در حال ویرایش رمان وقتی زمین بلرزد| سارا مرتضوی

دو هفته‌ی پرتلاطم و پرهیاهو با پوسترها، شعارها و وعده‌های رنگارنگ بالاخره تمام شد. صبح روز رأی‌گیری، حیاط مدرسه حال‌وهوای دیگری داشت. صدای بچه‌ها آرام‌تر بود، انگار همه حس می‌کردند امروز مهم‌تر از روزهای دیگر است.
من زیر درخت چنار حیاط ایستاده بودم. آفتاب از لابه‌لای برگ‌ها لکه‌لکه روی صورتم می‌افتاد. با نوک کفش خاک‌های باغچه را به هم می‌زدم و فکر می‌کردم که اگر رأی نیاورم، همه‌ی این دو هفته زحمتم به هدر می‌رود. عاطفه کنارم ایستاده بود، دست‌هایش را پشت سر قلاب کرده و با چشم‌های مضطرب به سکو نگاه می‌کرد، جایی که دو دختر کلاس دومی داشتند میز چوبی قدیمی را می‌گذاشتند تا صندوق رأی رویش قرار بگیرد.
من نگاهش کردم و آهسته گفتم:
– بیا یه کاری کنیم، تو به من رأی بده، منم به تو.
عاطفه لحظه‌ای نگاهم نکرد، فقط شانه بالا انداخت و با حواس‌پرتی گفت:
– باشه، قبوله.
همان موقع لیلا از راه رسید. موهایش از زیر مقنعه بیرون زده و صورتش از هیجان سرخ شده بود. نگاه مشکوکی به ما انداخت و با خنده گفت:
– هی! دارین زد و بند می‌کنین؟ من که به خودم رأی می‌دم، لااقل خیالم راحته خیانت نکردم!
هر سه خندیدیم، اما زیر خنده‌هایمان دلهره بود.
کم‌کم همه‌ی دانش‌آموزان به حیاط آمدند. صف‌ها بسته شد. صدای همهمه مثل وزوز کندوی عسل در هوا می‌پیچید. مرضیه با شور و حرارت کنار بچه‌های کلاس اول می‌دوید و بلند می‌گفت:
– همه به سارا رأی بدین، سارا بهترینه.
در آن طرف حیاط، فاطمه با همان حرص همیشگی‌اش سینه سپر کرده بود و داد می‌زد:
– نه! رأی شما باید عاطفه باشه، اون زرنگ‌ترینه.
من و عاطفه بهم نگاه کردیم و شانه‌هایم را بالا انداختم. هیچ‌کدام چیزی نگفتیم. صدای خانم یراقی سکوت را به حیاط برگرداند:
– خب بچه‌ها، با نظم جلو بیاید، هر کسی رأی خودش رو توی صندوق بندازه.
صف‌ها یکی‌یکی حرکت کردند. هر بار که برگه‌ای داخل صندوق می‌افتاد، قلبم تندتر می‌زد. انگار سرنوشت کل دنیا در آن کاغذهای کوچک خلاصه شده بود.
بالاخره وقت شمارش رسید. همه دور سکوی حیاط جمع شدیم. دو نفر از معلم‌ها و دو دختر کلاس سوم مسئول باز کردن صندوق شدند. صدای خش‌خش کاغذها و خواندن اسامی مثل صدای تپش قلب در فضا می‌پیچید:
– یک رأی برای سارا.
– یک رأی برای عاطفه.
– یک رأی برای لیلا.
– یک رأی برای فرزانه.
بچه‌ها هر بار صلوات می‌فرستادند یا کف می‌زدند. من ناخن‌هایم را می‌جویدم. لیلا زیر ل*ب غر می‌زد:
– چرا اینقدر کند می‌خونن؟ آدم می‌میره از استرس.
بعد از نیم ساعت آخرین برگه خوانده شد. سکوتی سنگین حیاط را دربرگرفته بود. خانم یراقی برگه‌ای در دست داشت و با صدایی رسا اعلام کرد:
– خب، نتیجه‌ی نهایی انتخابات شورای دانش‌آموزی امسال به این صورته:
نفر اول… سارا با ۸۷ رأی.
نفسم را با صدا بیرون دادم. انگار بار بزرگی از دوشم برداشته شد. مرضیه از ته صف جیغ کشید:
– می‌دونستم! می‌دونستم سارا می‌بره.
خانم یراقی ادامه داد:
– نفر دوم… عاطفه با ۷۴ رأی.
نفر سوم… فرزانه با ۶۱ رأی.
و نفر چهارم… لیلا با ۵۵ رأی.
بقیه‌ی اسامی مربوط به بچه‌های کلاس‌های دیگر بود.
عاطفه نفس عمیقی کشید و آرام در گوشم گفت:
– خب، پس تو شدی رئیس شورا، منم دست راستت.
