در حال ویرایش رمان وقتی زمین بلرزد| سارا مرتضوی

عید است و تکالیف بی‌شمار مدرسه و پیکی که گاهی سوالات عجیب و غریب می‌پرسد. هر چه به سیزدهم نزدیک‌تر می‌شود، استرس من از انجام تکالیفم بیشتر می‌شود. من عاشق دید و بازدیدهای عید بودم و وقتی برای انجام کارهای مدرسه نداشتم. شب‌ها نزدیک یک شب به خانه می‌آمدیم، در روز تا لنگ ظهر خوابیدیم و عصر دوبار بازدید از اقوام شروع می‌شد.
روز سیزدهم انگار جادویی بود، هر سال در همین زمان باران می‌بارید‌. ما با دایی‌ها و خاله‌ام به جنگل‌های نزدیک شهرکرد رفتیم، بساط جوجه و زغال به راه بود، کنار رودخانه می‌نشستیم، گل می‌گفتیم و گل می‌شندیم.
دود زغال بالا می‌رفت و بوی جوجه‌ی نیم‌پز در هوا می‌پیچید. بچه‌ها دور هم جمع شده بودند و صدای خنده و جیغشان همه‌ی جنگل را پر کرده بود.
دایی مهدی با لهجه‌ی شیرین اصفهانیش شعر می‌‌خواند و سیخ‌ها را روی منقل جا‌به‌جا می‌کرد و زیر ل*ب غر می‌زد:
_ ای خدا! این زغال‌ها یا آتیش نمی‌گیرن یا می‌خوان بسوزوننم.
بابا با خنده جلو رفت:
_ بذار من یه فوت کنم، معجزه می‌شه.
با هم بلند خندیدند و دود توی صورتشان پیچید. بچه‌ها از فرصت استفاده کردند و با هم سمت بساط نان و نوشابه حمله‌ور شدند.
خاله مریم که همیشه اهل شوخی بود، چشم تنگ کرد و گفت:
_ آهای دست نزنین! هنوز غذا آماده نیست. بعدشم هرکی قبل از غذا نوشابه بخوره، از ناهار خبری نیس.
من و خواهرم پقی زیر خنده زدیم.
_ وای خاله، شما هیچ‌وقت تغییر نمی‌کنین.
خاله جو معلم بودنش را گرفت:
_ خب مگه بده؟ یه نفر باید این لشکر رو کنترل کنه.
باران ریزی شروع به باریدن کرد. قطره‌ها روی رودخانه می‌رقصیدند و صدای شرشر آب دلنشین‌تر می‌شد.
دایی محمد زیر باران دست‌هایش را باز کرد و فریاد زد:
_ آخ جون! بارون سیزده! بدون بارون که سیزده بدر نمی‌شه.
بچه‌ها با ذوق دست زدند و بعضی‌ها زیر درختان پربرگ ایستادند تا صدای تپ‌تپ باران رو برگ را بشنوند و بوی شاخه‌های خیس را به درون بکشند.
دایی مهدی بالاخره جوجه‌ها را آماده اعلام کرد و با غرور گفت:
_ بفرمایین خانما و آقایون، شاهکار آشپزی من آماده‌س.
بابا همانطور که سینی جوجه را بلند می‌کرد گفت:
_ دست‌پخت یه قهرمان.
همه نشستند دور سفره‌ی پلاستیکی که روی زمین پهن شده بود. صدای خنده‌ها، شوخی‌ها و بوی جوجه‌ی تازه کباب شده با نم بارون قاطی شده بود.
خاله مریم لقمه‌ای برای من گرفت و گفت:
_ سارا جان، بخور خاله، خیلی لاغر شدی. معلومه این مدرسه و درس داره از پا درت میاره.
من که هنوز لقمه‌ی اول را نجویده بودم، لبخند زدم:
_ خاله، اگه بدونین چه پیک‌هایی دادن! نصف سوالاشو ما هم نمی‌فهمیم.
همه زدند زیر خنده. دایی محمد گفت:
_ وای، یاد خودمون افتادم. اون زمان‌ها هم سوالاش عجیب بود، فقط فرقش این بود که ما بلد نبودیم از هم تقلب کنیم.
باران کم‌کم تندتر شد و صدای خیس شدن برگ‌ها با خنده‌های جمع قاطی شد. کسی برای خیس نشدن اهمیت نمی‌داد، همه آن‌قدر گرم صحبت و شوخی بودند که زمان از دست می‌رفت.
من در دلم حس می‌کردم این لحظه‌ها، این جمع‌های ساده و صمیمی درست مثل باران سیزده جادوی مخصوص خودش را دارد.
 
کم‌کم هوا تاریک می‌شد. باران قطع شده بود و نمِ خیس برگ‌ها بوی عجیبی به جنگل داده بود؛ انگار زمین نفس تازه‌ای کشیده باشد.
بچه‌ها همچنان دور رودخانه می‌دویدند و صدای جیغ و خنده‌شان مثل طنین زنگ توی هوا می‌پیچید.
دایی امیر سر سبیل خود را تابی داد و بلند گفت:
_ خب خب، لشکر کوچولوها! وقتشه جمع کنین، داریم راه می‌افتیم.
صدای بچه‌ها یک‌صدا اعتراض شد.
_ نههههه، تازه بازی شروع شده.
خاله مریم دست به کمر ایستاد:
_ دیگه تاریک می‌شه، می‌خواین گرگ بیاد سراغتون؟
بچه‌ها ناگهان ساکت شدند و با چشم‌های گرد به هم نگاه کردند.
من که از همه بزرگ‌تر بودم و این تهدیدها برایم کارساز نبود خندیدم.
_ خاله جون، هنوزم با همین ترسوندن کار می‌کنین؟!
خاله سبد را از ظرف‌ پر کرده بود، چشمکی زد:
_ خب جواب می‌ده دیگه.
