشت. روی جلد نوشته بود:
بی‌سیم نوجوانی
روایتی از ما برای فهم دیروز
زنگ خانه خورد و خانم توکلی سر رسید، نشریه‌ای که آماده کرده بودیم را برانداز کرد و گفت:
– این بهترین نشریه‌ایه که تو این مدرسه دیدم. جدی می‌گم.
ما چهار نفر به هم نگاه کردیم. انگار در آن لحظه چیزی به پایان نرسیده بود، تازه شروع شده بود.
 
یکم عشقی پشقیه این قسمت‌هاش



بعد از آن‌که نشریه‌مان روی بیلبورد مدرسه رفت، لیلا کم‌حرف‌تر از همیشه شده بود. دیگر به جای شوخی‌های بی‌وقفه‌اش به پنجره‌ی کلاس خیره میشد. هر بار که اسم «مسعود» را می‌آوردم، اول لبخند محوی می‌زد، بعد سریع بحث را عوض می‌کرد.
تا اینکه آن روز بعد از کلاس وقتی زیر درخت چنار در حیاط نشسته بودیم و آفتاب سرد زمستان از میان شاخه‌های خشک درختان می‌تابید، خودش گفت:
– سارا... فکر می‌کنی آدم می‌تونه یکی رو از دور بشناسه؟ یعنی بدون این‌که باهاش حرف زده باشه، فقط از نگاه کردنش بفهمه ته دلش چی می‌گذره؟
– نمی‌دونم... ولی شاید دل ما زودتر از عقل بفهمه کی راست می‌گه و کی فقط بازی بلده.
آرام گفت:
– مسعود... نگاهش با بقیه فرق داره. وقتی به کسی نگاه می‌کنه، انگار زمان کند میشه.
من چیزی نگفتم. چون حقیقتاً نمی‌دانستم آن نگاه چه معنا دارد. فقط ذهنم پر شد از تصویر آن پسر با نیم‌رخ مشکوک، دستی در شلوار جین و شاید نگاه گم‌شده.
با خود فکر کردم شاید مسعود شبیه شعری‌ست که هیچ‌گاه تا آخر نخوانده‌ام، نیمی از او را در لیلا می‌بینم، نیمی دیگر را در سکوت خودم. گاهی آدمی، هم‌زمان عاشق یک چهره و یک رؤیا می‌شود...
از آن روز به بعد لیلا اگرچه چیزی نمی‌گفت، اما حالش فرق کرده بود. گاهی با صدای زنگ رنگ می‌باخت. گاهی از لبخند ساده‌ای گل می‌شد. شاید مسعود هم چیزی را فهمیده بود. شاید...
تمام ماجراها در آن بیست دقیقه‌ مسیر رفت و برگشت بود. کشمکش از همان اتوبوس شروع شد.
روزی دیگر عاطفه با چهره‌ای درهم وارد کلاس شد، نیاز به فکر نبود، مطمئن بودم اتفاقی افتاده است. دستش را گرفتم و او را به حیاط بردن، کنار میله‌ی تور والیبال ایستادیم و گفتم:
_ خب... تعریف کن... این بار چی شده؟
عاطفه هم ترسیده بود و هم خوشحال بود، صورت گردش رو به سرخی می‌زد.
_ پالتو مشکی که فهمیدیم اسمش بهرامه، درست کنار صندلی من ایستاده بود.
می‌توانستم تصور کنم، همان پالتوی بلند، همان موهای آتشین و همان نگاه جسور. نگاهش از آن‌ها بود که راه به دل آدم نمی‌برد، ولی می‌خواست در دل آدم حک شود.
عاطفه ادامه داد:
_ حواسمو پرت پنجره اتوبوس کردم ولی آنقدر استرس داشتم که مدام کیفمو فشار می‌دادم. بوی عطرش داشت حالمو بد می‌کرد، شیرین بود!