لیلا دستش را دور شانه‌ی من انداخت و با خنده‌ی نصفه‌نیمه گفت:
– خوش به حالت، حداقل بذار من مسئول تدارکات باشم.
من لبخند زدم. صدای شادی و هیاهوی بچه‌ها در حیاط می‌پیچید، اما در دل خودم حس می‌کردم این تازه اول ماجراست.
 
اولین جلسه‌ی شورای دانش‌آموزی، یک هفته بعد از انتخابات در کتابخانه‌ی مدرسه برگزار شد. میز بلند وسط سالن پر از دفتر و خودکار بود. پنجره‌ها باز بود و باد ملایمی پرده‌ها را تکان می‌داد. همه‌ی اعضای منتخب با هیجان نشسته بودند؛ بعضی مغرور، بعضی مضطرب و بعضی هم با کنجکاوی.
خانم یراقی با همان نگاه جدی‌اش وارد شد و گفت:
– خب، تبریک می‌گم به همه‌ی شما. شورا فقط اسم نیست. شما مسئولیت دارین. هر پیشنهادی دارین باید با رأی‌گیری جلو بره. امیدوارم امسال نشون بدین که می‌تونین برای مدرسه مفید باشین.
بعد دفتر را بست و با لحنی قاطع گفت:
– خب، شروع کنید.
من نفس عمیقی کشیدم. قولی که در سخنرانی داده بودم هنوز توی ذهنم می‌چرخید. دستم را بلند کردم. همه برگشتند نگاهم کردند. قلبم تند می‌زد اما سعی کردم صدایم محکم باشد:
– من یه پیشنهاد دارم. توی سخنرانیم هم گفتم، ما توی مدرسه خیلی وقت‌ها صدای خودمون شنیده نمی‌شه. بچه‌ها شکایت دارن، مشکل دارن یا حتی ایده دارن ولی جایی برای گفتنش نیست. من می‌گم یه صندوق پیشنهاد و انتقاد بذاریم. هر کس هر فکری داشت بندازه توش. بعد ما... یعنی شورای دانش‌آموزی اون نامه رو بخونیم و چیزایی که مهمه به خانم یراقی منتقل کنیم.
زمزمه‌ای بین بچه‌ها افتاد. بعضی سر تکان می‌دادند، بعضی زیر ل*ب چیزی می‌گفتند. عاطفه لبخند زد و گفت:
– من موافقم. اینجوری حس نمی‌کنن حرفشون توی هوا گم میشه.
فرزانه که همیشه اهل حساب و کتاب بود، گفت:
– خوبه، ولی باید دقیق مشخص کنیم هر ماه چند بار بررسی بشه، وگرنه یه عالمه کاغذ جمع میشه که کسی حوصله نمی‌کنه بخونه.
لیلا با دست زیر چانه‌اش نشست و با لحن کمی شوخ گفت:
– منم موافقم، فقط امیدوارم نصف نامه‌ها مربوط به اضافه شدن زنگ تفریح نباشه.
همه خندیدند. من هم خندیدم اما محکم ادامه دادم:
– خب، پس می‌تونیم یه قاعده بذاریم. مثلاً هر هفته پنج‌شنبه‌ها صندوق باز بشه. شورا بخونه و فقط موارد جدی یا قابل اجرا رو به مدیر منتقل کنیم.
خانم یراقی که ساکت گوش می‌داد، برای اولین بار لبخندی محو زد و گفت:
– ایده‌ی بدی نیست ولی مسئولش کی باشه؟
همه نگاه‌ها به سمت من برگشت. من سرم را بالا گرفتم و گفتم:
– من. چون قول دادم.
عاطفه بلافاصله اضافه کرد:
– منم کمک می‌کنم.
لیلا هم با دست بلند کردن گفت:
– من مسئول قفل و کلید صندوق باشم که کسی قبلش دست نبره توی کاغذا.
خنده‌ی دیگری بین بچه‌ها پخش شد.
و اینطور شد که اولین تصمیم شورای امسال گرفته شد:
ساختن صندوق پیشنهادات.
 
وقتی صندوق را جلوی دفتر مدرسه نصب کردند، جمعیت دورش شلوغ شد. بچه‌ها با هیجان می‌خندیدند، بعضی‌ها با شوخی برگه می‌انداختند، بعضی هم جدی چیزی می‌نوشتند.
من، عاطفه و لیلا کنار ایستاده بودیم.
لیلا گفت:
– وای ببین، امروز تا ظهر پر میشه، نصفش هم درباره‌ی بوفه است، شرط می‌بندم.
عاطفه لقمه‌ی همیشگی نان و پنیر و خیارش را گاز زد و گفت:
– حداقل معلوم میشه مشکل اصلی بچه‌ها چیه.