وسایل یکی‌یکی جمع شد. پتوها، سفره‌ی پلاستیکی، ظرف‌های خالی و سیخ‌های سیاه‌شده از دود.
بابا صندوق عقب ماشین را پر می‌کرد و زیر ل*ب می‌گفت:
_ آدم یه بار جوجه درست می‌کنه، سه روز باید ماشین رو بشوره.
دایی محمد که سبد آبی رنگی دستش بود و به سمت ماشین می‌رفت با خنده جواب داد:
_ خب دفعه بعد بسپارین به ما، خیال خودتونو راحت کنین.
وقتی همه سوار شدند، باران دوباره نم‌نم شروع شد. صدای برف‌پاک‌کن روی شیشه با خستگی شیرین جمع همراه شد.
بچه‌ها همه در ماشین ما سوار شدند.
پریسا آه کشید:
_ کاش هیچ‌وقت تموم نمی‌شد…
حسین کنار پنجره سرش را تکیه داده بود و گفت:
_ واقعا، انگار این روزها کوتاه‌تر از همیشه‌ میشن.
من آرام نگاهشان کردم. حس کردم چیزی توی دلم می‌لرزد. با خودم گفتم:
«ای کاش می‌شد همین لحظه‌ها را نگه داشت؛ همین خنده‌ها، همین بارون، همین بوی نمِ جنگل. انگار زندگی واقعی همین‌جاست، نه توی کلاس‌های پر از استرس.»
وقتی رسیدیم شهر، چراغ‌های خیابان‌ها همه روشن بود. ماشین‌ها پشت هم قطار بودند و صدای بوق‌ها با رطوبت هوا در هم می‌پیچید.
بابا بچه‌ها را پیاده کرد و گفت:
_ خب، سیزده بدر هم تموم شد. تا سال دیگه خبری نیست!
بچه‌ها یک‌صدا فریاد زدند:
_ نههههه، دوباره می‌خوایم بیایم.
مامان خندید:
_ بذارین اول مدرسه شروع بشه، بعد ببینیم با چه رویی حرفشو می‌زنین.
همه دوباره خندیدند. از هم خداحافظی کردیم و هر کس به سوی خانه‌ی خویش رفت.
وقتی به خانه رسیدیم، خستگی مثل پتوی سنگین روی شانه‌هایمان افتاده بود. اما در دل همه‌مان یک حس شیرین بود؛ گرمایی که حتی بعد از باران هم خاموش نمی‌شود.
من قبل از خواب در دفتر خاطراتم نوشتم:
«سیزده بدر امسال هم گذشت. بارانش، خنده‌هایش، دعواهای کوچک و شوخی‌های بزرگش، همه‌شان مثل یک عکس در ذهنم حک شد. کاش بزرگ شدن این لحظه‌ها را از من نگیرد.»
 
صبح اولین روز بعد از عید زنگ ساعت مثل پتکی روی سرم فرود آمد. هنوز خستگی دید و بازدیدها و سیزده بدر از تنم نرفته بود. مامان پرده را کنار زد و گفت:
_ پاشو سارا، دیرت می‌شه. دیگه تعطیلات تموم شد.
چشمانم را به زور باز کردم. نور ملایم بهاری توی اتاق ریخته بود. بوی لباس‌های شسته‌ای که مامان شب قبل روی بخاری خشک کرده بود، فضای اتاق را پر کرده بود. زیر ل*ب غر زدم:
_ کاش عید هیچ‌وقت تموم نمی‌شد.
مامان لبخند زد و پتو را از رویم کشید:
_ تموم می‌شه تا دوباره شیرین بشه. اگه همیشه عید بود، دیگه کی دلش می‌خواست عید بیاد؟
بی‌حوصله لباس پوشیدم و کیفم را که انگار در این چند روز وزنش دو برابر شده بود، روی دوش انداختم. سرویس آمد و خواب‌آلود سوار شدم، سرم را روی صندلی گذاشتم و خوابیدم. وقتی رسیدیم هم سرویسی‌ام مرا تکان داد:
_ پاشو سارا، رسیدیم.
وقتی رسیدم مدرسه حیاط از همهمه‌ی بچه پر بود. همه با کفش‌های نو و بوی عطر تازه به هم تبریک می‌گفتند.
لیلا با ذوق دوید سمتم:
_ سارااا! وای، کیفو ببین، تازه خریدی؟
_ نه بابا، مامانم شسته، مثل نو شده.
عاطفه از پشت سر رسید و با خنده گفت:
_ فقط کیفو؟ ماشاءالله سارا، برق می‌زنی!
همه زدیم زیر خنده.
وقتی وارد کلاس شدیم، خانم توکلی پشت میز ایستاده بود. با همان لبخند همیشگی، اما یک جور حال و هوای جدی‌تر در نگاهش بود.
_ خب دخترها، عیدتون مبارک. امیدوارم هم درس خوندین، هم استراحت کردین.
صدای همهمه‌ای از گوشه‌ی کلاس بلند شد:
_ درس؟! ما فقط مهمونی رفتیم!
_ منم فقط خوابیدم!
_ تکالیف پیکم نصفه‌نصفه نوشتم!
خانم توکلی عینکش را روی بینی‌اش جا به جا کرد و گفت:
_ می‌دونم‌اما حالا وقت جبرانشه. از امروز باید دوباره جدی بشیم.
من توی دلم آه کشیدم. نگاه کوتاهی به لیلا و عاطفه کردم. چشم‌هایشان پر از همان حس مشترک بود: «کاش هنوز عید بود.»
به گفش‌های پاشنه پهن خانم توکلی نگاه کردم و از خود پرسیدم چرا وقتی قد بلندی دارد، کفش پاشنه‌دار هم می‌پوشد؟ کفش‌ها جدید بودند و معلوم بود کفش عید است‌.
