اختصاصی یادگارِ کتاب از سارا مرتضوی

سارا مرتضوی

مترجم آزمایشی
رمان‌خـور
نویسنده افتخاری
مقام‌دار آزمایشی
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,454
پسندها
پسندها
4,627
امتیازها
امتیازها
328
سکه
2,205
نام اثر: یادگارِ کتاب
سرشناسه: سارا مرتضوی ۱۳۷۰
موضوع: یاداشت‌
سبک/ژانر: اجتماعی
سال نشر: ۱۴۰۴
منتشر شده در: ذکر شود انجمن کافه نویسندگان - تالار ادبیات - بخش تایپ دلنوشته.
دیباچه:
مجموعه‌ای از خلاصه کتاب و نظر سارا مرتضوی در مورد کتاب خوانده شده
 
نام کتاب‌ها:
زندگی پس از مرگ/ بازتاب‌هایی در ارتباط با پس از مرگ
نویسنده: دکتر آ.مودی

اول خلاصه کتاب رو خدمتتون عرض می‌کنم.
در کتاب اول با ۳۰۰ نفر که رفتن و برگشتن صحبت شده و اتفاقاتی رو عنوان کردن.
اگه زندگی پس از زندگی دکتر موزون که شبکه‌ی چهار هر سال در ماه رمضون رو دیده باشین می‌بینین چیزهایی که الان می‌خوام بهتون بگم همون اتفاقاتی هست که آنجا گفته شد.
بر هر کس متفاوت رخ داده ولی اصل یکی هست.
-‌ یک تونل یا یک گودال یا یک استوانه یا یک دره یا فضای خلأ که تاریک هست و در آنجا حرکت می‌کنند.
-‌ کسانی گفتن که در موقعی که اتاق عمل بودن یا تصادف کردن (منظور مرگ) خودشون رو دیدن و صدای ذهن اطرافیانشون رو شنیدن. بعد از جسم خودشون آروم آروم دور شدن، مثلا اونی که در اتاق عمل بوده به سقف رسیده.
-‌ در مورد یک نور درخشان در حد خورشید صحبت کردن که البته چشم رو اذیت نمی‌کرده و اون‌ها احساسی پر از عشق و محبت از اون نور دریافت کردند. مسیحی‌ها گفتن مسیحه ولی ما مسلمون‌ها میگیم خداست.
- تعدادی گفتن که آشناهای خودشون رو دیدن که بین خودشون و آن‌ها مرز وجود داشته و می‌گفتن که هنوز وقتش نرسیده و باید برگردی.
-‌ چندین نفر رو حس کردن، اشخاص نورانی بدون دست و پا، تاکید میشه، حس کردن نه اینکه دیده باشن و با هاشون حرف زدن. احتمالا همون راهنماها هستن که بعد از مرگ میان.
-‌ آن‌ها همزمان می‌تونن هزاران جا باشن، ینی محدودیت مکان و زمان ندارن.
-‌ اتفاق دیگه اینه که از بدو تولد خیلی سریع مثلا اسلاید پخش کردن یه سری از خاطرات رو می‌بینن.
  • می‌تونن از همه چیز رد بشن و چیزی حس نکنن.
  • رنگ‌هایی که براشون قابل توصیف نبوده و توی این دنیا نیست دیدن.
  • صدای آواز و موسیقی شنیدن.
  • اکثرا نمی‌خواستن برگردن به جز تعدادی از مادرها که بچه‌های کوچک داشتن ک می‌خواستن برگردن تا بچه‌هاشون رو بزرگ کنن.
  • در مورد خودک*شی و کسانی که آگاهانه به خودشون ضرر می‌زنن مثل سیگار کشیدن، ** خوردن یا حتی خیلی ساده، شیرینی خوردن یک فرد دیابتی شرمساری خیلی حس می‌کنن، به نوعی عذاب به طوری‌که وقتی اینجور اشخاص از مرگ برمیگردن دیگه به اینکار فکر نمی‌کنن.

در زندگی پس از زندگی تعدادی می‌گفتن که امام حسین(ع) و امام علی(ع) رو دیدن (احتمالا منظور حس کردن بوده) و این اتفاق برای کسانی که معتقد باشن میوفته.