ظهر بعد از زنگ آخر سه‌تایی نشستیم پشت میز کتابخانه تا اولین بار صندوق را باز کنیم. کلید دست لیلا بود. با هیجان صندوق را باز کرد و کاغذها مثل برف بیرون ریخت.
لیلا یکی را برداشت و بلند خواند:
– خواهش می‌کنیم بوفه روزی دوبار پفک بیاره، نه فقط یکبار.
همه زدیم زیر خنده.
عاطفه گفت:
– خب، این هم یه نیازه دیگه.
من یکی دیگر را برداشتم:
– معلم عربی خیلی تند درس میده. ما هیچی نمی‌فهمیم.
صدای بچه‌ها پایین آمد. لحظه‌ای سکوت شد. لیلا آه کشید و گفت:
– اینو باید جدی ببریم پیش خانم یراقی.
کاغذ سوم را که باز کردم رنگ صورتی داشت. با خطی درشت نوشته بود:
– به نظر من لیلا از همه‌ی اعضای شورا خوشگل‌تره. اگه میشه بیشتر بیاد جلوی صف حرف بزنه.
لیلا از خجالت سرخ شد و زد روی دستم:
– نخون خب! اینا مسخره‌بازیه.
من با خنده گفتم:
– خب، معلومه که صندوق هم شوخی میشه، هم جدی. باید یاد بگیریم تفکیک کنیم. حداقل می‌دونیم تو هم مثل ما یه طرفدار عاشق داری.
اما عاطفه که ساکت بود ناگهان آهسته گفت:
– یه روز همین شوخی‌ها دردسر درست می‌کنه، باور کن.
من نگاهش کردم. جدی‌تر از همیشه بود. نمی‌دانستم پیش‌بینی‌اش تا کجا می‌خواهد درست دربیاید و ما کارمان را انجام دادیم.
 
زنگ تفریح خورده بود و من کنار عاطفه روی سکوی ایوان نشسته بودم. لیلا و صحبا کمی دورتر، کنار دیوار پشت آبخوری نشسته بودند. صحبا از دانش‌آموزان جدیدی بود که امسال آمده بودند‌. صدای خنده‌های بلند صحبا همه‌ی حیاط را پر کرده بود.
عاطفه زیر ل*ب غر زد:
– ببین! باز هم با اونه. این دختر همش با پسرای محل می‌چرخه، معلوم نیست عاقبتش چی میشه.
من آهسته گفتم:
– شاید لیلا فقط می‌خواد یه دوست جدید داشته باشه.
عاطفه نگاه تندی بهم انداخت:
– سارا! تو نمی‌فهمی. بعضی آدم‌ها رو باید همون اول شناخت. لیلا داره خودش رو به دردسر میندازه.
در همان لحظه لیلا دست تکان داد و صدا زد:
– هوی شما دو تا! چرا اخم کردین؟ بیاید پیش ما.
ولی عاطفه پشتش را برگرداند و گفت:
– نه، خوش بگذره با رفیق جدیدت.
سه‌شنبه بود و زنگ آخر تمام شده بود. من و عاطفه منتظر لیا بودیم که ناگهان صحبا و او را دیدیم که یواشکی از در پشتی مدرسه بیرون رفتند.
چشم‌های عاطفه با آن مژه‌های کوتاهش بیشتر از حد معمول باز شد:
– دیدی؟ دارن میرن سمت خیابون اصلی. من میرم ببینم کجا میرن!
ل*ب‌هایم خشک شده بود و بهم فشار می‌دادم گفتم:
– وای اتفاقی نیوفته! لیلا اینجوری نبود!
عاطفه ابروهای پهن و مشکی‌اش به پایین و سمت داخل کشید به گونه‌ای که دو خط عمودی بین آن ایجاد شد.
– باید بریم ببینیم.
از هم خداحافظی کردیم. فردای آن روز، به محض دیدن عاطفه جویای حال و اتفاقات شدم.
عاطفه دمغ بود، او آرام دنبالشان رفته بود.
_ سر خیابون دو پسر با موتور منتظرشون بودن. یکی از پسرها داد زد سلام صحبا، بالاخره پیداتون شد، صحبا هم نیشش تا بناگوشش باز شد و اشاره کرد به پسره که برن یه دوری بزنن.
لیلا مردد به نظر می‌رسید و دست‌هاش رو تو هم قلاب کرده بود، صحبا شونه‌اش رو کشید و من شنیدم که گفت《 بابا یک ربع بیشتر نیست. تازه کسی نمی‌فهمه.》
پسرها اصرار کردن و یکی از موتورها روشن شد.
عاطفه مکث کرد سپس زیر ل*ب گفت:
– این دیگه خیلی خطرناکه.
من دستش را گرفتم:
– بیا بریم به خانم یراقی بگیم.