خانم توکلی مثل همیشه روی میز نشسته بود و برای بچه‌ها صحبت می‌کرد و در آخر زنگ خورد.
 
خیلی زود امتحانات شروع شد و من درگیر خواندن درس‌ها بودم. معدل ترم اولم کم شده بود و برای بالا بردن کل معدلم نیاز بود تا ترم دوم رو بالا شوم.
وقتم را صرف حل مشکل بچه‌ها می‌کردم و یا اگر سوالی بود از عاطفه یا حکیمه می‌پرسیدم. دیگر اطلاعی از ماجراهای مدرسه تا خانه‌ی لیلا و عاطفه نداشتم.
دفتر برنامه‌ریز خود را کنار پنجره‌ی اتاقم روی زمین گذاشته و تا حدودی طبق آن عمل می‌کردم و خدا رو شکر امتحانات به خوبی و خوشی سپری شد.
ظهر یکی از روزهای بعد از امتحان جلوی در مدرسه منتظر سرویس بودم و با لیلا حرف میزدم. رنگش پریده بود:
_ سارا! می‌خوام یه چیزی بگم ولی نخندی ها.
ابرو بالا انداختم:
_ مگه من به حرف‌هات می‌خندم؟
لیلا نگاهی به زمین کرد، انگشت پایش را روی خاک می‌کشید. بعد زیر ل*ب گفت:
_ مسعود… امروز دنبالم اومد.
عاطفه چشم‌هایش گرد شد:
_ جدی؟ چرا بهم نگفتی؟ چی گفت؟!
_ دیگه رفته بودی سر امتحان... هیچی، فقط پرسید امتحانات چطور شد. ولی… نمی‌دونم، نگاهش یه جوری بود. انگار می‌خواست بیشتر بگه.
من خندیدم:
_ شاید هم واقعا فقط همینو پرسیده.
لیلا اخم کرد:
_ سارااا!
بعد کمی مکث کرد، آرام گفت:
_ دلم می‌خواد بفهمم واقعا چی تو فکرشه. یعنی منو فقط به چشم هم‌مسیر می‌بینه یا بیشتر؟
لحظه‌ای سکوت شد. حتی عاطفه هم که همیشه پرحرف بود، چیزی نگفت. همه می‌دونستیم این حرف برای لیلا شوخی نبود.
روز آخر امتحانات من و عاطفه برای خرید دفتر و مداد سر خیابان رفته بودیم. خیابان شلوغ بود و مغازه‌ها پر از دانش‌آموز که اون اطراف بودند. وقتی از ب*غل ایستگاه رد می‌شدیم، ناگهان صدای سوتی بلند شد.
عاطفه خشک شد. سرم را برگرداندم؛ همان پالتو مشکیه بود. با موهای نارنجی و نگاه عسلی‌اش که بی‌پروا زل زده بود.
عاطفه زیر ل*ب گفت:
_ کاش این یکی هیچ‌وقت پیداش نمی‌شد.
پالتو مشکیه قدمی جلو آمد. قبل از اینکه چیزی بگوید، صدایی از پشت سرمان بلند شد:
_ خانم، مزاحم شدنشون؟
هر دو برگشتیم. پسری بود با پیراهن چهارخانه‌ی آبی، عینکی و مرتب ملقب به بچه مثبته! با لحنی محکم گفت:
_ اگه مشکلی هست، من وایمیستم تا شما برین.
پالتو مشکیه پوزخند زد، نگاه سنگینی انداخت و عقب رفت. زیر ل*ب چیزی غر زد و دور شد.
عاطفه نفس راحتی کشید. نگاه کوتاهی به بچه مثبته کرد، چشم‌هایش برق زد و با خجالت ل*ب زد:
_ ممنون.
پسر فقط لبخندی زد و گفت:
_ وظیفه‌ست.
وقتی جدا شدیم، عاطفه هنوز سرخ شده بود. آهسته در گوشم گفت:
_ سارا، کاش همیشه یکی مثل اون اطرافم باشه.
در حیاط جمع شدیم. یکی یکی از بچه‌ها شماره گرفتم و قول دادم در تابستان به آن‌ها زنگ بزنم. با گریه و زاری همو در آغو*ش کشیدیم و خداحافظی کردیم.
دو هفته بعد کارنامه‌ام رسید و معدلم ۱۹:۷۵ شد و این برای من یک پیروزی بود.
 
مثل هر سال اردو باغ بانوان بود. هوای صبح باغ بانوان پر از بوی چمن تازه و خاک نم‌خورده بود. آفتاب هنوز نرم و ملایم از لای شاخه‌های بلند درختان عبور می‌کرد. هر گوشه را که نگاه می‌کردی گروهی از دانش‌آموزان با آلاچیق‌ها و بساط رنگی‌شان مشغول شادی بودند. صدای آهنگ‌های شاد از دور می‌آمد و با خنده‌های دخترانه درهم می‌آمیخت.
من پیراهن نارنجی محبوبم را پوشیده بودم، همان که حس می‌کردم با اندام تازه تغییرکرده‌ام حسابی جفت‌وجور شده. شلوار جینم راحت بود و مامان کوله‌ام را از ظرف نهار، بطری آب و چند خوراکی که می‌دانستم تا عصر شکمم را سیر نگه می‌دارند، پر کرده بود.
وقتی رسیدیم، آلاچیق شماره پنج برای کلاس ما در نظر گرفته بودند. آلاچیق کمی دنج‌تر از بقیه بود، درست کنار وسایل بازی که شامل یک سرسره‌ی سه متری، یک تاب با ارتفاع زیاد و یک الاکلنگ بود. نیمکت‌های چوبی دور تا دور آلاچیق ردیف شده بود. کوله‌ام را روی نیمکت گذاشتم و نشستم. عاطفه از یک طرف بغلم نشست و لیلا از طرف دیگر. صدای خنده‌ی ریز مینا از پشت سر باعث شد که سربرگردانیم.
