سارا مرتضوی
مدیر آزمایشی تالار سرگرمی+ آزمایشی اخبار
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
تیمتعیینسطح
رمانخـور
نویسنده افتخاری
عید است و تکالیف بیشمار مدرسه و پیکی که گاهی سوالات عجیب و غریب میپرسد. هر چه به سیزدهم نزدیکتر میشود، استرس من از انجام تکالیفم بیشتر میشود. من عاشق دید و بازدیدهای عید بودم و وقتی برای انجام کارهای مدرسه نداشتم. شبها نزدیک یک شب به خانه میآمدیم، در روز تا لنگ ظهر خوابیدیم و عصر دوبار بازدید از اقوام شروع میشد.
روز سیزدهم انگار جادویی بود، هر سال در همین زمان باران میبارید. ما با داییها و خالهام به جنگلهای نزدیک شهرکرد رفتیم، بساط جوجه و زغال به راه بود، کنار رودخانه مینشستیم، گل میگفتیم و گل میشندیم.
دود زغال بالا میرفت و بوی جوجهی نیمپز در هوا میپیچید. بچهها دور هم جمع شده بودند و صدای خنده و جیغشان همهی جنگل را پر کرده بود.
دایی مهدی با لهجهی شیرین اصفهانیش شعر میخواند و سیخها را روی منقل جابهجا میکرد و زیر ل*ب غر میزد:
_ ای خدا! این زغالها یا آتیش نمیگیرن یا میخوان بسوزوننم.
بابا با خنده جلو رفت:
_ بذار من یه فوت کنم، معجزه میشه.
با هم بلند خندیدند و دود توی صورتشان پیچید. بچهها از فرصت استفاده کردند و با هم سمت بساط نان و نوشابه حملهور شدند.
خاله مریم که همیشه اهل شوخی بود، چشم تنگ کرد و گفت:
_ آهای دست نزنین! هنوز غذا آماده نیست. بعدشم هرکی قبل از غذا نوشابه بخوره، از ناهار خبری نیس.
من و خواهرم پقی زیر خنده زدیم.
_ وای خاله، شما هیچوقت تغییر نمیکنین.
خاله جو معلم بودنش را گرفت:
_ خب مگه بده؟ یه نفر باید این لشکر رو کنترل کنه.
باران ریزی شروع به باریدن کرد. قطرهها روی رودخانه میرقصیدند و صدای شرشر آب دلنشینتر میشد.
دایی محمد زیر باران دستهایش را باز کرد و فریاد زد:
_ آخ جون! بارون سیزده! بدون بارون که سیزده بدر نمیشه.
بچهها با ذوق دست زدند و بعضیها زیر درختان پربرگ ایستادند تا صدای تپتپ باران رو برگ را بشنوند و بوی شاخههای خیس را به درون بکشند.
دایی مهدی بالاخره جوجهها را آماده اعلام کرد و با غرور گفت:
_ بفرمایین خانما و آقایون، شاهکار آشپزی من آمادهس.
بابا همانطور که سینی جوجه را بلند میکرد گفت:
_ دستپخت یه قهرمان.
همه نشستند دور سفرهی پلاستیکی که روی زمین پهن شده بود. صدای خندهها، شوخیها و بوی جوجهی تازه کباب شده با نم بارون قاطی شده بود.
خاله مریم لقمهای برای من گرفت و گفت:
_ سارا جان، بخور خاله، خیلی لاغر شدی. معلومه این مدرسه و درس داره از پا درت میاره.
من که هنوز لقمهی اول را نجویده بودم، لبخند زدم:
_ خاله، اگه بدونین چه پیکهایی دادن! نصف سوالاشو ما هم نمیفهمیم.
همه زدند زیر خنده. دایی محمد گفت:
_ وای، یاد خودمون افتادم. اون زمانها هم سوالاش عجیب بود، فقط فرقش این بود که ما بلد نبودیم از هم تقلب کنیم.