عاطفه که انگار آسوده‌تر از من بود گفت:
_ درست همان لحظه لیلا به عقب رفت و گفت که نمیاد، صحبا هم مسخره‌اش کرد و با پسرا سوار موتور شد و رفتن. بیچاره لیلا همونجا خشکش زده بود. من جلو رفتم، بازیشو گرفتم که جا خورد، بهش گفتم یه بار دیگه همچین کاری بکنی، خودت رو نابود می‌کنی.
بینمان سکوت شد و من به مرضیه که همراه دوستانش از پله‌ها بالا می‌آمد نگاه می‌کردم، به محض اینکه متوجه نگاهم شد خجالت کشید موهای بورش که از مقنعه بیرون بود داد را به یک طرف مرتب کرد و زیر ل*ب سلام کرد که سر تکان دادم.
وقتی سالن خلوت شد رو به عاطفه کردم و ل*ب‌های خشکم را تر کردم.
_ من بازم میگم خانم یراقی باید در جریان باشه.
عاطفه شانه بالا انداخت و حرفی نزد.
 
چند روزی گذشته بود که شهرزاد بالای سرم استاد وقتی روی صندلی نشسته و رمان بامداد خمار را می‌خواندم. صورت کک‌مکی‌اش را به صورتم نزدیک کرد و گفت:
_ سارا! خانم یراقی میگه فردا جلسه‌ی شوراست، به بقیه خبر بده.
به موهای فرفری ریز که به رنگ نارنجی نزدیک‌تر بود تا زرد و از جلوی مقنعه‌ی تنگش بیرون زده بود نگاه کردم و لبخند زدم:
_ ممنون که گفتی.
سری تکان داد و کنار یاسمن نشست. هر دو از دانش‌آموزان مدرسه‌ی منحل‌شده‌ی عطیه بودند، هر دو قد بلند و آرام بودند و هواسشان به درس‌خواندن بود.
یکی‌یکی به بچه‌های شورا خبر دادم.
جلسه به خوبی برگزار شد. بعد از آن خانم یراقی همان‌طور که مقنعه‌ی مشکی‌ بلندش را مرتب می‌کرد، به من، عاطفه و لیلا اشاره کرد:
– شما بمونید.
دل توی دلم نبود. نگاه‌های ما درهم گره خورد. من حس کردم پرده‌ای قرار است کنار برود.
خانم یراقی با لحنی آرام اما پر از تیزبینی پرسید:
– شماها چقدر این دختر، صحبا رو می‌شناسین؟
دست‌هایم یخ زده بودند، دلم می‌خواست همه چیز را بگویم اما چیزی نگفتم. فقط به موزاییک‌های اتاق نگاه کردم. لیلا ل*ب‌هایش را محکم به هم فشرد. چشم‌هایش مثل کسی بود که می‌خواهد اعتراف کند، اما ترس همه‌ی صورتش را قفل کرده بود.
عاطفه با همان صراحت همیشگی گفت:
– ما در حد سلام و علیک می‌شاناسیمش، بیشتر نه.
خانم یراقی مکثی کرد. نگاهش مثل سوزن در جانم نشست اما چیزی نگفت و فقط اشاره کرد برویم.
بیرون از دفتر، لیلا با سرعت قدم برداشت. عاطفه صدا زد:
– لیلا! چرا چیزی نگفتی؟ تو که همه‌ش باهاشی!
لیلا ایستاد. نیم‌رخش لرزید، انگار می‌خواست فریاد بزند اما صدایش در گلو شکست.
– نیاز نبود.
و رفت.
من در دل گفتم:
گاهی سکوت از هزار فریاد سنگین‌تر است.
مدرسه تعطیل شد تا فرجه‌ای برای امتحان‌ها باشد. شهر بوی زمستان گرفته بود. حیاط مدرسه خلوت شد. زنگ آخر مثل ناقوسی بود که خبر آغاز جنگی خاموش را بدهد.
من و عاطفه سرمان گرم رفع اشکال بود. بچه‌ها دورمان حلقه زده بودند. هما با دست پر از جزوه جلو آمد، صورتش با آن پوست سفید و ابرو و مژه‌های بود بی‌روح می‌نمود.
– سارا! این سؤال ریاضی رو هر کاری می‌کنم حل نمی‌شه.
هما از دانش‌آموزان جدید بود، داستان‌های عجیبی تعریف می‌کرد و مدعی بود که جن‌زده شده است.
یاسمن با اضطراب دفتر فارسی‌اش را بالا گرفت:
– شما می‌دونین معنی این بیت چی میشه؟ می‌ترسم تو امتحان بیاد.
شهرزاد هم که همیشه شوخ بود، وسط نگرانی‌ها زد زیر خنده:
– من مطمئنم سر جلسه خوابم می‌بره، کسی منو بیدار کنه فقط.
