با عرض سلام خدمت تمامی اعضای کافه نویسندگان
مفتخرم اولین نظرسنجی مسابقه از بیت تا بیت را برگزار کنم.
فقط چند نکته هست که باید عرض کنم:
1. اشعار به صورت ناشناس گذاشته میشوند. شاعران محترم، شما حق تبلیغ به صورتی که اسم، شعر، عدد و یا هر روشی که نشان دهد کدام شعر از آن شماست را ندارید و اگر چنین اتفاقی بیوفتد، از مسابقه حذف خواهید شد.!!! 2. شما امکان رای به 3 اثر را دارید. دور اول مسابقه 6 برنده خواهد داشت. 3. نظرسنجی تا 3 روز باز است و شما میتوانید در طول این سه روز فقط با ارسال و تبلیغ تایپک برای خود رای جمع کنید.
انسانی که آلزایمر میگیرد
قدم زدن را
از یاد نمیبرد.
تلاطم فریادهای درونم
نگفتهها را
به گور میبرد.
گرچه نیست میشوم ولی هنوز
درون ساحلِ سیاهِ دیدهام،
سراب چهرهی تو را چشیدهام.
نفس در این سکوت
که کور میشود،
من پیر میشوم.
تمام ذهن را به باد میدهم.
در آن نسیم کمگذر
ز خاک خفته در میان شیشهها
تمام هستیام ز یاد میرود.
اما تو
برای من
شبیه عادتی.
شبیه یک قدم زدن میان کوچههای تنگ بیکسی.
تو نیستی و قلب من،
قدم زدن را
از یاد نمیبرد.
2
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
عشق تو در دل، چراغی روشن است
در تاریکی شب، امیدی روشن است
هر لحظه با یاد تو، جانم شاد است
در آغو*ش محبتت، دل بینهایت آزاد است
چشمان تو دریا، دریاچهای از نور
هر قطرهاش، دلی را میسوزاند، بیدرد و شور
با هر نفس، نام تو بر لبانم است
در هر غم و شادی، یاد تو در جانم است
عشق تو، ای خالق، بیپایان و عمیق
در دل هر مومن، تویی راز و حقیقت
در هر قدم، با تو، زندگی زیباست
عشق تو، ای خدا، در دلها جاودانه است
با تو، هر غم و اندوهی زود میرود
عشق تو، ای معبود، در دلها میخندد و میسوزد
در آغو*ش تو، آرامش بیپایان است
عشق تو، ای خدا، در دلها جاودان است
هر روز با یاد تو، دلم شاد و خوش است
عشق تو، ای خالق، در دلها همیشه است
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
همیشه و هر لحظه رو به انتحارم من
بیا ببین که چگونه به لرزشم بی تو
مدام وحشت و وحشت مدام بیتابی
مرا ببین ز فراغت به جنبشم بی تو
نظارهگر مرگ ذره ذرهی من باش
که ذره ذرهی جسمم در آتشم بی تو
هزار نامه فرستادم و جوابی نیست
به ماه نگاه میکنم و آه بر کشم بیتو
4
انسانی که آلزایمر میگیرد
قدم زدن را از یاد نمیبرد
درد را از یاد نمیبرد
و گریه را...
انسانی که آلزایمر میگیرد
خوبی کردن را از یاد نمیبرد
عشق را از یاد نمیبرد
و خنده را...
حتی اگر تمام دنیا را به دست فراموشی بسپارد؛
از یاد نمیبرد
خدا را...
انسانی که آلزایمر میگیرد
قدم زدن را
از یاد نمیبرد...
کسی که تنها شده باشد
کوچهها را از روی دل راه میرود،
نه حافظه.
چیزی در ما هست
که اسمش "تو" نیست،
ولی نبودنت
تمام صداها را خاموش میکند.
مادربزرگم،
اسمم را فراموش کرده،
اما هنوز هر شب
برای کسی دعا میکند
که نمیداند مرده یا رفته...
دوستت داشتم،
اما تو شبیه خیابانی بودی
که چراغ ندارد
و هیچوقت نمیرسد به خانهی کسی.
فراموشی بیماری نیست،
یک دفاع است؛
از روزهایی که دوستت داشتند
و نگفتند.
آدمها،
حافظه ندارند؛
درد دارند...
و بعضی دردها
همیشه بلدند
کجا باید راه بروند.
6
انسانی که آلزایمر میگیرد،
قدم زدن را
از یاد نمیبرد…
مانند کودکی صغیر،
بوی مادر را نیز
از یاد نمیبرد.
مثل ماهیِ سرخی،
دریا را نه به آبی بودنش
نه به نامش،
که به جریان موجهایش
به خاطر میآورد.
انسانی که پدرش را
نه فقط چون اسمی در شناسنامه
بلکه چون ستونی استوار و صبری همچون کوه
به یاد میآورد.
9 بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
هزار بار شکستم، شکستهتر شدم، آه!
نمانده در دل این جان جز آتشَم بی تو
در این کویرِ عطشخیزِ بغضِ بیفریاد
چگونه تشنهتر از تشنهتر شَوم بی تو
دلم به هیچکَس، بعدِ تو نمیبندد دل
قسم به چشمِ تو و این دلِ بیپناهمن، بی تو
به شوقِ زخمِ نگاهت، اسیرِ خود شدهام
شبیه سایه، به دنبالِ آتشم بی تو
جنونِ من به همه شهر قصه خواهد گفت
چگونه در تبِ این عشق، سرکشم بی تو
ز شعر و دفتر و دیوان چه حاصلی باقیست؟
که من تمامِ دلم را ورق زنم بی تو
حافظ اگر که بخواند غزل مرا، شاید
بیاید از دلِ شیراز، به خرابهام بی تو...
