تلفن دوباره زنگ خورد. صداش اذیتم میکرد، برای همین خاموشش کردم تا راحت باشم. قطرههای اشک کل صورتم رو خیس کرده بودن. چشمهام میسوخت و دیدم تار بود. به سختی میتونستم چیزی ببینم و فقط الکی فرمان رو به چپ و راست میچرخوندم. کمی به همین روال گذشت؛ اما یهو صدای سیگنال بلندی کل بدنم رو لرزوند.
با تمام توانم، فرمان رو به راست چرخوندم و پام رو روی ترمز گذاشتم. ماشین به سرعت از حرکت ایستاد و سرم با ضربهی بدی به فرمان برخورد کرد.آخ بلندی گفتم و درحالی که دستهام رو محافظ صورتم قرار داده بودم، سرم رو بالا آوردم. همون لحظه صدای غرش ابرها به گوشم رسید. بیتوجه به دردی که توی سرم پیچیده بود، آروم آسمان رو نگاه کردم. هوا حالا ابری شده بود. لبخندی زدم. میدونستم امروز هم تنهام نمیزاره!
- هرچی نزدیکتر میشیم، تو هم دلت میگیره؛ مگه نه؟
با ضرباتی که به شیشهی ماشین خورد، به ناچار نگاهم رو از آسمان گرفتم و به فردی که مزاحم درد و دلم با آسمان شده بود، خیره شدم. با حرکت دست بهم فهموند شیشه رو پایین بکشم و من هم بدون مخالفت، از دستورش اطاعت کردم.
مرد: خوبین؟ چیزیتون نشد؟
با بهت و گیجی نگاهش میکردم. چند نفری اطرافش بودن. بعضی با کنجکاوی و بعضی دیگه، با نگرانی داخل ماشین رو میکاویدن.
- خوبم.
مرد: مطمئنید؟ آخه سرتون داره خون میاد.
ناخودآگاه انگشتهام روی پیشونیم لغزیدن. قطرهی خونی گرم، روش پخش شد. از سوزشی که داشت، نالهای کردم.
مرد: نگاه تو رو خدا. آخه با این وضع، رانندگی میکنن خانوم؟
نگاهم رو از خون روی دستم گرفتم. سرم رو تکون ریزی دادم، انگار که اینطوری دردش کمتر میشه.
- من خوبم. جای نگرانی نیست.
مرد: نه خانوم محترم. لطفاً پیاده بشین تا خون رو پاک کنین. من توی ماشینم آب دارم.
بدون اینکه مجال حرف زدن بهم بده، به سمت ماشینش رفت. نمیخواستم سرم رو بشورم یا کار دیگهای انجام بدم؛ فقط باید هرچه سریعتر سر قبرم میرفتم و کنارش دراز میکشیدم تا به آرامش برسم.
از آینهی ب*غل، به مرد نگاه کردم. هنوز از پنجرهی ماشین به داخل خم شده بود و دنبال بطری آب میگشت. چند نفری توی ماشین نشسته بودن و یکی از اونها دستمالی به دست مرد داد.
زیر ل*ب، بابت نگرانیاش، تشکری کردم و پام رو روی پدال گاز فشردم. از آینه دیدم که دنبال ماشین دوید اما من توان صبر کردن نداشتم.
تا بهشت زهرا مسیر چندانی نبود.



تا اینجا که دیدم قلم خوبی دارید و مخصوصا تصویرسازیهاتون هم با نوشتن خوبه
عالی هستین و ادامه بدین
با تمام توانم، فرمان رو به راست چرخوندم و پام رو روی ترمز گذاشتم. ماشین به سرعت از حرکت ایستاد و سرم با ضربهی بدی به فرمان برخورد کرد.آخ بلندی گفتم و درحالی که دستهام رو محافظ صورتم قرار داده بودم، سرم رو بالا آوردم. همون لحظه صدای غرش ابرها به گوشم رسید. بیتوجه به دردی که توی سرم پیچیده بود، آروم آسمان رو نگاه کردم. هوا حالا ابری شده بود. لبخندی زدم. میدونستم امروز هم تنهام نمیزاره!
- هرچی نزدیکتر میشیم، تو هم دلت میگیره؛ مگه نه؟
با ضرباتی که به شیشهی ماشین خورد، به ناچار نگاهم رو از آسمان گرفتم و به فردی که مزاحم درد و دلم با آسمان شده بود، خیره شدم. با حرکت دست بهم فهموند شیشه رو پایین بکشم و من هم بدون مخالفت، از دستورش اطاعت کردم.
مرد: خوبین؟ چیزیتون نشد؟
با بهت و گیجی نگاهش میکردم. چند نفری اطرافش بودن. بعضی با کنجکاوی و بعضی دیگه، با نگرانی داخل ماشین رو میکاویدن.
- خوبم.
مرد: مطمئنید؟ آخه سرتون داره خون میاد.
ناخودآگاه انگشتهام روی پیشونیم لغزیدن. قطرهی خونی گرم، روش پخش شد. از سوزشی که داشت، نالهای کردم.
مرد: نگاه تو رو خدا. آخه با این وضع، رانندگی میکنن خانوم؟
نگاهم رو از خون روی دستم گرفتم. سرم رو تکون ریزی دادم، انگار که اینطوری دردش کمتر میشه.
- من خوبم. جای نگرانی نیست.
مرد: نه خانوم محترم. لطفاً پیاده بشین تا خون رو پاک کنین. من توی ماشینم آب دارم.
بدون اینکه مجال حرف زدن بهم بده، به سمت ماشینش رفت. نمیخواستم سرم رو بشورم یا کار دیگهای انجام بدم؛ فقط باید هرچه سریعتر سر قبرم میرفتم و کنارش دراز میکشیدم تا به آرامش برسم.
از آینهی ب*غل، به مرد نگاه کردم. هنوز از پنجرهی ماشین به داخل خم شده بود و دنبال بطری آب میگشت. چند نفری توی ماشین نشسته بودن و یکی از اونها دستمالی به دست مرد داد.
زیر ل*ب، بابت نگرانیاش، تشکری کردم و پام رو روی پدال گاز فشردم. از آینه دیدم که دنبال ماشین دوید اما من توان صبر کردن نداشتم.
تا بهشت زهرا مسیر چندانی نبود.
تا اینجا که دیدم قلم خوبی دارید و مخصوصا تصویرسازیهاتون هم با نوشتن خوبه
عالی هستین و ادامه بدین