من لبخند زدم ولی در دل، سنگینی دلهره مثل کوهی روی شانه‌ام بود.
شب روی زمین کنار پنجره‌ی اتاقم نشسته بودم. چراغ مطالعه‌ی قدیمی‌ام سایه‌های درهم روی دیوار می‌انداخت. کتاب باز بود، اما چشم‌هایم روی خطوط نمی‌نشست.
امتحان فقط ورق و سؤال نیست. امتحان لحظه‌ای‌ست که می‌فهمی چقدر با خودت صادق بودی. چقدر پای قول‌هایت ایستادی. چقدر توانستی در این غوغای شلوغ صدای خودت را پیدا کنی. من از امتحان نمی‌ترسم؛ من از این می‌ترسم که یادم برود چرا باید ادامه بدهم.
سر جلسه همه در سکوت نشسته بودند. صدای خش‌خش برگه‌ها مثل موجی ممتد می‌آمد. من در ردیف دوم بودم. لیلا سمت چپم مدام مدادش را می‌جوید. عاطفه سمت دیگرم آرام و مطمئن می‌نوشت.
هما مدام سرش را خاراند. یاسمن پاهایش را هی تکان می‌داد. شهرزاد آهسته گفت:
– وای، چرا سوالا اینقد سخته؟
مراقب اخم کرد و گفت:
– ساکت!
من به ساعت نگاه کردم. تیک‌تاک عقربه‌ها مثل ضربان قلبم تند می‌زد. برگه را برگرداندم و در دل زمزمه کردم:
_ کاش زودتر تموم شه.
 
بعد از تمام شدن وقت امتحان یکی‌یکی به خانه‌هایمان برگشتیم تا برای امتحان بعدی که ریاضی بود آماده شویم.
چراغ اتاق روشن بود. کتاب ریاضی مثل کوهی روی میزم باز مانده بود. لیوان چای سرد شده بود و مادرم چند بار صدا زده بود:
– سارا! دیگه بخواب تا فردا انرژی داشته باشی.
یک کاسه آجیل کنار دستم بود، من هنوز روی فصل اول مانده بودم. عددها توی سرم می‌چرخیدند.
چشم‌هایم خسته اما مغزم بیدارتر از همیشه بود. انگار خودم را در دو سوی میدان می‌بینم: منِ خسته، منِ امیدوار.
صدای زنگ تلفن آمد.
_ سارا! تلفن.
خواهرم صدایم کرده بود.گوشی را برداشتم، لیلا بود. بعد از اوحوال‌پرسی گفت:
– سارا، من هیچی نخوندم. فردا می‌افتم.
– نترس بابا، من که تازه فصل اولم.
صدای ورق زدن دفتر لیلا آمد.
– آخه من همش فکر می‌کنم صحبا راست میگه… میگه این امتحانا هیچ‌چی نیست توی زندگی.
من بغض کردم:
– اون واسه خودش گفته، تو توجه نکن.
– من فردا سر جلسه می‌خوابم، تو هم جوابا رو بهم بگو.
خندیدیم، برای اولین بار اضطراب مثل یخ آب شد.
روز امتحان رسید. حیاط مدرسه پر از زمزمه بود. بچه‌ها جزوه‌ها را مثل برگه‌های دعا جلوی صورتشان گرفته بودند. هما تندتند می‌خواند:
– قضیه فیثاغورس… قضیه فیثاغورس…
یاسمن با صدای لرزان گفت:
– من اگه اینو خراب کنم، بابام دیگه باهام حرف نمی‌زنه.
شهرزاد اما طبق معمول شاد بود:
– من مطمئنم مراقبم سر جلسه ازم متنفر میشه!
ما سه نفر یعنی من، عاطفه و لیلا –پ کنار هم ایستاده بودیم. نگاه لیلا پر از اضطراب بود. آرام گفتم:
– یادتونه پارسال اردو چقدر می‌خندیدیم؟ امتحانم می‌گذره مثل اون روزا.
عاطفه زد پشت شونه‌مون:
– خب بریم ببینیم این هیولای ریاضی چه شکلیه.
کلاس ساکت بود. تنها صدای مدادها و ورق‌ها می‌آمد. مراقب قدم می‌زد و من به برگه نگاه کردم. سوال اول ساده بود، لبخندی زدم. شاید همه‌ی ترس‌ها فقط سایه‌ای بودند و نه بیشتر.
از گوشه چشم دیدم لیلا انگشت‌هایش را می‌لرزاند. عاطفه اما سریع و مطمئن می‌نوشت. هما زیر ل*ب گفت:
– خدایا کمک…
یاسمن پاهایش را هی تکان می‌داد. شهرزاد سرش را روی برگه گذاشته بود و مراقب با اخم گفت:
– خانم! نخواب!
