نظارت همراه رمان نبض نامیرا | ناظر: حسین یحیائی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تلفن دوباره زنگ خورد. صداش اذیتم می‌کرد، برای همین خاموشش کردم تا راحت باشم. قطره‌های اشک کل صورتم رو خیس کرده بودن‌. چشم‌هام می‌سوخت و دیدم تار بود. به سختی می‌تونستم چیزی ببینم و فقط الکی فرمان رو به چپ و راست می‌چرخوندم. کمی به همین روال گذشت؛ اما یهو صدای سیگنال بلندی کل بدنم رو لرزوند.
با تمام توانم، فرمان رو به راست چرخوندم و پام رو روی ترمز گذاشتم. ماشین به سرعت از حرکت ایستاد و سرم با ضربه‌ی بدی به فرمان برخورد کرد.آخ بلندی گفتم و درحالی که دست‌‌هام رو محافظ صورتم قرار داده بودم، سرم رو بالا آوردم. همون لحظه صدای غرش ابرها به گوشم رسید. بی‌توجه به دردی که توی سرم پیچیده بود، آروم آسمان رو نگاه کردم. هوا حالا ابری شده بود. لبخندی زدم. می‌دونستم امروز هم تنهام نمی‌زاره!
-‌ هرچی نزدیک‌تر می‌شیم، تو هم دلت می‌گیره؛ مگه نه؟
با ضرباتی که به شیشه‌ی ماشین خورد، به ناچار نگاهم رو از آسمان گرفتم و به فردی که مزاحم درد و دلم با آسمان شده بود، خیره شدم. با حرکت دست بهم فهموند شیشه رو پایین بکشم و من هم بدون مخالفت، از دستورش اطاعت کردم.
مرد: خوبین؟ چیزی‌تون نشد؟
با بهت و گیجی نگاهش می‌کردم. چند نفری اطرافش بودن. بعضی با کنجکاوی و بعضی دیگه، با نگرانی داخل ماشین رو می‌کاویدن.
-‌ خوبم.
مرد: مطمئنید؟ آخه سرتون داره خون میاد.
ناخودآگاه انگشت‌هام روی پیشونیم لغزیدن. قطره‌ی خونی گرم، روش پخش شد. از سوزشی که داشت، ناله‌ای کردم.
مرد: نگاه تو رو خدا. آخه با این وضع، رانندگی می‌کنن خانوم؟
نگاهم رو از خون روی دستم گرفتم. سرم رو تکون ریزی دادم، انگار که این‌طوری دردش کمتر میشه.
-‌ من خوبم. جای نگرانی نیست.
مرد: نه خانوم محترم. لطفاً پیاده بشین تا خون رو پاک کنین. من توی ماشینم آب دارم.
بدون اینکه مجال حرف زدن بهم بده، به سمت ماشینش رفت. نمی‌خواستم سرم رو بشورم یا کار دیگه‌ای انجام بدم؛ فقط باید هرچه سریع‌تر سر قبرم می‌رفتم و کنارش دراز می‌کشیدم تا به آرامش برسم.
از آینه‌ی ب*غل، به مرد نگاه کردم. هنوز از پنجره‌ی ماشین به داخل خم شده بود و دنبال بطری آب می‌گشت‌. چند نفری توی ماشین نشسته بودن و یکی از اون‌ها دستمالی به دست مرد داد.
زیر ل*ب، بابت نگرانی‌اش، تشکری کردم و پام رو روی پدال گاز فشردم. از آینه دیدم که دنبال ماشین دوید‌ اما من توان صبر کردن نداشتم‌.
تا بهشت زهرا مسیر چندانی نبود.

:ok_hand::ok_hand::ok_hand:

تا اینجا که دیدم قلم خوبی دارید و مخصوصا تصویرسازی‌هاتون هم با نوشتن خوبه
عالی هستین و ادامه بدین
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
ممنون از تایمی که گذاشتین✨
 
سه پارت آخر بررسی شد
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
درد قلبم، خشک شدن خون توی رگ‌هام و سوزش چشم‌هام رو حس می‌کردم. مغزم از حرکت ایستاده بود و تنها فرمانی که می‌داد پیدا کردن دیانا بود. ولی چطور باید پیداش می‌کردم؟
توی یک لحظه، درد بدی پشت گردنم پیچید. تمام بدنم کرخت شد و تن نحیفم روی سنگ‌قبر افتاد.
دریا: معذرت می‌خوام یهدا!
صورتم دقیقا مقابل اسم یهدا قرار گرفته بود. یهدایی که همون روز، میان شعله‌های آتش محو شد و از خاطرات همه، اسمش پاک شد. اون با معصومیت تمام، همیشه دنبال نشانی از گذشته‌ی خودش بود، نشانی که امیدش به زندگی و دلیلش برای نفس کشیدن، بود.
بقیه می‌گفتن عشق اول هر دختری، پدرشه. دخترها همه بابایی‌ان، بابا وجود دخترشه. بابا که نباشه، دختر سرگردون میشه، بی‌پناه میشه، تنها میشه.
زمزمه کردم:
‌- ببخش یهدا. بابات هم فراموشت کرد!
جسمم از روی قبر بلند شد و روی هوا معلق موند. دیگه مهم نبود کی داره من رو از اونجا دور می‌کنه؛ چرا که باز هم نتونسته بودم دیانا رو پیدا کنم!
دریا: از این طرف.
تاریکی مقابلم ایستاده بود و با لبخندی خبیثانه، من رو به درون خودش دعوت می‌کرد. ازش می‌ترسیدم؛ اما شاید الان فقط تاریکی می‌تونست نجاتم بده. با وجود ترس، لبخند محوی به روش زدم و چشم‌هام رو بستم. آروم از کنار جسم سیاهش گذشتم و پام رو به درون سیاه‌چاله گذاشتم. شنیدم که قهقهه زد و در چشم‌برهم‌زدنی، روحم رو قاپید. جیغ می‌زدم و کمک می‌خواستم. نجواهای ترسناکی کنار گوشم، من رو به تمسخر گرفته بودن. باید خودم رو نجات می‌دادم. هرکسی که می‌شناختم رو صدا زدم.
‌- بابا؟ دریا؟ سارا؟ امید؟
داد می‌زدم و کمک می‌خواستم.
‌- کمکم کنید! مامان!
هرچقدر داد می‌زدم، صدا با خارج شدن از دهانم، توی فضای اطراف گم می‌شد. من با تمام توان فریاد می‌کشیدم و در کمال تعجب هیچ صدایی از دهنم خارج نمی‌شد.
‌- من می‌ترسم! بابا، کمکم کن. کمک!

