نظارت همراه رمان نبض نامیرا | ناظر: blue lady

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Blu moon

مدیر تالار نظارت آثار
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
مشاور
نوشته‌ها
نوشته‌ها
278
پسندها
پسندها
527
امتیازها
امتیازها
93
سکه
537
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید

نویسنده: @دلارامـــ!
ناظر: @blue lady
لینک تاپیک تایپ:

 
وقت بخیر
پارت سوم اضافه شد و پارت اول و دوم ویرایش شدن -118-"{}
 
سلام عزیزم
در مونولوگ از... استفاده نمی کنند فقط در دیالوگ امکان استفاده هست اونم زمان لکنت داخل گفت و گو و بعد هر جا که دیالوگه باید از"-" استفاده کنی برای مثال:
امید: - ابجی...
حتی اگه اسم فرد گوینده و بعد از دو نقطه استفاده میکنی باید بازم- به کار بگیری.
اینا از ایرادای کلی که در بیشتر پارتات دیده میشد بود که باید ویرایش بزنی. ♡
 
پشت درخت‌ها ایستاده بودم؛ خاموش، در سایه، در پناه تنه‌های زخمی و باران‌خورده‌شان.
نفسم رو توی سینه حبس کرده بودم؛ اما هوای مرطوب، آغشته به بوی آتش، خون و خاکستر، اجازه‌ی تنفس رو از من گرفته بود.
هر بار که سینه‌ام رو از این هوای سنگین پر می‌کردم، رایحه‌ی باروت و اجساد سوخته، تا عمق ریه‌هام نفوذ می‌کرد و درونم رو می‌سوزوند.
با این‌که بوی خشم و خاکستر، توی هوا می‌چرخید و نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود، سعی داشتم زنده بمونم؛ بی‌صدا، اما هنوز نفس‌کش.
نفس عمیقی کشیدم، اما گویی راه توی گلوم گم شده بود. به‌جای آرامش، خس‌خسی تلخ از سینه‌ام بیرون زد.
روی زانو خم شدم. دست‌هام رو بالا آوردم. کبود و سیاه بودن. ناخون‌هام توی آتیش سوخته بودن و دست راستم، آغشته به خون بود. خون؟ خون کی؟
هرچقدر فکر کردم، چیزی عایدم نشد و در عوض بغض، مثل سنگ گلوم رو گرفت و نفس کشیدن رو سخت‌تر از قبل کرد.
صدای جیغ دختربچه‌ها، از دور و نزدیک، ذهنم رو احاطه کرده بودند.
وقتی برگشتم، دیدمش؛ دختری با لباس سفید، تن نیمه‌سوخته، دست‌های خونی و نگاهی که کمک می‌خواست. جیغ زدم. نمی‌خواستم کمکش کنم؛ فقط می‌خواستم خودم رو نجات بدم!
پس تمام توانم دویدم. دیگه نه سوزش دست رو حس می‌کردم، نه خفگی گلو. فقط می‌دویدم؛ بی‌هدف، اما با تمام توان.
اون‌ها می‌خواستن من رو توی اون خونه‌ی سیاه و پر از جسد حبس کنند؛ توی همون آتش!
از درختی به درخت دیگه پناه بردم. صدای قلبم توی گوشم اکو می‌شد. پایان نزدیک بود.
وقتی حس کردم داره دوباره بهم نزدیک میشه، خواستم به درخت سروی که وسط جنگل بود پناه ببرم؛ همون درختی که میان سوختگی جنگل، سرسبز و پابرجا بود!
اما پام توی چمن‌های خیس گیر کرد و با صدای بدی به زمین افتادم. صدایی نیومد. کسی ندوید. فقط سکوت بود و صدای نَفَسم و این، برای من زیادی ترسناک بود. دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم.
نه برای این‌که صداها رو نشنوم، بلکه برای اون‌که صدای درونم رو خاموش کنم. نَفَسم رو فرو دادم؛ شاید آخرین‌بار؛ اما عمیق.
صداهایی از دور و نزدیک، با لحنی ملتمسانه کمک می‌خواستن؛ اما صداهای دیگه‌ای، پر از نگرانی، سعی داشتن من رو نجات بدن.
سارا: بیدار شو دیان!
امید: آبجی… تو رو خدا چشمات رو باز کن.
با صدای شکسته‌ی امید و سارا، هینی بلند کشیدم و از خواب پریدم. با سرعت روی تخت نشستم و نفس عمیقی کشیدم؛ اما نه… حمله‌ی پانیک باز هم تنم رو تسخیر کرده بود.همون حس تلخ همیشگی، حسِ جدا شدنِ روح از تن.
شونه‌هام با فشار دست‌های لرزان سارا تکان خورد.
نگاهی به صورت آشفته‌اش انداختمکه می‌خواست من رو از اون سیاهی بیرون بکشه.
سارا: به خودت بیا دیان.
چهره‌اش آروم بود، اما صدا… لرزان.
واقعاً می‌ترسید بمیرم؟
سارا: نفس بکش دیان… توروخدا نفس بکش!
می‌خواستم... واقعاً می‌خواستم نفس بکشم؛ اما چیزی، انگار گلوم گرفته بود.
نه دستی، نه بندی، اما نفسم حبس شده بود.
بدنم، دوباره با فشار دست‌های سارا لرزید.
توی ذهنم تکرار کردم:
– «من باید زنده بمونم... ».
نفسی بریدم.
– «زنده بمون دیان… ».
دوباره… و دوباره نفس کشیدم.
تا کم‌کم صدای تپش قلبم، از فریاد، به زمزمه رسید.
زمزمه‌ای که آروم‌آروم من رو به سکوی نجات، به لبه‌ی زندگی بازگردوند.
قطره‌های عرق روی پیشونی‌ام نشستن و دست‌های سردم در میان گرمای دست سارا لرزیدن.
چشم‌هام رو باز کردم؛ تار بود، خیس بود؛ اما هنوز زنده بودم.
شاید برای اولین‌بار، در تمام این سال‌ها، از زنده بودنم مطمئن نبودم!

*پانیک: حمله وحشت یا حمله پانیک، یک ترس ناگهانی و شدید است که بدون وجود خطر واقعی رخ می‌دهد و علائم جسمی و روانی ایجاد می‌کند.
سلام عزیزم
انداختمکه❎
انداختم که☑️
خط دیالوگ هاتو درست کن (-)
دیگه ایرا دی نداشتی
 
سلام جانا وقت بخیر
پارت چهارم رو قرار دادم اما به دلیل مشکل باگ، کمی از پارت نرفت و اون بخش فرستاده شده رو نتونستم ویرایش کنم.
به محض درست شدن مشکل، ویرایش میشه💐
 
سلام عزیزم باشه ایرادی نداره چک میکنم پارتت رو و اعلام میکنم ایرادی داشتی
 
سلام دوباره گلم عالی بود بی هیچ ایرادی
فقط یک قسمت این‌که رو سرهم نوشته بودی ویرایش کن
 
سلام عزیزم خوبی؟
پارت آخر ویرایش شد 💐
 
سلام گلم ممنونم عالی
امیدوارم حال تو هم خوب باشه
مچکرم عزیزم♡
 
عقب
بالا پایین