بیرون که آمدیم، همه با هیجان حرف می‌زدند. عاطفه گفت:
– من مطمئنم بیست می‌شم.
لیلا اخم کرد:
– منم مطمئنم ده هم نمی‌گیرم.
من لبخند زدم:
– مهم نیست باباجون، مهم اینه که دو تا امتحان سخت‌ها رو دادیم.
 
امتحان آخر بود و آخرین برگه که جمع شد، انگار باری از روی شانه‌هایم برداشته شد. همه‌ی ما با صورت‌های خسته ولی خندان از کلاس بیرون زدیم. عاطفه دست‌هایش را به هم کوبید:
– ایول تموم شد، حالا آزادی.
لیلا نفس بلندی کشید:
– امیدوارم کارنامه‌م آبرو داشته باشه.
من آهسته زیر ل*ب گفتم:
– مهم اینه گذشت، دیگه مغزم داغ کرده بود.
چند روز بعد نتایج اعلام شد. نمره‌ها متفاوت بودند؛ بعضی‌ها شاد، بعضی‌ها ناراحت. من و عاطفه جزو بالاترین‌ها بودیم. لیلا هم با زحمت زیاد ولی سربلند از امتحانات بیرون آمد.
زمستان آرام آرام سپری شد. برف کوتاهی روی حیاط مدرسه نشست و زود آب شد. کم‌کم بوی بهار در کوچه‌ها پیچید. بچه‌ها در زنگ‌های تفریح از خرید عید می‌گفتند.
عاطفه عادت داشت همیشه در کیفش چند شکلات نگه دارد؛ می‌گفت برای عید باید همه‌ی خوراکی‌ها شیرین باشند. لیلا مدام با ناخن‌هایش بازی می‌کرد و می‌گفت:
– می‌دونین، من هیچ‌وقت لباس عیدم رو دوست ندارم. خواهرم همیشه خودش انتخاب می‌کنه شبیه لباس دخترش، هر کی ما رو می‌بینه فکر می‌کنه دو قلوایم.
من خندیدم:
_ مگه میشه؟ تو مگه خاله نیستی! باید کوچک‌تر باشه که!
لیلا نیشخندی زد.
_ سه سال کوچک‌تره.
دیگر سوالی در این مورد نپرسیدم. مثلا نپرسیدم مگه مامانت چند سالشه چون احتمالا سن و سال‌دار بود، حرف را عوض کردم:
– من عاشق بوی نو بودنم. حتی اگه لباس ساده باشه.
خانم یراقی در یکی از زنگ‌ها ما را جمع کرد و گفت:
– سال سختی رو گذروندین، مخصوصاً با تغییرات مدرسه و ورود دانش‌آموزان جدید. امیدوارم بهار، شروعی تازه باشه براتون و تغییری برای بعضی‌ها.
به صحبا نگاه کرد‌. چندین بار او را دفتر خواسته بودند و لیلا می‌گفت که تعهد داده است.
خانه پر از بوی سبزه و سنبل بود. خانه‌ی مادر پدرم رفتیم، ما "مامان‌جون" صدایش می‌کردیم. او سماور را روشن کرده و پدر سینی شیرینی خشک را آماده کرده بود. موقع سال تحویل آنجا بودیم، سفره‌ای کوچک پهن کرده و منتظر سال نو بودیم در حالی‌که لباس‌های نویمان را پوشیده بودیم.
بومب... آغاز سال ۱۳۸۵ مبارک.
از فردای دید و بازدیدهای ما شروع شد. مثل همیشه رسم قدیمی و شیرینی بود که دل‌ها را به هم نزدیک‌تر می‌کرد.
شب‌ها که در اتاقم تنها می‌نشستم، دفترچه‌ام را باز می‌کردم و می‌نوشتم:
چهارده‌ساله‌ام، سوم راهنمایی. یک سال دیگر می‌روم به دنیای بزرگ‌تر اما هنوز اینجا، در میان عاطفه و لیلا و همه‌ی بچه‌ها دنیایم کامل است. بهار می‌آید و با خودش امید تازه‌ای می‌آورد. زندگی هم هر سال از نو متولد می‌شود.


دیگه کم‌کم داریم می‌رسیم به اتفاقات ناگوار... وقتی که زمین بلرزد
 
نوروز رسیده بود و مثل هر سال بوی سبزه و سنبل و شیرینی خانگی همه‌جا پیچیده بود. زنگ تلفن به صدا درآمد و بعد چند ثانیه خواهرم باصدای بلند صدایم کرد:
_ تلفن.