_ دیدین باغ چقدر شلوغ شده؟ پارسال نصف این جمعیت هم نبود.
عاطفه درحالی‌که روسری‌اش را برداشته و تا می‌کرد، نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_ آره، الان هر طرفو نگاه می‌کنی یه گروه دارن می‌رقصن یا داد می‌زنن.
حکیمه تازه وارد آلاچیق شده بود، مثل همیشه آرام حرف زد:
_ خوبه ولی من دوست دارم تو خلوتی باشم، آدم حس زنده بودن می‌کنه.
ساعت هشت بود و زمان صبحانه خوردن. سفره را پهن کردیم، من نان و پنیر و خیارم را روی سه بشقاب صورتی چیده و وسط گذاشتم. لیلا با افتخار ظرف نیمرویش را نشان داد:
_ من خودم صبح زود بیدار شدم نیمرو درست کردم.
من چهار زانو کنار سفره نشستم:
_ آفرین! خوش بحال شوهرت پس، از الان دست به کار شدی.
قهقهه‌ی همه آلاچیق را پر کرد. فائزه که طبق معمول آرام‌تر از بقیه بود، جعبه‌ای بیرون آورد:
_ منم کوکو آوردم، بابا دیشب درست کرد. گفت واسه دوستات ببر.
تکه‌ای کوچک از کوکوی فائزه را مزه‌مزه کردم و گفتم:
_ خدا پدرتو حفظ کنه، کوکوی بابات حرف نداره.
کیان هم ظرفی را روی سفره گذاشت.
_ من سالاد ماکارونی آوردم.
_ وای چه خفن! این یکیو من برمی‌دارم.
حکیمه با خنده و شوخی رو به من گفت:
_ بذار اول صاحبش بخوره بعد تو حمله کن.
خنده‌هایمان با نسیم صبحگاهی قاطی شد. من لحظه‌ای مکث کردم و به جمع نگاه انداختم؛ همه لباس‌های متفاوتی پوشیده بودند و همین باعث می‌شد حس کنم هر کداممان شبیه شخصیت دیگری از یک نمایش هستیم.
عاطفه آرام‌تر از همیشه بود. لقمه‌ای برداشت و گفت:
_ می‌دونین؟ امروز خانم شیروانی می‌خواد نتیجه مسابقه تئاتر رو بگه. قلبم داره از استرس میاد تو دهنم.
_ استرس چرا؟ معلومه اول می‌شیم، مگه ندیدی بچه‌های بقیه مدارس چقدر بی‌حال اجرا کردن؟
حکیمه در حالی که در دهانش لقمه‌ای از نان و کوکو بود گفت:
_ ولی انصافا زحمت زیادی کشیدیم، امیدوارم حقمون ضایع نشده باشیم.
_ من فقط دعا می‌کنم وقتی خبر می‌ده، همه‌ی خبرنگارا دورمون جمع شن که عکسامون بیفته تو نشریه استان.
فائزه یک قاشق در سالاد ماکارون کرد و گفت:
_ سارا! تو همیشه دنبال شهرتی.
همان لحظه صدای خانم شیروانی که دم آلاچیق ایستاده و سلام کرد، همه را متوجه خود ساخت.
 
مثل هر سال اردو باغ بانوان بود. هوای صبح باغ بانوان پر از بوی چمن تازه و خاک نم‌خورده بود. آفتاب هنوز نرم و ملایم از لای شاخه‌های بلند درختان عبور می‌کرد. هر گوشه را که نگاه می‌کردی گروهی از دانش‌آموزان با آلاچیق‌ها و بساط رنگی‌شان مشغول شادی بودند. صدای آهنگ‌های شاد از دور می‌آمد و با خنده‌های دخترانه درهم می‌آمیخت.
من پیراهن نارنجی محبوبم را پوشیده بودم، همان که حس می‌کردم با اندام تازه تغییرکرده‌ام حسابی جفت‌وجور شده. شلوار جینم راحت بود و مامان کوله‌ام را از ظرف نهار، بطری آب و چند خوراکی که می‌دانستم تا عصر شکمم را سیر نگه می‌دارند، پر کرده بود.
وقتی رسیدیم، آلاچیق شماره پنج برای کلاس ما در نظر گرفته بودند. آلاچیق کمی دنج‌تر از بقیه بود، درست کنار وسایل بازی که شامل یک سرسره‌ی سه متری، یک تاب با ارتفاع زیاد و یک الاکلنگ بود. نیمکت‌های چوبی دور تا دور آلاچیق ردیف شده بود. کوله‌ام را روی نیمکت گذاشتم و نشستم. عاطفه از یک طرف بغلم نشست و لیلا از طرف دیگر. صدای خنده‌ی ریز مینا از پشت سر باعث شد که سربرگردانیم.
_ دیدین باغ چقدر شلوغ شده؟ پارسال نصف این جمعیت هم نبود.
عاطفه درحالی‌که روسری‌اش را برداشته و تا می‌کرد، نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_ آره، الان هر طرفو نگاه می‌کنی یه گروه دارن می‌رقصن یا داد می‌زنن.
حکیمه تازه وارد آلاچیق شده بود، مثل همیشه آرام حرف زد:
_ خوبه ولی من دوست دارم تو خلوتی باشم، آدم حس زنده بودن می‌کنه.
ساعت هشت بود و زمان صبحانه خوردن. سفره را پهن کردیم، من نان و پنیر و خیارم را روی سه بشقاب صورتی چیده و وسط گذاشتم. لیلا با افتخار ظرف نیمرویش را نشان داد:
_ من خودم صبح زود بیدار شدم نیمرو درست کردم.
