سارا مرتضوی
مدیر آزمایشی تالار سرگرمی+ آزمایشی اخبار
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
تیمتعیینسطح
رمانخـور
نویسنده افتخاری
دو هفتهی پرتلاطم و پرهیاهو با پوسترها، شعارها و وعدههای رنگارنگ بالاخره تمام شد. صبح روز رأیگیری، حیاط مدرسه حالوهوای دیگری داشت. صدای بچهها آرامتر بود، انگار همه حس میکردند امروز مهمتر از روزهای دیگر است.
من زیر درخت چنار حیاط ایستاده بودم. آفتاب از لابهلای برگها لکهلکه روی صورتم میافتاد. با نوک کفش خاکهای باغچه را به هم میزدم و فکر میکردم که اگر رأی نیاورم، همهی این دو هفته زحمتم به هدر میرود. عاطفه کنارم ایستاده بود، دستهایش را پشت سر قلاب کرده و با چشمهای مضطرب به سکو نگاه میکرد، جایی که دو دختر کلاس دومی داشتند میز چوبی قدیمی را میگذاشتند تا صندوق رأی رویش قرار بگیرد.
من نگاهش کردم و آهسته گفتم:
– بیا یه کاری کنیم، تو به من رأی بده، منم به تو.
عاطفه لحظهای نگاهم نکرد، فقط شانه بالا انداخت و با حواسپرتی گفت:
– باشه، قبوله.
همان موقع لیلا از راه رسید. موهایش از زیر مقنعه بیرون زده و صورتش از هیجان سرخ شده بود. نگاه مشکوکی به ما انداخت و با خنده گفت:
– هی! دارین زد و بند میکنین؟ من که به خودم رأی میدم، لااقل خیالم راحته خیانت نکردم!
هر سه خندیدیم، اما زیر خندههایمان دلهره بود.
کمکم همهی دانشآموزان به حیاط آمدند. صفها بسته شد. صدای همهمه مثل وزوز کندوی عسل در هوا میپیچید. مرضیه با شور و حرارت کنار بچههای کلاس اول میدوید و بلند میگفت:
– همه به سارا رأی بدین، سارا بهترینه.
در آن طرف حیاط، فاطمه با همان حرص همیشگیاش سینه سپر کرده بود و داد میزد:
– نه! رأی شما باید عاطفه باشه، اون زرنگترینه.
من و عاطفه بهم نگاه کردیم و شانههایم را بالا انداختم. هیچکدام چیزی نگفتیم. صدای خانم یراقی سکوت را به حیاط برگرداند:
– خب بچهها، با نظم جلو بیاید، هر کسی رأی خودش رو توی صندوق بندازه.
صفها یکییکی حرکت کردند. هر بار که برگهای داخل صندوق میافتاد، قلبم تندتر میزد. انگار سرنوشت کل دنیا در آن کاغذهای کوچک خلاصه شده بود.
بالاخره وقت شمارش رسید. همه دور سکوی حیاط جمع شدیم. دو نفر از معلمها و دو دختر کلاس سوم مسئول باز کردن صندوق شدند. صدای خشخش کاغذها و خواندن اسامی مثل صدای تپش قلب در فضا میپیچید:
– یک رأی برای سارا.
– یک رأی برای عاطفه.
– یک رأی برای لیلا.
– یک رأی برای فرزانه.
بچهها هر بار صلوات میفرستادند یا کف میزدند. من ناخنهایم را میجویدم. لیلا زیر ل*ب غر میزد:
– چرا اینقدر کند میخونن؟ آدم میمیره از استرس.
بعد از نیم ساعت آخرین برگه خوانده شد. سکوتی سنگین حیاط را دربرگرفته بود. خانم یراقی برگهای در دست داشت و با صدایی رسا اعلام کرد:
– خب، نتیجهی نهایی انتخابات شورای دانشآموزی امسال به این صورته:
نفر اول… سارا با ۸۷ رأی.
نفسم را با صدا بیرون دادم. انگار بار بزرگی از دوشم برداشته شد. مرضیه از ته صف جیغ کشید:
– میدونستم! میدونستم سارا میبره.
خانم یراقی ادامه داد:
– نفر دوم… عاطفه با ۷۴ رأی.
نفر سوم… فرزانه با ۶۱ رأی.
و نفر چهارم… لیلا با ۵۵ رأی.
بقیهی اسامی مربوط به بچههای کلاسهای دیگر بود.
عاطفه نفس عمیقی کشید و آرام در گوشم گفت:
– خب، پس تو شدی رئیس شورا، منم دست راستت.