با تعجب پرسیدم:
_ کیه؟
شانه بالا انداخت و پیش دایی که برای عید دیدنی همراه خانواده آمده بود رفت. گوشی تلفن را به گوش گذاشتم و صدای لیلا در آن پیچید:
_ سال نو مبارک، زنگ زدم دعوتت کنم خونمون، جشن داریم.
_ چی ساعتی؟ شب بعد از اذون، مامانم می‌خواد مامانت رو دعوت کنه.
بعد از کمی قرار مدار مامان را صدا زدم و تا پایان تلفن به او نگه کردم و منتظرم بودم ببینم که چه می‌گوید. تلفن که قطع شد شتابان پرسیدم:
_ میریم؟
_ حالا بذار مهمون داریم، بعد به بابات بگم.
کمی مایوس شدم. خانه‌ی لیلا آن سمت شهر بود و به ما خیلی دور بود. کل زمانی که مهمان‌ها آنجا بودند به این فکر می‌کردم که اگر مخالف رفتن شدن چه بگم و چه کارهایی کنم ولی افکار بیهوده‌ای بود چون مامان گفت:
_ فردا میریم، ولی زود برمی‌گردیم.
من خوشحال به لیا زنگ زدم و خبر دادم.
خانه‌ی لیلا شلوغ‌تر از همیشه بود، چراغ‌ها همه روشن و صدای خنده‌ی مهمان‌ها تا کوچه می‌آمد. مامان‌هایمان کنار هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند و من و لیلا از همان اول دست به دست هم داده بودیم تا تمام شب را کنار هم باشیم.
لیلا هیجان‌زده بود، پیراهن یاسی با تورهای ریز به تن داشت. نگاهش که به من افتاد لبخند زد:
– وای سارا! چه قشنگ شدی. انگار از توی مجله اومدی بیرون.
خندیدم و جواب دادم:
– تو خودت مثل عروس شدی.
روی سفره‌ی بزرگ وسط پذیرایی همه‌چیز چیده بودند، از آجیل و شیرینی گرفته تا سمنو و باقلوا. صدای آهنگ ملایم رادیو از گوشه اتاق می‌آمد، بچه‌های کوچک‌تر وسط پذیرایی می‌چرخیدند و بازی می‌کردند.
مامان لیلا با مهربانی ظرف شیرینی جلو ما گرفت:
– بفرمایین دخترها. شما که جوونید باید شیرین‌ترین روزهاتون باشه.
خانه‌لیلا اینها بسیار بزرگ بود و جشن در طبقه پایین انجام شد. مردها جلو نشسته و زن‌ها عقب بودند.
من و لیلا گوشه‌ی بالکن رفتیم. چراغ‌های کوچه روشن بود و بوی گل با نسیم می‌آمد. لیلا سرش را تکیه داد به نرده و آرام گفت:
– سارا عید امسال برام یه حال دیگه داره. حس می‌کنم بزرگ شدیم. دیگه بچه نیستیم.
– راست میگی، انگار همه‌چی جدی‌تر شده. حتی همین درس‌ها، آینده…
لیلا لبخند زد اما پشت چشمانش سایه‌ای بود.
– من بعضی وقتا می‌ترسم، نکنه از هم جدا بشیم.
خندیدیم و گفتم:
– تلفن برای همین اختراع شد.
همان‌جا خواهرش صدایمان زد:
– دخترها! بیاید دیگه، دارن شام میدن.
خندیدیم و دویدیم سمت پذیرایی، در حالی که توی دلم حس می‌کردم این عید مثل هیچ‌کدام از سال‌های قبل نیست.
 
خیلی زود عید تمام شد و مدرسه‌ها باز شدند. من و عاطفه و فرزانه تصمیم گرفته بودیم برای تیزهوشان بخونیم برای همین اکثر زنگ تفریح‌ها با اجازه مدیر در کلاس مانده و درس می‌خوندیم و مسئله حل می‌کردیم.
من یک کتاب قطور خریده بودم که آزمون‌های تیزهوشان را داشت و منطبق آن پیش می‌رفتیم. اواخر فروردین بود، نزدیک آزمون شده بود، دور هم نشسته بودیم که عاطفه پیشنهاد داد.
_ بچه‌ها! بیاین فردا بریم خونه ما تا بیشتر بخونیم.
من به فکر رفتم، احتمال دادم که به من اجازه ندهند، فرزانه لبه‌ی صندلی نشست.
_ پس فردا هم بیاین خونه ما.
منم تعارف کردم.
_ بعدش هم خونه‌ی ما.
چهره‌ی عاطفه کمی جمع شد:
_ سارا خونه‌ی شما خیلی دوره
ل*ب جمع کردم:
_ خونه‌ی شما دو تا هم به من خیلی دوره خب.
فرزانه میانجی‌گری کرد.
_ حالا یه کاریش می‌کنیم. امشب خبر بدیم به عاطفه که ببینیم می‌تونیم بیایم یا نه، منم بابام سخت اجازه می‌ده.