همون‌جا بود که صدایی از آن طرف اتوبوس بلند شد، نه بلند، اما واضح:
– «فکر نمی‌کنی زیادی خیره شدی؟»
_ همه برگشتن ببینن کیه؟ داشتم از خجالت آب می‌شدم، هم ترسیده بودم دعوا بشه، حدس بزن کی بود؟
_ بچه مثبته؟
عاطفه با ذوقی که تا حالا ندیده بودم بالا پرید.
_ آره... پالتو مشکیه بدون جواب نگاهش کرد، ولی خیلی عصبانی شده بود، رسیدیم به جایی که باید پیاده میشدم، بلند شدم ولی نرفت کنار... وای سارا..‌. تموم بدنم می‌لرزید... گفتم ببخشید می‌خوام پیاده شم، صورتشو آورد جلوتر فکر کنم می‌خواست چیزی بگه، بعد یهو دیدم بچه مثبته خودشو رسوند به ما و بازو پالتو مشکیه رو کشید و گفت برو کنار خانم می‌خوان رد شن. اصلا نمی‌تونستم به هیچکدوم نگاه کنم.‌‌.‌. با بیشترین سرعتی که می‌تونستم پیاده شدم.
 
یک هفته پس از بیست‌ودوم بهمنبود، صبحی سرد و پرهیجان که زودتر از همیشه خودمان را به اتاق خانم توکلی رسانده بودیم. نفس‌های بخارآلودمان در فضای نیمه‌گرم اتاق حلقه می‌زد و هرکدام گوشه‌ای نشسته بودیم. نشریه آماده بود؛ بوی مقوای تازه و کاغذ هنوز در هوا می‌چرخید. قلب‌هایمان مثل عقربه‌های ساعت بی‌قرار و تند می‌زد.
صدای قدم‌های تند در راهرو پیچید. ناگهان در باز شد و خانم توکلی با شتاب وارد شد؛ صورتی سرخ از سرما، چشم‌هایی که زیر عینک مستطیلی برق می‌زدند و حرکتی متفاوت داشت. چادرش را برداشت و روی چوب‌لباسی آویخت. لحظه‌ای سکوت کردیم، انگار این حرکت ساده برایمان یک دنیای تازه بود.
عاطفه با شیطنت کودکانه‌ای که به ندرت از او می‌دیدیم، لبخندی پهن بر ل*ب نشاند و گفت:
– چقدر کرمی بهتون میاد.
من هم بی‌اختیار خندیدم و اضافه کردم:
– خیلی زیاد، انگار یک آدم دیگه شدین!
خانم توکلی سرش را کمی خم کرد، لبخندی زد و گفت:
– ممنونم دخترها. خب... بگین ببینم، کار رو به کجا رسوندین؟
من لوله‌ی مقوا را روی میز گذاشتم. صدای برخوردش در سکوت اتاق پیچید. لیلا هم هشت دفترچه پرشده را مثل برگ‌های زرینِ یک کتاب قطور روی هم چید و جلو گذاشت. نگاه خانم توکلی برق زد؛ نگاهی که انگار هم خستگی را می‌دید و هم شوق پنهان در تک‌تک خط‌ها را.
– آفرین بچه‌ها! خیلی کارتون خوب بود. مکث کرد، لبخندش پررنگ‌تر شد.
_ من بهتون نگفته بودم اما نشریه‌تون رو می‌فرستم برای مسابقات و خدا رو شکر که امروز بهم رسوندین چون آخرین فرصتش همین امروزه. ان‌شاءالله که اول بشیم.
همه خشکشون زد، بعد یک‌دفعه اتاق پر شد از هیجان فروخورده. دست‌هایم یخ کرده بود اما انگار قلبم شعله گرفته بود. هیچ‌کس انتظار این خبر را نداشت.
فائزه که همیشه آرام و محتاط بود، این بار چنان برق شادی در چشم‌هایش دوید که به‌ندرت دیده بودیم. با صدایی لرزان اما پر از امید گفت:
– خدا از زبونتون بشنوه.
زنگ کلاس ناگهان خورد. مثل بیداری ناگهانی از خوابی شیرین بود. وسایلمان را جمع کردیم و به سمت کلاس رفتیم. در راهرو صدای خنده‌های دختران و همهمه‌ در گوش می‌پیچید اما ما هنوز در دنیای کوچک و پرهیجان خودمان بودیم.