پارت آخر هم بررسی شد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
***
« دانای کل» زاویه دید رو شما نباید در نوشته مشخص کنید لطفا اصلاح کنید خودتون
عرق سرد، قطره قطره از پیشانی‌اش سر می‌خورد و به درون موهایش می‌غلتید‌. زیر ل*ب، نام‌های نامفهومی را زمزمه می‌کرد و کمک می‌خواست. صحرای هفت ساله، پاهای خود را به آغو*ش کشیده بود و با عجز به دختر دایی بیمارش نگاه می‌کرد. نمی‌دانست باید چه‌کار کند و (چطور)دختر دایی‌اش را از این کابوس بیرون بکشد.
با پشت دست اشک‌هایش را پس زد. باید کاری می‌کرد؛ نمی‌توانست این‌طور ترسیده، در گوشه‌ای بنشیند و نابودی یهدا، رفیق مهربانش را تماشا کند.
‌- کمکت می‌کنم. قول میدم.
از جایش برخاست‌. با پاهای لرزان به سمت تنها کمد اتاقک تاریک و سرد رفت تا شاید پتو یا لحافی درونش بیابد. شجاعت کودکانه‌اش اجازه نمی‌داد ترس، یهدایش را از او بگیرد‌‌. آخر اگر یهدا می‌مرد، چه کسی برایش شکلات می‌گرفت؟ چه کسی مقابل پسرهای زورگوی فامیل از او دفاع می‌کرد؟ چه کسی می‌خواست دختر بچه‌هایی که بابا نداشتن (و) او را به سخره می‌گرفتند، تنبیه کند و او را پیش دایی طاها ببرد تا غم بی‌پدری را حس نکند؟
دست‌ کوچکش را دور دستگیره پیچید و با تمام توان سعی کرد در کمد را باز کند؛ اما به‌نظر می‌رسید در، قفل است.
‌- صحرا!
با هول، بی‌خیال در کمد شد و دوان‌دوان به سوی یهدا دوید‌. سر او را روی زانویش قرار داد. نمی‌خواست اشک بریزد و یهدا را غمگین کند؛ اما ناغافل قطره‌ی اشکی از چشمش سر خورد و روی صورت داغ یهدا نشست‌.
‌- گریه‌...
نفس عمیقی کشید و با سرفه‌ای ادامه داد:
‌- نکن.
صحرا سرش را تکان داد و او را خاطر جمع ساخت که گریه نخواهد کرد. کتش را از تنش بیرون آورد و روی تن همچون آتش یهدا کشید‌. کت صورتی رنگش، از دیروز تا حالا، آن‌قدر کثیف شده بود که به سیاهی میزد؛ اما مهم نبود، الان فقط باید یهدا حالش خوب میشد.
‌- یهدا، من می‌ترسم.
یهدا که بنظر می‌رسید دوباره خوابش برده، چشم باز کرد.
‌- نترس‌‌. بابا میاد دنبال‌مون.
دوباره سرش را تکان داد‌. دایی طاها حتما آن‌ها را پیدا می‌کرد. او پلیس قابلی بود و همیشه در بازی قایم‌باشک، به راحتی آن‌ها را از پشت دیوار‌ها و درون کمدها پیدا می‌کرد.
‌- گرسنه‌ای؟
‌- معلومه گرسنم‌. از دیروز هیچی نخوردیم.
یهدا مثل همیشه، لبخند مهربانی زد‌. با کمک او، درجای خود نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد. صحرا هم کنار او خزید و سرش را روی شانه‌ی خود گذاشت؛ اما یهدا دوباره سرجای خود صاف نشست. با تعجب نگاهش را به او دوخت.
‌- نمی‌خوای استراحت کنی؟
‌- می‌خوام، ولی قبلش...
حرفش را نصفه گذاشت و دستش را درون جیب شلوار جینش فرو برد. کمی دنبال چیزی گشت و در نهایت، دو شکلات بیرون آورد‌‌.
‌- بیا اینا رو بخور‌.
صدای خنده‌ی کودکانه‌ی صحرا تمام اتاق را برداشت‌. او عاشق شکلات بود و یهدا این را خوب می‌دانست‌.
‌- وای شکلات!
آن را به سرعت از دست یهدا قاپید و با عجله‌ کاغذ دورش را باز کرد. گاز محکمی به شکلات زد و با لذت آن را جوید‌. هرچه جلوتر می‌رفت، بیشتر شیرینی شکلات را درون دهانش احساس می‌کرد.
‌- خیلی خوشمزست!

--------------------

بررسی شد
 
عقب
بالا پایین