زندگی پس از مرگ قسمت خیلی کوچکی از اونور رو خبر می‌ده و این همه چیز نیست. توی این کتاب در مورد نتیجه اعمال بد در اون دنیا رو ذکر نکرده و به نظرم عمدا این کار رو کرده چون غیر ممکنه که خدا نادیده بگیره.
حالا موندم مرگ به همین راحتی هست که میگن یا طور دیگه‌ای اتفاق میوفته؟ کتابی داریم با عنوان سیاحت غرب از آیت‌الله‌ دستغیب که خیلی مرموز صحبت شده.


(دوستان اگر بحثی، سخنی، نظری دارن در پروفایل ارسال کنن.)
 
تاریخ شروع:۹ خرداد ۱۴۰۴
تاریخ پایان: ۲۵ تیر ۱۴۰۴

رمان ۱۹۸۴
نویسنده: جورج اورول

داستان از زبان مردی به نام وینستون اسمیت روایت می‌شه. فضای خفقان آور جنگ رو به تصویر کشیده، اینکه شخصی وجود داره به نام برادر بزرگ و همه آدم‌ها تحت نظرن، همه جا میکروفن هست و همه جا تحت نظارتشونه.
واقعیت در حال تحریفه و وینستون شخصیه که با حذب مخالفه. به انتخاب حذب در گذشته ازدواج کرده و پنج فرزند داره ولی الان تنهاست.
سعی می‌کنه توجه کسی رو به خودش جلب نکنه و از قضا دختری به نام جولیا با او ارتباط ایجاد می‌کنه.
برای نجات جونشون نمی‌تونن آزادانه با هم ملاقات کنن، جولیا ۱۶ سال تفاوت سنی داره و البته براش مهم نیست، اون به شدت با حذب مخالفه در صورتی که جزو رده‌های بالا و فعالانه.
اون‌ها یه اتاق بالای مغازه‌ی آقای چرینگتون اجاره می‌کنن و چند ماهی وقتشون رو آنجا میگذرونن.
بعد از مدتی شخصی به اسم ابراین پیدا می‌شه که ادا دارا مال انجمن برادردی و طرفدار گلدشتاینه، کسی که با حذب مخالفه.
وینستون و جولیا پیشش می‌رن و اعتراف می‌کنن که با حذف مخالفن.
بعد از مدت کوتاهی در همون اتاق اجاره ناگهان از پشت تابلویی صدای صفحه سخنگو میاد و بعد به طرز وحشیانه‌ای دستگیر می‌شن. آقای چرینگتون از اعضای حزب بوده.
وینستون دیگ جولیا رو نمیبینه، ماه‌ها شکنجه جسمی و روحی می‌شه و ابراین مسئول تغییر افکار وینستون. آنقدر شکنجه‌های ناجور می‌شه که حالت انسانی خودش رو از دست میده و لاغر و نحیف میشه
افکار اونو از بین می‌برن و اعتقاداتی که حزب می‌خواد جایگزین می‌شه و در آخر وینستون بدون هویت کشته میشه
 
آخرین ویرایش:
تاریخ شروع: ۱۷ خرداد ۱۴۰۴
تاریخ پایان:

عنوان: توتو چان
نویسنده: تتسکو(ژاپنی)

از زمانی که باردار بودم برای فرزندم کتاب می‌خوندم و توتوچان کتاب هفتمیه که براش می‌خونم. یه عروسک دختر ژاپنی هم داره که اسمش رو گذاشتم توتوچان و کاملا می‌شناسدش‌.
داستان از این قراره که توتوچان یه دختر با ذهنیت متفاوته د آدم‌های معمولی درکش نمی‌کنن به همین دلیل اون رو از مدرسه اخراج می‌کنن.
مادرش برای ثبت‌نام به یه مدسه‌ی دیگه میره، به توتو چان هم نمی‌گه اخراجش کردن، مدرسه که دورتادور حیاتش درختچه هست و ورودی مدرسه دو تا درخت بلند توتوچان رو به وجد میاره. کلاس‌ها واگن قطار هستند و آموزش در این مدرسه متفاوته.
در هنگام غذا خوردن مدیر از تک‌تک بچه‌ها که تعدادشون خیلی کمه می‌پرسه:
-‌ غذای از اقیانوسه یا تپه‌ها؟
و با این سوال باعث می‌شه که بچه‌ها بفهمن غذایی که می‌خورن از کجا میاد.
یه روز مدیر ازشون می‌خواد که هر روز صبح هر کس برای بقیه سخنرانی کنه