روزها با سرعت برق می‌گذشت؛ مثل ورق زدن دفترچه‌ای که هر صفحه‌اش رنگی تازه داشت. کوچه‌ها کم‌کم بوی بهار می‌گرفتند، بوی سبزیِ نو، بوی خانه‌تکانی و در میان همه این تغییرها، دل ما برای یک چیز بیشتر از همه می‌تپید: خبر مسابقه.
بالاخره روز موعود رسید. مدرسه حال‌وهوایی دیگر داشت. معلم‌ها با هیجان در راهروها خبرهای کوچک و بزرگ را می‌گفتند. بچه‌ها بیشتر از درس به فردا فکر می‌کردند؛ فردایی که با تعطیلی مدرسه و آغاز عید نوروز همراه می‌شد.
فردای آن روز بعد از ماه‌ها تلاش و انتظار مدرسه تا سیزدهم فروردین تعطیل می‌شد. ما با شوق و دلهره در آستانه‌ی فصلی تازه ایستاده بودیم؛ فصلی که نمی‌دانستیم چه خبرهای شیرین یا چه اتفاق‌های تازه‌ای را در آستین دارد.
 
صبح آن روز همه منتظر بودیم. حیاط مدرسه پر از هیاهو بود اما دل ما پیش یک خبر بود. توی کلاس لیلا مدام ناخنش را به لبه‌ی میز می‌زد. عاطفه سرش را روی دفتر گذاشته بود اما نگاهش در هیچ خطی گیر نمی‌کرد. فائزه با آن آرامش همیشگی فقط گفت:
– امروز جواب میاد، من دیشب خواب دیدم که برنده شدیم.
لیلا پوزخند زد:
– اگه خواب‌هات درست از آب دربیاد، من دیگه هر کاری خواستم می‌کنم میام می‌گم تو بخوابیش برام.
همین موقع خانم توکلی وارد شد. چشم‌هایش برق می‌زد، حتی قبل از این‌که چیزی بگوید، فهمیدیم خبر بزرگی دارد.
او لحظه‌ای مکث کرد، بعد لبخند زد و گفت:
– بچه‌ها! تبریک می‌گم. نشریه‌تون رتبه‌ی اول منطقه رو آورده.
صدای جیغ و خنده و دست زدن کل کلاس را پر کرد. لیلا مرا ب*غل کرد و با همان هیجان همیشگی‌اش گفت:
– دیدی؟ گفتم کارمون خوبه.
عاطفه که همیشه آرام بود، این بار لبخندش تا گوشه‌ی چشم‌هایش کشیده شد.
– یعنی واقعا ارزشش رو داشت.
شاید هیچ‌چیز شیرین‌تر از لحظه‌ای نباشد که بدانی روزهای‌ طولانی، دفترچه‌های خط‌خورده و خستگی‌های پنهان حالا به ثمر نشسته. مثل بذری که در زمستان کاشته بودیم و بهار گل‌هایش را دیدیم.
خانم توکلی ادامه داد:
– من بهتون افتخار می‌کنم. شما نشون دادین میشه هم درس خوند، هم کار گروهی کرد، هم خلاق بود. جایزه‌تون بعد از عید توی مراسم رسمی داده میشه.
لیلا با شیطنت گفت:
– خانم! جایزه رو هم بگین دیگه، بذاریم دل‌مون خوش باشه تا عید.
– فعلا نمی‌گم. می‌ذارم خودش براتون غافلگیری باشه.
همه خندیدیم.
زنگ خورد و ما دوباره به کلاس برگشتیم اما هیچ‌کس دیگر به درس گوش نمی‌داد. ذهنمان پر بود از جشن، از بهار، از آینده‌ای که انگار کمی روشن‌تر از قبل شده بود.