من چهار زانو کنار سفره نشستم:
_ آفرین! خوش بحال شوهرت پس، از الان دست به کار شدی.
قهقهه‌ی همه آلاچیق را پر کرد. فائزه که طبق معمول آرام‌تر از بقیه بود، جعبه‌ای بیرون آورد:
_ منم کوکو آوردم، بابا دیشب درست کرد. گفت واسه دوستات ببر.
تکه‌ای کوچک از کوکوی فائزه را مزه‌مزه کردم و گفتم:
_ خدا پدرتو حفظ کنه، کوکوی بابات حرف نداره.
کیان هم ظرفی را روی سفره گذاشت.
_ من سالاد ماکارونی آوردم.
_ وای چه خفن! این یکیو من برمی‌دارم.
حکیمه با خنده و شوخی رو به من گفت:
_ بذار اول صاحبش بخوره بعد تو حمله کن.
خنده‌هایمان با نسیم صبحگاهی قاطی شد. من لحظه‌ای مکث کردم و به جمع نگاه انداختم؛ همه لباس‌های متفاوتی پوشیده بودند و همین باعث می‌شد حس کنم هر کداممان شبیه شخصیت دیگری از یک نمایش هستیم.
عاطفه آرام‌تر از همیشه بود. لقمه‌ای برداشت و گفت:
_ می‌دونین؟ امروز خانم شیروانی می‌خواد نتیجه مسابقه تئاتر رو بگه. قلبم داره از استرس میاد تو دهنم.
_ استرس چرا؟ معلومه اول می‌شیم، مگه ندیدی بچه‌های بقیه مدارس چقدر بی‌حال اجرا کردن؟
حکیمه در حالی که در دهانش لقمه‌ای از نان و کوکو بود گفت:
_ ولی انصافا زحمت زیادی کشیدیم، امیدوارم حقمون ضایع نشده باشیم.
_ من فقط دعا می‌کنم وقتی خبر می‌ده، همه‌ی خبرنگارا دورمون جمع شن که عکسامون بیفته تو نشریه استان.
فائزه یک قاشق در سالاد ماکارون کرد و گفت:
_ سارا! تو همیشه دنبال شهرتی.
همان لحظه صدای خانم شیروانی که دم آلاچیق ایستاده و سلام کرد، همه را متوجه خود ساخت.
همه به احترام معلم زبان بلند شدیم، حکیمه به سفره‌ی گل‌گلی اشاره کرد:
_ خانم بفرمایین صبحانه.
خانم شیروانی با لبخند به سفره نگاه کرد.
_ به به! همه چیز هم که دارین، نوش جان بچه‌ها، اومدم یه خبر خوب بهتون بدم.
نگاهی به عاطفه کردم، متوجه نگاهم شد و یک ابرو بالا انداخت. خانم شیروانی ادامه داد:
_ قرار بود امروز نتیجه‌ی مسابقه‌ی تئاتر رو بگم و باید بگم که رتبه‌ی سوم رو آوردیم.
همه‌ی بچه‌ها دست زدن، لیلا جیغ زد و بالا پرید. در درون عجیب‌ترین حس را داشتم، این مسابقه برایم بیشتر از نشریه ارزش داشت و حس پیروزی بعد از عمل و اتفاقات سخت به شدت گوارا بود. با تمام وجود خندیدم و سوت زدم. از خانم شیروانی تشکر کردیم. وقتی رفت و مطمئن شدیم دور شده، یکی از بچه‌ها روی ظرف پلاستیکی‌ای تنبک زد و من که از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم روی نیمکت رفت کمرم را تکان دادم. فائزه و مینا سریع سفره را جمع کردند. افرادی که حرکات موزون انجام میدادن اکیپ خودمان بودند. پایه ثابت به غیر از من، لیلا و عاطفه و گاهی کیان.
 
اردو تمام شد و بعد از آن برای سه ماه تابستان از هم جدا شدیم. موقع خداحافظی همه با ذوق و شوق قول دادند که به هم زنگ بزنیم، ولی در عمل فقط من و زهرا به وعده‌مان عمل کردیم.
من یک دفترچه تلفن سرمه‌ای کوچک داشتم، جلدش براق بود و روی گوشه‌اش گل طلایی نقش بسته بود. تقریبا شماره‌ی همه‌ی بچه‌ها را با خط ریز نوشته بودم. عصرها که خانه ساکت می‌شد، دفترچه را ورق می‌زدم، شماره‌ای را می‌گرفتم و امیدوار بودم آن‌طرف خط یکی از بچه‌ها با همان شور و شوق اردویی جواب بدهد.
نزدیک تیرماه بود و گرما خودش را بی‌رحمانه نشان می‌داد. کولر مدام روشن بود اما انگار هوای اتاق فقط جابه‌جا می‌شد. سال‌های قبل همیشه کلاس زبان انگلیسی ثبت‌نام می‌کردم، ولی امسال تصمیمم عوض شد. هنوز یادم می‌آمد روزی گرم در آموزشگاه «گویش» بود که حالم به شدت بد شد و بعد خبر تومور را شنیده بودم. آن خاطره مثل خاری در ذهنم مانده بود.
به‌جایش در کلاس قرائت قرآن و تفسیر ثبت‌نام کردم و برای هیجان هم کاراته. اما یک خواسته بیشتر از همه توی ذهنم می‌چرخید: دوچرخه.
هر روز و هر شب این بحث تکراری در خانه جریان داشت. من اصرار، پدر و مادرم مخالفت.
یک شب بعد از شام دوباره شروع کردم. بشقاب‌ها هنوز روی سفره بودند و بوی برنج تازه‌دم در خانه پیچیده بود.
من با هیجان نوجوانانه‌ی خودم به امید راضی کردن والدینم گفتم:
_ بابا… مامان… منم می‌خوام دوچرخه داشته باشم. همه‌ی بچه‌ها دارن. منم می‌خوام.