زنگ خورد که نشان داد استراحت تمام و وقتی کلاس درس است. عاطفه از صندلی بلند شد.
_ من برم دستشویی تا معلم نیومده، پس شب بهم خبر بدین.
بعد از مدرسه، وقتی به خانه رسیدم اولین کاری که کردن گفتن ماجرا به مامان بود. در جواب مثل همیشه گفت:
_ بذار بابات بیاد، اون باید اجازه بده.
بابا بعد از ظهر آمد، منتظر بودم مامان به او بگوید ولی خبری نشد. الله اکبر اذان مغرب بلند شد و من دل توی دلم نبود. بعد از اینکه مامان نمازش را خواند کنارش نشستم.
_ مامان پرسیدی؟
_ عه... یادم رفت، برو همین الان بپرس.
عصبانی شدم و با تندی گفتم:
_ اه مامان!
خواهرم سریع خود را وسط انداخت و گفت:
_ بابا عمرا اجازه بده.
چشم غره رفتم. بابا آدم مهربونی بود ولی امروز بداخلاق شده بود. به صفحه‌ کامپیوتر خیره بود و ابروهاش گره‌ی کوری داشت. نفسم رو تو سینه حبس کردم، اتاق سرد بود چون بابا بخاری را خاموش می‌کرد تا قبض گاز کمتر بشه. روبه‌روی میز بزرگ آهنی ایستادم و سکوت کردم، نگاهی به من انداخت و پرسید:
_ چیه سارا؟
منم مقدمه‌چینی کردم، می‌دانستم نقطه ضعف بابا چیست.
_ آزمون تیزهوشان نزدیکه و وقت کمه، منم می‌خوام حتما قبول شم برای همین امروز با دوستام قرار گذاشتیم بریم خونه هم درس بخونیم.
بابا بدون اینکه به من نگاه کند پرسید:
_ چطوری می‌خوای بری؟
دست‌هام را در هم قفل کردم:
_ بعد از مدرسه میریم.
_ با کیا؟
_ منم و عاطفه و فرزانه.
 
اخم‌های بابا بیشتر در هم رفت و چی،ی نگفت، نمی‌خواستم جواب رد بشنوم ولی می‌خواستم بروم:
_ برم؟
بابا با عصبانیت گفت:
_ حالا برو، کار دارم.
نفسم را با ناراحتی فوت کردم:
_ ولی باید امشب بهش خبر بدم!
ولی بابا جوابی نداد، سکوتش را که دیدم از اتاقش بیرون رفتم، تمام خشمم را در دستانم جمع کردم و در را محکم بهم کوبیدم. دوستانم همه آزادانه خانه‌ی هم می‌رفتند، حتی مسیر خانه و مدرسه هم خودشان می‌رفتند ولی من چه! هیچ... مثل یک زندانی گیر کرده بودم. به کنار پنجره رفتم و خود را به شیشه‌ی یخ‌زده چسباندم و سرم را روی چارچوب فلزی پنجره تکیه دادم، آرام و بی‌صدا اشک ریختم، به حال خود تاسف خوردم، من هیچ‌وقت هیچ پیشرفتی نمی‌کنم.
چند دقیقه بعد مامان با یک سینی میده‌های پوست‌گرفته شده آمد، نگاهی به من انداخت، صورتم را پنهان کردم. چیزی نگفت و رفت. صدای بحثشون بر سر من آمد. خوشحال شدم و خود را به در رساندم. گوشم را آنجا که کلید بود گذاشتم تا صدا را بهتر بشنوم. بابا همچنان راضی نبود.
_ ما که نمی‌دونیم کین؟
_ من مامان عاطفه رو دیدم، خانم خوبیه، خونواده‌شون مذهبین، بعد عصر میریم دنبالش بیشتر آشنا میشیم، مامان عاطفه زنگ زد من بهش گفتم اجازه میدیم بیاد.
حتما عاطفه به مادرش گفته بود تماس بگیرد وقتی دیده بود من خبر ندادم، خدا را شکر که باهوش است.
صدای بحث آهسته‌تر از قبل شد و دیگر چیزی نشنیدم و بعد صدای دمپایی مامان آمد. کف پای مامان همیشه درد می‌کرد و راه رفتن روی فرش و موکت برای او سخت بود به همین علت همیشه دمپایی به پا داشت.
سریع خود را کنار پنجره رساندم که در باز شد، مامان لبخندزنان گفت:
_ می‌تونی فردا بعد از مدرسه بری ولی مواظب باش سارا جون، شب بخیر.
با خیال راحت رخت‌خواب را کنار بخاری که همیشه روی شمعک بود پهن کردم و با خیال فردا به خواب خوش فرو رفتم.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 69)
عقب
بالا پایین