در همین روزهای پرهیجان، ماجرای مسعود و لیلا هم بیشتر به چشم می‌آمد. مسعود دیگر در ایستگاه وقتی لیلا را می‌دید، نگاهش را پنهان نمی‌کرد. لیلا هم وانمود می‌کرد بی‌تفاوت است اما من می‌دیدم چطور گونه‌هایش گل می‌اندازد.
و عاطفه، او هنوز میان سایه‌ی «پالتو مشکی» و روشنای «بچه‌مثبته» گیر کرده بود. یک روز از نگاه‌های ترسناک بهرام در اتوبوس می‌لرزید، روز دیگر با یک جمله‌ی آرامِ پسر عینکی دلش قرص می‌شد.
آدمی گاهی میان دو جهان گرفتار می‌شود؛ یکی دنیای وحشت و اجبار و دیگری پناه امنی که نمی‌دانی چقدر دوام خواهد داشت. عاطفه میان تاریکی و روشنایی معلق مانده‌ بود و نمی‌دانست کدام او را خواهد بلعید.»
روزها گذشت. بوی عید در کوچه‌ها پیچید. مادرها خانه‌تکانی می‌کردند و ما دفترهایمان را. همه چیز انگار تازه می‌شد. اما در دل من سوالی جا خوش کرده بود:
بعد از تعطیلات و با آغاز سال نو، سرنوشت دوستی‌های ما و قصه‌های ناتمام لیلا و عاطفه به کجا خواهد رفت؟
 
عید آمد. کوچه‌ها پر بود از صدای جاروهایی که آخرین گرد سال را از سنگفرش‌ها می‌زدودند. خانه‌ها برق می‌زدند، مثل چشم‌هایی که برای دیدن فردایی نو بیدار مانده باشند.
من هم مثل هر سال لباس نویم را پوشیدم؛ مانتوی سرمه‌ای ساده با روسری فیروزه‌ای که مادرم با دقت اتو کشیده بود. هنوز نشسته بودم که نگاه بابا روی من مکث کرد. لبخندی از رضایت زد، آن لبخندی که کم پیش می‌آمد بی‌دلیل نشان دهد. مادرم هم با نگاهی که انگار می‌خواست چیزی بگوید اما نمی‌گفت، گوشه‌ی روسری‌ام را درست کرد.
همیشه یک ماه قبل از عید، بابا ما را به فروشگاه می‌برد تا لباس عید بخریم.
تلویزیون روشن بود و صدای تیک‌تاک ساعتش ما را به جنب و جوش انداخته بود تا قبل از شروع سال نو همه دور سفره هفت سین بنشینیم و دعا کنیم. حمام رفتیم، لباس نو پوشیدیم و آماده سر سفره نشستیم.
من برای خانواده‌ام دعا کردم و بومب...
صدای همیشگی گوینده و صدای طبل نقاره‌های حرم امام رضا (ع) که می‌گفت:
_ آغاز سال یک هزار و سیصد و چهار.
یک حس خاصی همیشه توی دلم بوجود می‌آمد، یک حس شروع جدید.
همه به هم تبریک گفتیم و روبوسی کردیم. من دوربین فیلمبرداری را آوردم و جلوی سفره گذاشتم، هر کدام عید را تبریک گفتیم و به یادگار ضبط شد.
اولین دید و بازدید به خانه‌ی بابابزرگ‌ها بود. وقتی وارد شدیم، همه نگاهم کردند. انگار رنگ و بوی تازه‌ی عید در من پررنگ‌تر از بقیه نشسته بود. دایی‌هایم لبخندهای نیمه‌شیطنتی می‌زدند، آن نگاه‌هایی که پر از سوال بی‌پرس است. یکی ازشان آرام در گوش دیگری گفت:
– سارا خیلی تغییر کرده، انگار یه جور دیگه شده.
من شنیدم ولی وانمود کردم که نشنیده‌ام. درونم پر بود از چیزی شبیه غرور، شبیه پرواز.
در خانه‌ی پدربزرگ پدری نگاه‌ها باز تکرار شد. عموهایم سر به زیر انداختند اما گوشه‌ی چشم‌شان بازیگوشانه بر من لغزید. زن‌عمو وقتی تعارف شیرینی می‌کرد، زیرچشمی نگاهم کرد و با لبخندی محو گفت:
– ماشاالله... قد کشیدی دختر، دیگه شدی یه خانم به تمام معنا.