مامان که داشت ظرف‌ها را جمع می‌کرد، با بی‌حوصله‌گی گفت:
_ دخترم، دوچرخه مال پسراست. تو کجا می‌خوای بازی کنی؟ کوچه؟ اصلا امکان نداره.
دست به سینه اخم کردم:
_ پس چرا سمانه داره؟ اونم دختره.
بابا نگاهی جدی به من انداخت:
_ دختر عموت توی حیاطشون بازی می‌کنه، اونا جاشو دارن ولی ما حیاطمون کوچیکه. تازه، نمی‌خوام بیفتی و بلایی سرت بیاد.
عصبانی شدم و با تندی گفتم:
_ یعنی چون دخترم باید فقط بشینم تو خونه؟! خب منم دوست دارم رکاب بزنم، باد بخوره تو صورتم…
مامان با لحنی ملایم‌تر گفت:
_ عزیزم، درکت می‌کنیم ولی واقعا امکانش نیست. هم خطر داره، هم درست نیست دخترا تو کوچه دوچرخه‌سواری کنن.
سکوتی بینمان افتاد. من با دلخوری سفره را ترک کردم و به اتاقم رفتم. روی تختم ولو شدم و به سقف خیره ماندم. در ذهنم تصویر دوچرخه‌ی قرمز براق می‌چرخید، با فرمان نقره‌ای و زنگ کوچکی که صدایش مثل یک ترانه در گوشم می‌پیچید. روزی عاشق اسکیت بودم ولی آن هم به دلیل دختر بودن نداشتم، فقط بابا برای ساکت کردنم یک جفت اسکیت پلاستیکی برایم خرید که انقدر با آن بازی کرد و زوارش در رفت.
زیر ل*ب با خودم گفتم:
«یه روزی بالاخره مال من می‌شه. حتی اگه همه مخالف باشن.»
 
عصر داغ مردادماه بود. صدای پنکه مثل وزوز زنبور در اتاق می‌پیچید. دفترچه تلفن سرمه‌ایم را باز کردم، انگشتم روی اسم «زهرا» ایستاد. شماره را گرفتم.
بوق… بوق…
صدای دخترانه‌ی ظریفی شنیدم که تشخیص دادم زهراست، سلام کردم با ذوق جواب داد:
_ سلام سارا چطوری؟ باورم نمی‌شه زنگ زدی! خوبی؟
_ سلام، خوبم، تو خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ چه خبرا؟
_ خوش موقع زنگ زدی، بذار برات بگم! امروز دوباره آهنگای آرین رو گوش دادم. می‌دونی من عاشق پیام صالحی‌ام؟! صداش… وای صداش مثل جادوئه. دیشب حتی خوابشو دیدم!
خندیدم. زهرا آن‌قدر هیجان داشت که اصلا مجال نمی‌داد چیزی بگویم. گوشی را روی گوشم جابه‌جا کردم، روی تخت دراز کشیدم و اجازه دادم صدایش مثل رودی پرخروش جاری شود. زهرا پشت سر هم صحبت می‌کرد و من هر از گاهی خسته و گاهی از او خنده‌ام می‌گرفت.
_ می‌دونی سارا؟ من مطمئنم آرین از همه‌ی گروه‌ها موفق‌تر می‌شه. پیام صالحی یه چیزی داره که هیچ‌کسی نداره. آخه نگاه کن، هم صداش، هم اخلاقش، هم قیافه‌ش، از وقتی ازدواج کرده خط ریشش میزون شده.
از این دقتی که به چهره‌ی خواننده کرده بود بلند خندیدم و گفتم:
_ آره خب، خیلی‌ها هم دوسش دارن.
_ نه! خیلیام نه. من بیشتر! ببین، من اگه بزرگ بشم حتما می‌رم خواننده می‌شم. تو هم باید بیای باهام گروه بزنی.
من به شوخی گفتم:
_ من؟! من فقط بلدم توی مدرسه نشریه درست کنم.
زهرا هم خندید:
_ همینه دیگه، تو می‌نویسی، من می‌خونم! گروه‌مون می‌ترکونه.
گفت‌وگوی ما یک ساعت طول کشید. وقتی گوشی را گذاشتم، گوشم داغ شده بود. با خودم فکر کردم:
«چه‌قدر زهرا می‌تونه با حرفاش آدمو ببره به دنیای خودش. انگار همه‌ی شور و شوقش خلاصه شده توی همین آرین و پیام صالحی.»
چند هفته بعد عصر خنکی بود. باز هم دفترچه را باز کردم و این‌بار اسم «عاطفه» چشمک زد. شماره‌اش را گرفتم.
عاطفه جواب داد و انگار عجله داشت:
_ الو؟ سارا؟ سلام. خوبی؟
_سلام، مچکرم، تو خوبی؟ چکارها می‌کنی؟
_ ببخش، یه کار فوری دارم. ان‌شاءالله بعدا بیشتر حرف می‌زنیم، باشه؟
من کمی مکث کردم، اگه بگم ناراحت نشدم، دروغ گفتم.
_ باشه… مواظب خودت باش.
_ تو هم همین‌طور. خدافظ.
تماس فقط سه دقیقه طول کشید. گوشی را که گذاشتم، نفسی کشیدم و به پنجره زل زدم.
«چرا عجله داشت؟ نکنه مشکلی داره و نمی‌خواد بگه؟ یا شاید واقعا سرش شلوغ بود.»
حس کردم چیزی بین من و عاطفه هست که نگفته. چند باری این مدل جواب دادن اتفاق افتاد و به این نتیجه رسیدم که دوست ندارد به او زنگ بزنم.
روزها گذشت، مهمانی پش مهمانی، مسافرت پشت مسافرت و اوقات خوشی می‌گذشت.