باران کمکم تندتر شد و صدای خیس شدن برگها با خندههای جمع قاطی شد. کسی برای خیس نشدن اهمیت نمیداد، همه آنقدر گرم صحبت و شوخی بودند که زمان از دست میرفت.
من در دلم حس میکردم این لحظهها، این جمعهای ساده و صمیمی درست مثل باران سیزده جادوی مخصوص خودش را دارد.
روز سیزدهم انگار جادویی بود، هر سال در همین زمان باران میبارید. ما با داییها و خالهام به جنگلهای نزدیک شهرکرد رفتیم، بساط جوجه و زغال به راه بود، کنار رودخانه مینشستیم، گل میگفتیم و گل میشندیم.
دود زغال بالا میرفت و بوی جوجهی نیمپز در هوا میپیچید. بچهها دور هم جمع شده بودند و صدای خنده و جیغشان همهی جنگل را پر کرده بود.
دایی مهدی با لهجهی شیرین اصفهانیش شعر میخواند و سیخها را روی منقل جابهجا میکرد و زیر ل*ب غر میزد:
_ ای خدا! این زغالها یا آتیش نمیگیرن یا میخوان بسوزوننم.
بابا با خنده جلو رفت:
_ بذار من یه فوت کنم، معجزه میشه.
با هم بلند خندیدند و دود توی صورتشان پیچید. بچهها از فرصت استفاده کردند و با هم سمت بساط نان و نوشابه حملهور شدند.
خاله مریم که همیشه اهل شوخی بود، چشم تنگ کرد و گفت:
_ آهای دست نزنین! هنوز غذا آماده نیست. بعدشم هرکی قبل از غذا نوشابه بخوره، از ناهار خبری نیس.
من و خواهرم پقی زیر خنده زدیم.
_ وای خاله، شما هیچوقت تغییر نمیکنین.
خاله جو معلم بودنش را گرفت:
_ خب مگه بده؟ یه نفر باید این لشکر رو کنترل کنه.
باران ریزی شروع به باریدن کرد. قطرهها روی رودخانه میرقصیدند و صدای شرشر آب دلنشینتر میشد.
دایی محمد زیر باران دستهایش را باز کرد و فریاد زد:
_ آخ جون! بارون سیزده! بدون بارون که سیزده بدر نمیشه.
بچهها با ذوق دست زدند و بعضیها زیر درختان پربرگ ایستادند تا صدای تپتپ باران رو برگ را بشنوند و بوی شاخههای خیس را به درون بکشند.
دایی مهدی بالاخره جوجهها را آماده اعلام کرد و با غرور گفت:
_ بفرمایین خانما و آقایون، شاهکار آشپزی من آمادهس.
بابا همانطور که سینی جوجه را بلند میکرد گفت:
_ دستپخت یه قهرمان.
همه نشستند دور سفرهی پلاستیکی که روی زمین پهن شده بود. صدای خندهها، شوخیها و بوی جوجهی تازه کباب شده با نم بارون قاطی شده بود.
خاله مریم لقمهای برای من گرفت و گفت:
_ سارا جان، بخور خاله، خیلی لاغر شدی. معلومه این مدرسه و درس داره از پا درت میاره.
من که هنوز لقمهی اول را نجویده بودم، لبخند زدم:
_ خاله، اگه بدونین چه پیکهایی دادن! نصف سوالاشو ما هم نمیفهمیم.
همه زدند زیر خنده. دایی محمد گفت:
_ وای، یاد خودمون افتادم. اون زمانها هم سوالاش عجیب بود، فقط فرقش این بود که ما بلد نبودیم از هم تقلب کنیم.
باران کمکم تندتر شد و صدای خیس شدن برگها با خندههای جمع قاطی شد. کسی برای خیس نشدن اهمیت نمیداد، همه آنقدر گرم صحبت و شوخی بودند که زمان از دست میرفت.
من در دلم حس میکردم این لحظهها، این جمعهای ساده و صمیمی درست مثل باران سیزده جادوی مخصوص خودش را دارد.