لیلا دستش را دور شانهی من انداخت و با خندهی نصفهنیمه گفت:
– خوش به حالت، حداقل بذار من مسئول تدارکات باشم.
من لبخند زدم. صدای شادی و هیاهوی بچهها در حیاط میپیچید، اما در دل خودم حس میکردم این تازه اول ماجراست.
من زیر درخت چنار حیاط ایستاده بودم. آفتاب از لابهلای برگها لکهلکه روی صورتم میافتاد. با نوک کفش خاکهای باغچه را به هم میزدم و فکر میکردم که اگر رأی نیاورم، همهی این دو هفته زحمتم به هدر میرود. عاطفه کنارم ایستاده بود، دستهایش را پشت سر قلاب کرده و با چشمهای مضطرب به سکو نگاه میکرد، جایی که دو دختر کلاس دومی داشتند میز چوبی قدیمی را میگذاشتند تا صندوق رأی رویش قرار بگیرد.
من نگاهش کردم و آهسته گفتم:
– بیا یه کاری کنیم، تو به من رأی بده، منم به تو.
عاطفه لحظهای نگاهم نکرد، فقط شانه بالا انداخت و با حواسپرتی گفت:
– باشه، قبوله.
همان موقع لیلا از راه رسید. موهایش از زیر مقنعه بیرون زده و صورتش از هیجان سرخ شده بود. نگاه مشکوکی به ما انداخت و با خنده گفت:
– هی! دارین زد و بند میکنین؟ من که به خودم رأی میدم، لااقل خیالم راحته خیانت نکردم!
هر سه خندیدیم، اما زیر خندههایمان دلهره بود.
کمکم همهی دانشآموزان به حیاط آمدند. صفها بسته شد. صدای همهمه مثل وزوز کندوی عسل در هوا میپیچید. مرضیه با شور و حرارت کنار بچههای کلاس اول میدوید و بلند میگفت:
– همه به سارا رأی بدین، سارا بهترینه.
در آن طرف حیاط، فاطمه با همان حرص همیشگیاش سینه سپر کرده بود و داد میزد:
– نه! رأی شما باید عاطفه باشه، اون زرنگترینه.
من و عاطفه بهم نگاه کردیم و شانههایم را بالا انداختم. هیچکدام چیزی نگفتیم. صدای خانم یراقی سکوت را به حیاط برگرداند:
– خب بچهها، با نظم جلو بیاید، هر کسی رأی خودش رو توی صندوق بندازه.
صفها یکییکی حرکت کردند. هر بار که برگهای داخل صندوق میافتاد، قلبم تندتر میزد. انگار سرنوشت کل دنیا در آن کاغذهای کوچک خلاصه شده بود.
بالاخره وقت شمارش رسید. همه دور سکوی حیاط جمع شدیم. دو نفر از معلمها و دو دختر کلاس سوم مسئول باز کردن صندوق شدند. صدای خشخش کاغذها و خواندن اسامی مثل صدای تپش قلب در فضا میپیچید:
– یک رأی برای سارا.
– یک رأی برای عاطفه.
– یک رأی برای لیلا.
– یک رأی برای فرزانه.
بچهها هر بار صلوات میفرستادند یا کف میزدند. من ناخنهایم را میجویدم. لیلا زیر ل*ب غر میزد:
– چرا اینقدر کند میخونن؟ آدم میمیره از استرس.
بعد از نیم ساعت آخرین برگه خوانده شد. سکوتی سنگین حیاط را دربرگرفته بود. خانم یراقی برگهای در دست داشت و با صدایی رسا اعلام کرد:
– خب، نتیجهی نهایی انتخابات شورای دانشآموزی امسال به این صورته:
نفر اول… سارا با ۸۷ رأی.
نفسم را با صدا بیرون دادم. انگار بار بزرگی از دوشم برداشته شد. مرضیه از ته صف جیغ کشید:
– میدونستم! میدونستم سارا میبره.
خانم یراقی ادامه داد:
– نفر دوم… عاطفه با ۷۴ رأی.
نفر سوم… فرزانه با ۶۱ رأی.
و نفر چهارم… لیلا با ۵۵ رأی.
بقیهی اسامی مربوط به بچههای کلاسهای دیگر بود.
عاطفه نفس عمیقی کشید و آرام در گوشم گفت:
– خب، پس تو شدی رئیس شورا، منم دست راستت.
لیلا دستش را دور شانهی من انداخت و با خندهی نصفهنیمه گفت:
– خوش به حالت، حداقل بذار من مسئول تدارکات باشم.
من لبخند زدم. صدای شادی و هیاهوی بچهها در حیاط میپیچید، اما در دل خودم حس میکردم این تازه اول ماجراست.