دلم پر شد، نه فقط از شیرینی‌ها و رنگ‌های سفره‌ی هفت‌سین بلکه از این نگاه‌های تازه؛ نگاه‌هایی که دیگر مثل سال‌های قبل نبود. من دیگر بچه‌ی ساکت گوشه‌ی جمع‌ها نبودم؛ حالا جدی‌تر شده بودم، انگار سایه‌ای از آینده بر صورتم افتاده بود.
در راه برگشت مادرم آرام در گوشم گفت:
– دیدی همه چقدر تحویلت گرفتن؟ سارا جان، از این به بعد بیشتر باید مراقب باشی.
به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و تصویر خودم را در آن نگاه کردم. عید فقط خانه‌ها را نو نکرده بود؛ انگار در من هم چیزی را تکان داده بود، چیزی که تا پیش از آن نمی‌شناختم.
 
همیشه هر سال عید مهمانی گرفته و همه را دعوت می‌کردیم.
روز مهمانی در خانه‌ی ما رسید. از صبح همه‌جا پر از بوی برنج و زعفرون و خورشت سبزی مرغ بود. مامان توی آشپزخونه مثل پروانه می‌چرخید و هر چند دقیقه یک بار صدام می‌زد:
– سارا! سالنو جارو بزن.
– سارا! لیوانا رو بیار.
– سارا! اتاقت مرتبه؟!
منم با لبخند کمک می‌کردم، چون می‌دانستم که امشب خانه ی ما خیلی شلوغ است.
ساعت که هفت شد، در خانه یکی‌یکی باز شد. اول عموها با زن‌عموها و بچه‌ها رسیدند. بعد دایی‌ها، بعد خاله و شوهرخاله. خانه‌ی ما پر از صدای خنده و سلام و احوال‌پرسی شد.
زن‌عمو وسط پذیرایی چشمش به من افتاد، رو کرد به مامان و گفت:
– وای فاطمه‌خانوم! ماشاالله... این دخترت دیگه عروس شده.
و بعد زمزمه کنان پرسید:
_ حالش که بهتره؟ دکتر بردیندش؟
مامان لبخند زد:
– خب بزرگ شده دیگه، دوره‌ی بلوغ و نوجوانی یهو بچه‌ها تغییر می‌کنن، خدا رو شکر دکتر گفته دیگه خوبِ خوب شده.
من خجالت کشیدم، لبم رو گاز گرفتم و سراغ بچه‌ها که مشغول بازی بودند رفتم.
پسرعمویم که از من کوچک‌تر بود، نگاهم کرد و گفت:
– سارا! تو خیلی عوض شدی، مثل خانوما شدی!
خواهرش سریع پس کله‌اش زد:
– دهنت سرویس، میشد جلوی خودش اینو نگی؟
همه خندیدن، منم سرم را پایین انداختم ولی گوش‌هایم تا ته سرخ شده بود. راستی راستی به خودم شک کرده بودم شاید بخاطر چادر رنگی‌ای بود که سرم کرده بودم.
سر سفره که نشستیم، دایی بزرگم لقمه‌ای برداشت و با صدای بلند گفت:
– امسال خونه‌ی فاطمه‌خانوم بهترین عیدیه که داشتیم. آفرین به شما و مخصوصاً به دخترتون، خدا رو شکر همه چیز بخیر گذشت و سارا صحیح و سالم کنارمونه.
بابا با متانت جواب داد:
– خدا رو شکر.
آن لحظه حس کردم همه‌ی نگاه‌ها روی من سنگینی می‌کند؛ بیشتر شبیه نوری بود که ناگهان روی آدم تابیده باشد. پچ‌پچ‌ها تا آخر شب ادامه داشت و سوال‌ها در مورد اینکه آیا واقعا سردردم خوب شده یا نه؟
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 69)
عقب
بالا پایین