با سلام چک شد.سلام ۳ پارت جدید
اغماض


میداد


میزد


با سلام چک شد.سلام ۳ پارت جدید
باسلام پر دومین پارتی که تازه قرار دادین. به جای کلمه ورقلمبیده بهتره یه کلمه دیگه مثل بادکرده یا بر آمده یا استفاده کنید. من این کامه رو اصلاح نکردم خودتون با سلیقه خودتو اصلاحش کنید.سلام ۳ پارت جدید
تابوشکنیبه اسمِ و فامیل الهه که رسید، صدای بیانرژی رها شنیده شد. هنوز شوکه بودم، نمیتوانستم باور کنم شهریاری که در این حد مقید به قوانین خانوادگیشان بود، حاضر به تابعشکنی شده باشد. بیدار شدنِ رها اجازهی بیشتر فکر کردن را گرفت.
- مامان!
دست کوچکش را محکم گرفتم و بو*سیدم. بیماری از چشمهایش مشخص بود. پلکهای سرخ شده اش کامل کنار نمیرفت.
- جونم مامان. قربونت برم...
اگر تمامِ قربان صدقههای دنیا را هم پشت سر هم مرتب میکردم، باز احساس میکردم آن قدری که باید به مامان گفتنش پاسخ ندادم، نوعی دل تنگی عجیب که جای خالیش هیچگاه پر نمیشد. دستش را دور انگشتهایم فشار داد، که به خودش قفل و زنجیرم کند.
بیقوت نجوا داد:
- نرو دیگه.
شهریار که شاهدِ صحنهی مقابل بود، موبایل در جیب گذاشت و سمت کیفِ مدرسهای رها که روی تخت بود، رفت. لباسهای فرم مهد را تا نزده درون کیف چپاند.
- ای بیمعرفت! مامانت اومد، منو یادت رفت؟
رها با چشمهایش به سوزنِ سرمی که روی دستش قرار داشت و با چسب به تختهی کوچکی فیکس شده بود، اشاره کرد.
- بستنی بخر. گفتی اگه آمپول زدن بستنی میگیری.
شهریار دست روی چشمهایش گذاشت و به نشانهی پذیرفتن گردن خم کرد. نمیفهمیدم چه حالی دارد؟ چه هدفی دارد؟ شاید اصلا برای دل خوش کردن صفحهای الکی روی موبایلش نشان داد، احساس میکردم نباید از موضعی که ایستادم پا پس بکشم.
دست روی پیشانیِ رها کشیدم، برجستگیِ دانههای سرخ را زیر دستم لم*س میکردم. جوری که غر و لندش بلند نشود، گفتم:
- بستنی الان نه هر وقت خوب شدی.
دوباره گردنش سمت شهریار قِل خورد. چشمهایش را که تیرهتر دیده میشدند، با ترفندِ مظلومنمایی ریزتر کرد.
- خودت گفتی اگه به مامان نگم که پیتزا خوردیم بستنی میخری. تازه...
شهریار دست پاچه خودش را به تخت چسباند. انگار رازهای سر به مهر دیگری هم بینشان بود.
- عه عه، الان که گفتی! داشتیم رها خانم؟
دستش را سمت پهلوی رها برد و قلقلکش داد، رها سعی میکرد خودش را فراری بدهد و بدنش را جمع میکرد. ناچار شروع به خندیدن کرد و صدای قهقهههایش در فضا چرخید. همین باعث شد که پزشکِ خانم کنارمان بیاید که زودتر برگهی ترخیص را مهر و امضا بکند تا از دست سر و صداهای ما راحت شوند. پروندهی آبی رنگ را دست گرفته بود و به رها نگاه میکرد. لبخندی به چشمهای نگران رها زد و عینکِ سفید رنگ را تا بالای بینیاش هل داد و شروع به توضیح دادن کرد. از داروهایی که نوشته بود تا اینکه برای سپری شدن این بیماری روزهای سختی پیش رو داریم، کلمه به کلمه را به ذهن میسپردم که لحظهای احمال رخ ندهد.
نهایتاً بعد از اینکه جوابِ سوالاتم را داد، دست در جیبِ روپوشش فرو برد و به من و شهریار اشاره کرد.
- شما تو کودکی قبلاً مبتلا شدین؟ اگه نه بگید چون آبله تو بزرگسالی مشکلاتش بیشتره!
هنوز رد جاهای خالی دانههای آبله مرغان تک و توک روی صورتم پیدا میشد، همین مطمئنم میکرد که مبتلا شدهام. شهریار که انگار برای برگشتن به خانه عجله داشت پاسخ داد.
- همه میگیرن دیگه! ببخشید ما میتونیم رها رو ببریم؟
به خودم که آمدم، کنارشان بودم. سوار همان ماشین شدم، سمت همان خانه راهی شدم. احساس غریبه بودن میکردم. نمیتوانستم رها را جایی دیگر ببرم که بقیه را بیمار کند، از طرفی نمیشد بچهی بیمار و بدحال را دستِ مردی تنها گذاشت، که فرق کهیر و دانههای گرد و قلمبهی آبله را نمیفهمید.
عزیزم همون کلمات اول صحیح هستن اشتباه میکنینتابوشکنیتابعشکنی
اهمالاحمال
![]()
بله شما درست میگین من کلمات رو به یک نظر دیگه دیده بودمعزیزم همون کلمات اول صحیح هستن اشتباه میکنین
تابوشکنی یعنی چیزی ک عرف بوده تغییر کنه
احمال یعنی یاری کردن اون اهمال یعنی سهل انگاری