ما اول باید روی جمله بندی شما کار کنیم بعد سراغ علائم نگارشی و نیم فاصله ها میریم
من یه قسمت رمان شما ویرایش کردم بقیش شما ویرایش کن برام بفرست همینجا
با عجله همینطور که ناراحت بودم، مشغول جمع کردن لوازمم شدم؛ حوصلم حسابی سر رفته بود و خسته بودم. اینکه قراره بعد چهارده سال به روستایی که حتی نمیدونم کجاست و هیچ چیزی از اون یادم نمیاد، برگردیم رو درک نمیکردم. مامانم تعریف میکرد تا دوسالگی من اونجا بودیم ولی بعدش بخاطر شغل بابام به ساوه اومدیم. بابام کشاورز بود.
بعد از چهارده سال حالا قراره بریم به روستایی نزدیک اصفهان، البته مخالفتی بخاطر سلامتی مامانم نمیکنم، سلامتی اون مهمتر بود.
مامانم موقع بدنیااوردن من مشکلات تنفسی و قلبی پیدا کرده بود و الان حالش بدتر شده؛ دکتر گفته باید از آلودگی شهر دور باشه و پیشنهاد داده که موقتا به روستا بریم.
تو این بین منتظرم برم کنکور زودتر ثبت تام کنم، یک سال جهشی خوندم و به نسبت همسن و سالام زودتر تمام کردم. برخلاف خواسته و علاقه خانوادم، یعنی پزشکی
من اصلا علاقهای به دکتر شدن ندارم؛ از بچگی گیتار میزدم و برای خودم عشقی میخوندم، البته صدامم جای تعریف داره.حالا نزارید پای خودشیفتگی...
_ دخترم کجایی؟پناه بدو بیا ناهار بخوریم، بعدش بقیه لوازم رو جمعوجور می کنیم.
به ساعت روی دیوار نیم نگاهی میندازم؛ با کف دست میکوبم روی پیشونیم میگم:اوهاوه چقدر زود گذشت و من نفهمیدم، اصلا حواسم انقد به گذشته و دلیل مهاجرت بود که به کل حواسم از زمان پرت شده بود.
با دادی که زدم، گفتم:باشه مادر من، من الان خودمو نصف میکنم.
_ خدا مرگم بده دختر چرا خودت رو تیکه تیکه کنی؟!
_ وای مامانم، چون هم میگی دیر شده ازونور میگی بیا ناهار بخور، خب مجبورم نیمی از بدنم که خیلی پر کاره بزارم وسیله جمع کنه، نصف کم کار هم ناهار بخوره، حالا قانع میشین؟چون بخدا من دوتا دست بیشتر ندارم.
_ دختر شیطونی و بزار کنار و کمی جدی باش.سریع تر بیا پایین
اِی جان من بی نهایت عاشق این بشر هستم، تک خندهای کردم بدوبدو سمت آشپزخونه رفتم.
با دیدن فرشته مونث زندگیم(مامان) هر چند فرشته مذکر نداریمها اما خب پدر گرامی استثنا هست.
هجومبردم سمتش، وخودمو پرت کردم تو ب*غل گرم و نرمش، انگار کیلوکیلو ارامش بهم تزریق شد؛ با دیدن استقبال گرم مامان باز من حس لوس بودنم فوران کرد و گونه راستمو جلوی صورت مامان گرفتم که بوسهای کاشت، سمت چپ هم در معرض بوسه های مامی قرار دادم و اونم با عشق بوسید.
با پرویی تمام خواستم مجددا گونه سمت راستم رو دوباره مامی گرامی ببوسه که خندهای با صدای بلند کرد و گفت: (بیا دیگه بوسام تموم شد. بجای این کارها بیا کمکم کن.)
_باشه مامان کوچولوی من
مامانم جسه ریزه میزه ای داره و قدش از منم کمی کوتاه تره.
بابا:چشمم روشن، میبینم مادر دختری خلوت میکنید.
با دیدن بابا با هیجان به سمتش پرکشیدم حالا هر کی ندونه فک میکنه یه قرنی هست ندیدمش.وقتی رسیدم بهش بومب پریدم ب*غل ددی که لبخند ملیحی تحویلم داد، محکم منو به خودش فشرد و بوسه ای گرم به پیشونیم زد.
بابا:عروسک بابا چطور مطوره؟! میبینم به مامانش بوس میده به باباش نمیده.
چهره ناراحتی به خودش میگیره میگه:تا اینقد تبعیض بین پدر و مادر؟!!
بعد که به فکر فرو میرم و میخوام مثلا میخوام ادا غمگینی در بیارم؛ ددی محترم شروع کرد به بوسه باران کردن صورتم...
منم عین گوسفندی که بع بع کنان به چرا میره، شروع میکنم هرهر و کرکر خندیدن، دیدین تو موقعیت های مرگ و زندگی از خنده روده بر میشین جوری که مثلا یکی وسط سخنرانیش گ،وزیده من دقیقا همینجوری ام، بعد یکی میاد از جون مایه میزاره منو بخندونه اصلا خندم نمیاد که هیچ، گریه ام میاد...خخخ
بابا با چشمای از حدقه دراومده، منو رصد میکرد و مامان سری با تاسف تکون میداد.
دیدم حالاحالاها قرار نیست این جو تموم شه یه جیغ بنفش کشیدم...و گفتم:مامانی گشنمه!!!!
مامان که یه لحظه ترسید با کفگیر توی دستش زد روی دستم...و گفت:
_ ورپریده چرا جیغ میزنی؟!
باز من پقی زدم زیر خنده و همینجوری با صدای خندون گفتم:
_ وای مامان خیلی خوبی...
بابا اینسری با خنده گفت:میر نِدا کار خودشو کرد، دخترم ازاونی که بود خل تر شد. همون(میرِندا که یه نوع نوشابه هست).
من و مامان یلحظه متعجب به بابا نگاهی انداختیم و از لحن با مزه بابا یهو شلیک خنده هامون به هوا رفت...
بعد که حسابی خندیدم و شوخی کردیم و مسخره شدم، نشستیم دور هم و قرمه سبزی شبیه، آش مامان رو نوش جان کردیم.
و رفتیم سراغ بقیه وسیله ها...