10 تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
گفتم که فراموش کنم نام تو را
دیدم که دلم با تو، گرفتار افتاد
باید چه کنم با دل دیوانهی خود؟
هر جا که نگاهم رفت، انگار افتاد...
رفتی و دلم مانده به دیوار سکوت
چون سایه که بینور، گرفتار افتاد
پرسید کسی حال دلم را یک شب
یک آه به پاسخ، وسط دار افتاد
هرچند که گفتند فراموش کنم
نام تو خودش در دل تکرار افتاد
آرامش من رفت و دلم رفت به باد
دردی به دل خستهی بیمار افتاد
هر بار ز خود خواستمت، بیپاسخ
پاسخ فقط آه و گرفتاری و انکار افتاد
در خویش شدم گم، وسط خاطرهها
دیدم که دلم در دلِ خود، تار افتاد
هر قصه که گفتم ز تو، اما آخر
معنای همه، سویِ دلِ زار افتاد
انسانی که آلزایمر میگیرد
قدم زدن را
از یاد نمیبرد...
همچنان که جهان،
در جامهی مخملینِ سکوت،
مدتهاست
به خلسهی بیهویتی خو کرده است.
نامها پوسیدهاند
در طاقچهی حافظه،
و هر واژه،
به نرمیِ اشرافیِ جنایت،
از معنای خود تبعید شده است.
دیوارها دیگر حافظه نمینگارند،
آینهها
تصویر نمیفهمند،
و بیداری،
جز تکرار ملالآورِ یک مراسم تدفین نیست.
در طومارهای سوختهی کتابخانه،
سکوتِ زنی مانده است،
که نامش را
از حاشیهی اوراق
به آیینِ فراموشی
شستهاند،
و تنها،
میخچهی فرسودهای
اثر انگشتِ جوهری او را
بر دیوار نگاه داشته است.
زمان،
طنابیست ابریشمی،
که با وقار،
دور گردنِ ذهن حلقه میشود،
نه با خشونت،
بلکه با ادبِ یک دادگاه سلطنتی.
در این جهان،
اعدامها
با گل رز انجام میگیرند،
و حکم،
لبخندِ بیدندانیست
که سالهاست بر دیوار باقیست.
و همچنان،
در حاشیهی این بیخاطرهگی،
زنی،
بیهیاهو،
در کوچهپسکوچههایِ خموشِ ناننیافته
قدم میزند.
به انضمام تمام اسنادِ نانوشتهی زیستن،
که هرگز،
در دادگاهی خوانده نشدند.
و باد،
بر صفحاتِ بستهی آن دفتر چرمی،
گاهگاه،
کلمهای بیمخاطب را
ورق میزند.
کلمهای
که شاید نامِ او بوده باشد،
یا
نامِ تمامِ زنانی
که زیستن را
نه نوشتهاند،
نه زیستهاند،
فقط
قدم زدهاند.
12
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
چو نی، نوای جدایی ز هجر تو سر داد
ز سوز سینه بپرس، آتشبهخوشم بی تو
به بزم وصل تو، جانم به رقص میآمد
چه جای رقص و طرب، من که خاموشم بی تو
بهار من، همه رنگ از رخت عاریت داشت
خزانزده چمنم، خار و خسوشم بی تو
به شهر عشق، تویی پادشاه بیهمتا
منم گدای رهت، خاک بر سر خوشم بی تو
ز جام چشم تو، مستی فزون شود هر دم
چه ساقی و چه **، من که بیهوشم بی تو
غبار غم ز دلم کی زداید این باران؟
که ابر تیرهدلم، رعد و سرکشم بی تو
انسانی که آلزایمر میگیرد
قدم زدن را
از یاد نمیبرد...
اما
خاطرات کوچه پس کوچهها را
شاید
آشنایانی که دیگر نیستند
خانهای که دیگر خانه نیست
و عشقی که...
عشقی که از یادش نمیرود، اما
دیگر نمیداند
با آن چه کند.
14
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
دگر مرا فراق تو مجال نمیدهد
یک دنیا حسرت را به جام سر میکشم بی تو
نظیر ندیده است کسی مثال چشمانت
بیا ای ماه تابانم، در آتشم بی تو
عمری شبان به حسرت وصال عشق تو
درون خواب چه بوسهها که میکشم بی تو
چنان گرفته خو دلم به انتظار تو
مدام قدم به وصل تو به کوششم بی تو
تو نیستی و زمان، ایستاده در غمم
خود را ز یاد من بردهام، فراموشم بی تو
به من نگو که این فراق، وصال نمیشود
این آرزو را من به گور میسپارمش بی تو
انسانی که آلزایمر بگیرد
قدم زدن را
فراموش نمیکند...
در کوچههای خالی، صدای قدمها
یادآور روزهای روشن،
که در سایههای فراموشی گم شدهاند.
چشمانش، دریایی از غم،
به دنبال خاطراتی که دیگر نیستند،
دستهایش، لرزان و بیهدف،
در جستجوی دنیایی که دیگر وجود ندارد.
هر قدم، گام به گام،
به سوی تاریکی،
و در دلش، امیدی که به خواب رفته است.
آیا روزی برمیگردد،
یا این تنها یک سفر بیپایان است؟