اوایل شهریورماه بود که تصمیم گرفتم به لیلا زنگ بزنم. شماره را گرفتم.
_ الو… سارا! بلاخره یاد ما کردی.
_ ای بابا! مگه می‌شه یادت نکنم؟ چه خبر؟
از صدای لیلا یک شعف خواصی حس میشد.
_ خبر زیاده، بذار از مسعود شروع کنم!
همان‌طور که انتظار داشتم، لیلا با همان شور و شیطنت خودش از مسعود گفت؛ از نگاه‌هایش دم ایستگاه، از دوستانش، از خنده‌های نصفه‌نیمه‌اش. من روی تخت نشسته بودم، پاهایم را جمع کرده بودم ب*غل و فقط گوش می‌دادم.
_ سارا، می‌دونی وقتی نگام می‌کنه، یه‌جوریه انگار همه‌ی دنیا متوقف می‌شه. ولی خب، نمی‌دونم جدیه یا نه.
_ خب، باید بیشتر بشناسیش. فقط به نگاه کردن نمی‌شه اعتماد کرد.
_ می‌دونم. ولی دلم می‌گه که فرق داره. تو که همیشه منطقی‌ای، تو چی فکر می‌کنی؟
کمی فکر کردم، نمی‌خواستم جوابی بدهم که از من رنجیده شود، در هر صورت مسعود آدم بیخودی بود.
_ فکر می‌کنم باید حواست باشه. این سن و سال، آدم راحت جو می‌گیره. ولی راستش… خوشحالم که یه چیزی قلبتو تندتر می‌زنه.
گفت‌وگوی ما چهل دقیقه طول کشید. وقتی گوشی را گذاشتم، حس کردم از همه‌ی حرف‌ها، بیشتر از همه قلب لیلا را شنیده بودم؛ پر از تردید، پر از امید.
زیر ل*ب گفتم:
«ما هرکدوم یه جایی از این تابستون گیر کردیم. زهرا توی آرزوهایش با پیام صالحی، عاطفه توی سکوتش، لیلا توی چشم‌های مسعود و من؟ من هنوز دنبال دوچرخه‌ام.»
تابستان مثل برق و باد گذشت و بوی ماه مهر می‌آمد.



پایان فصل اول، دوم راهنمایی، سن سیزده سالگی، سال ۱۳۸۳_۱۳۸۴
 
فصل دوم: سوم راهنمایی، ۱۳۸۴_۱۳۸۵ ، چهارده سالگی


سال سوم یعنی پادشاهی در مدرسه. هر کس که سوم بود، ناخودآگاه توی چشم بود؛ انگار همه‌ی سالن و حیاط زیر نگاه ما معنا پیدا می‌کرد.
اما امسال اوضاع فرق داشت. مدرسه شلوغ‌تر از همیشه شده بود. مدرسه‌ی عطیه، همون که صد قدمی مدرسه‌ی ما بود، تعطیل شد و دانش‌آموزهای سوم بین دو کلاس مدرسه‌ی ما تقسیم شدند. نتیجه آن شد که دو کلاس سی‌نفره‌ای به‌وجود آمد و صندلی‌ها تگِ هم قرار گرفت.
مدیر مدرسه خانم یراقی، از همان صبحِ اول به چادر اجباری و قوانین سختگیرانه‌ی پوشش تأکید کرد؛ اما تازه‌واردها راحت نمی‌پذیرفتند. زمزمه‌ها و نگاه‌ها پیدا بود، قرار نبود این سال خیلی آرام بگذرد.
خدا را شکر من و لیلا و عاطفه در یک کلاس افتادیم. نگار هم بود اما جای خالی خیلی‌ها توی چشم می‌زد:
فرزانه و مینا در کلاس دیگر، حکیمه با خانواده‌اش به تهران رفته بود و کیان هم به خاطر معدل پایینش اصلاً ثبت‌نام نشده بود.
زهرا، او دیگر نیامده بود. یا خودش رفته بود یا نذاشته بودند. یادم آمد پارسال چندین بار توبیخ شده و تعهد داده بود.
روپوش‌ها هم امسال ماجرایی برای خودش داشت. رنگ روپوش‌ها تغییر کرده بود و حالا سه طیف رنگ در مدرسه دیده می‌شد. عاطفه هنوز روپوش سبز و مقنعه‌ی مشکی سال اول را می‌پوشید، انگار به چیزی چسبیده که نمی‌خواست تغییر کند. من و لیلا روپوش‌های آبی روشن سال پیش را داشتیم با مقنعه‌ی سرمه‌ای و روپوش امسال آبی نفتی تنگ با دو چاک پهلو بود. رنگ‌ها انگار مثل پرچم‌های سه‌گانه بچه‌ها را دسته‌بندی کرده بود.
ردیف دوم نشسته بودیم؛ من وسط، لیلا سمت راستم و عاطفه سمت چپم. عادت‌ها از همان روز اول دوباره خودش را نشان داد.
لیلا با خودکار روی گوشه‌ی دفترش طرح می‌کشید؛ گل، پروانه، گاهی هم چشم‌های درشت. هر وقت درس برایش خسته‌کننده می‌شد، به نقاشی‌ها پناه می‌برد.
عاطفه مثل همیشه زودتر از همه لقمه‌اش را در می‌آورد. نان و پنیر و خیاری که به اندازه‌ی خودش بود از کیفش بیرون کشید. حتی زنگ ریاضی هم برای او فرصت غذا خوردن بود.
و من مثل همیشه دفترچه‌ام را روی میز می‌گذاشتم، با خط‌کش سطرهای تمیز می‌کشیدم و برنامه‌ی روز را می‌نوشتم؛ انگار با خط کشیدن می‌خواستم بر شلوغی کلاس غلبه کنم.