در حال مطالعه این تاپیک ویرایش میشه
 
آخرین ویرایش:
تاریخ شروع: ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
تاریخ پایان:

نام کتاب والدین سمی
نویسنده: سوزان

اول فکر کردم شاید الان بدر من بخوره و برای تربیت فرزندم مفید باشه ولی در کتاب منظور از والدین سمی، خانواده‌های خیلی سمی هستند.
والدین بدرفتاری که کتک زده باشن یا مدام کنترل کنن یا تعرض‌های متفاوت که خب من جزو هیچکدوم نبودم. البته شاید قسمت کنترل‌گر به معنی وابستگی زیاد شاید صدق کنه در خانواده‌های ایرانی مخصوصا پدر و مادرهایی که یا نمی‌ذارن فرزندانشون ازدواج کنن یا پس از ازدواج هم اون‌ها رو تحت حمایت خودشون نگه می‌دارن.
من چندین خانواده اینجوری میشناسم، به اصطلاح می‌گن بچه‌هاشونو دور خودشون نگه داشتن کمااینکه خانواده‌ای می‌بینی که بچه‌ها یا طلاق گرفتن یا اصلا ازدواج نکردن. فرزندانی که قادر نیستن بدون تایید والدین تصمیم بگیرن و اقدام بکاری کنن.
راه حل داده گفته که والد و فرزند با هم رو به رو شه و با هم صحبت کنن.
والدین سمی انکار می‌کنن یا تقصیر رو گردن نمیگرن
یک راه دیگه جهت ارتباط و خالی شدن با والدین سمی نامه نوشتنه
 
آخرین ویرایش:
نام کتاب: مرگ ایوان ایلیچ چالش کافه نویسندگان
تاریخ شروع: ۲۲ تیر ۱۴۰۴
تاریخ پایان: ۲۸ تیر ۱۴۰۴
پی.دی.اف ۸۸ صفحه


ایوان ایلییچ یه مرد کارمند و مرتب و منظم بود. همه چی زندگیش سر جاش بود: یه شغل خوب توی دادگاه، یه زن و بچه، خونه‌ی قشنگ، روابط اجتماعی مرتب... خلاصه از اون آدمایی که به‌قول خودشون "زندگی نرمال و موفق" دارن.

اما یه روز از پله می‌افته، اولش چیزی نیست، ولی بعدش کم‌کم درد می‌گیره، مریض می‌شه و دکترها هم نمی‌تونن کاری براش بکنن. بیماریش بدتر و بدتر می‌شه. کم‌کم می‌فهمه که داره می‌میره.

اینجاست که یه چیزی توی ذهنش شروع می‌شه. می‌پرسه:
"من که همیشه سعی کردم طبق قواعد زندگی کنم، چرا حالا باید این‌جوری بمیرم؟!"
کم‌کم می‌فهمه که همه‌ی اون چیزایی که فکر می‌کرد مهم بودن (شغل، پول، موقعیت اجتماعی...) همش الکی بوده. یعنی واقعاً زندگی نکرده، فقط نقش یه آدم موفق رو بازی کرده.

همه دور و بری‌هاش هم، حتی زنش و همکاراش، فقط الکی دلش رو خوش می‌کنن و ته دلشون منتظرن زودتر بمیره و خلاص شن. فقط یه نفر واقعاً باهاش همدرده: خدمتکار ساده‌ای به اسم گرسیم که با صداقت و دل‌سوزی بهش کمک می‌کنه.

آخرش، ایوان با کلی درد و ترس و فکر و خیال، بالاخره می‌فهمه چی توی زندگی واقعاً مهمه: صداقت، عشق، همدلی.
یه جایی نزدیک مرگ، انگار یه نوری می‌بینه، آروم می‌شه و با یه لبخند واقعی از دنیا می‌ره.
 
عقب
بالا پایین