عاطفه در حالی که گاز بزرگی به خیارش می‌زد با دهان پر گفت:
– سارا! شنیدی میگن از بچه‌های جدید دو تا خواهر اومدن؟ یکی‌شون از ما بزرگ‌تره، میگن از آلمان برگشتن. هر وقت با هم دعوا می‌کنن، آلمانی حرف می‌زنن!
لیلا لبخند زد، دفترش را چرخاند تا نقاشی نیمه‌تمام پروانه‌اش را به ما نشان دهد:
– جدی می‌گی؟! وای، خیلی باحاله، کاش دعواشون رو ببینیم.
من خط‌کشم را روی دفتر گذاشتم و آرام گفتم:
– من شنیدم خواهر بزرگه ترانه‌ی تایتانیک رو خوب می‌خونه.
صدای همهمه‌ی کلاس بلند شد. چند نفر تازه‌وارد با روپوش نفتی داشتند پشت کلاس با صدای بلند حرف می‌زدند.
عاطفه لقمه‌اش را بلعید و زمزمه کرد:
– شروع سال سوممون حتماً پرماجرا میشه، من که حسش می‌کنم.
 
دو هفته از شروع مدرسه گذشته بود. صبح یکشنبه خانم یراقی بعد از تلاوت قرآن توسط عاطفه رو به دانش‌آموزان که در صف‌های منظم ایستاده بودند کرد و با همان صدای محکم همیشگی گفت:
– خب بچه‌ها! امسال هم انتخابات شورای دانش‌آموزی داریم. هر کسی مایل هست خودش رو کاندید کنه تا اسمش ثبت بشه.
نگاهم ناخودآگاه به عاطفه و لیلا افتاد. عاطفه دستش را بلند کرد، لیلا هم با خنده و کمی شیطنت اسمش را نوشت. من لحظه‌ای مکث کردم؛ یاد سال قبل افتادم، آن عمل لعنتی که باعث شد از شورا جا بمونم. قلبم تند زد، دستم را بالا بردم.
فرزانه هم داوطلب شد.
از همان روز تب تبلیغات داغ شد. هر کس بروشور و برگه درست می‌کرد، بعضی‌ها شعارهای خنده‌دار می‌نوشتند اما جدی‌ترین رقابت بین ما چهار نفر بود.
در حیاط مدرسه هر وقت من و عاطفه کنار هم راه می‌رفتیم، دو دختر کلاس اولی مرضیه و فاطمه، همیشه دنبالمان بودند. مرضیه چشم از من برنمی‌داشت.
– خانم سارا، من برای شما تبلیغ می‌کنم! همه‌ی بچه‌های کلاس اول بهتون رأی میدن.
فاطمه که طرف عاطفه بود، با اخم گفت:
– نه! خانم عاطفه از شما خوشگل‌تره. من همه‌ی دوستامو راضی می‌کنم به عاطفه رأی بدن.
مرضیه دست به کمر زد و جواب داد:
– تو فقط حسودی می‌کنی. سارا قشنگ‌تره، هم مهربون.
فاطمه بلافاصله پرید وسط:
– عاطفه باحال‌تره، همیشه همه‌چی می‌دونه.
من و عاطفه بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. عاطفه زیر ل*ب گفت.
– خدا به خیر کنه، از الان هوادارامون دارن سر قشنگی دعوا می‌کنن.
لیلا که داشت برگه‌های رنگی برای تبلیغ خودش می‌برید، گفت:
– فقط امیدوارم توی شورا به جای این بحث‌های عجیب کار درست بکنیم.
بالاخره روز معرفی رسید. برنامه این بود که هر کاندید در صف صبحگاه جلوی همه بایستد و حرف‌هایش را بزند.
آن روز نوبت من بود. دستم کمی می‌لرزید، ولی دفترچه‌ام را باز کردم. نگاه کردم به سیصد نفری که زیر آفتاب ایستاده بودند. صدای همهمه خوابید.
نفس عمیق کشیدم و شروع کردم:
– دوستان عزیز، هم‌کلاسی‌ها، بچه‌های مدرسه‌ی دارالقرآن! من سارا مرتضوی هستم، از کلاس سوم. شاید خیلی از شما منو بشناسید، شاید هم نه اما چیزی که همه‌مون مشترک داریم، اینه که اینجا خونه‌ی دوم ماست.
ما روزهای زیادی رو کنار هم می‌گذرونیم. اینجا درس می‌خونیم، اینجا می‌خندیم، اینجا گریه می‌کنیم. پس حق داریم بخوایم مدرسه‌مون جای بهتری بشه.
اگر منو انتخاب کنید، قول می‌دم صدای شما باشم. از خواسته‌های ساده شروع می‌کنم،
کتابخونه‌ای که همه بتونن کتاب بگیرن، مسابقاتی که به جای چند نفر، همه رو درگیر کنه و زنگ‌های تفریحی که واقعاً شاد باشن، نه فقط پنج دقیقه گذر زمان.
من به نظم و برنامه اعتقاد دارم. هر قولی که بدم، توی دفترچه‌ام ثبت می‌کنم و تا آخرش می‌ایستم. این قول من به شماست.
انتخابات فقط اسم و رأی نیست. فرصتیه برای اینکه نشون بدیم چقدر به هم احترام می‌ذاریم و برای هم آینده‌ی بهتری می‌خوایم.
پس اگر به من رأی دادید، بدونید که در واقع به خودتون رأی دادید، به صدای خودتون که من قول می‌دم بلند و واضح برسونم.
ممنونم.»
صدای دست زدن همه‌ی مدرسه بلند شد. لیلا از ته صف برایم سوت زد، عاطفه لبخند زد و با شیطنت گفت:
– ببین خانم سخنران چه حرفایی زد! اوهو.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 69)
عقب
بالا پایین