دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات سارا مرتضوی ]

دیروز حسین یه خانمی که یه نیمکت اون ورتر ما نشسته بود صدا کرد، خانمه هم اومد پیش ما و حرف زدن شروع شد.
می‌گفت یه دختر خاله ۵۲ ساله‌ی مجرد داره که از ۱۳ سالگی خواستگار داشته ولی همه رو رد می‌کرده. خودش ۱۸ سالگی ازدواج کرده و دو تا پسر ۳۰ و ۲۸ ساله داره.
بهش می‌خورد ۶۰ به بالا باشه ولی ۵۰ سالش بود می‌گفت یه خواهر داره که توی ۳۸ سالگی فوت شده و چهار تا بچه داشته، بچه آخریش شش ماهش بوده و مادرش هم توی سن ۷۹ سالگی پارسال فوت کرده. می‌گفت پسراش نمیخوان ازدواج کنن و نگرانشان بود.
دیگه غروب بود و ما باید برمیگشتیم خونه
توی برگشت حسین هر کی رو می‌دید یه جیزی به زبان خودش می‌گفت و دست تکون می‌داد.
 
۲ مهر ۱۴۰۴
نمی‌دونم چرا دو روزه حسین بدخواب شده همش می‌خواد بیدار باشه بازی کنه بعد انرژی هم نداره شاید داره دندون های دیگه اش در میاد
یکی یکی دارم رمان و داستان و دلنوشته ها ی باز رو تموم می‌کنم تا جدید ها شروع بشه
 
۳ مهر ۱۴۰۴
جدیدا حسین خیلی طول میکشه بخوابه همه اش می‌خواد بازی کنه و فکر کنم خواننده ای چیزی بشه چون حرفاشو با آهنگ میخونخ
 
۴ مهر ۱۴۰۴
فیلمو فیلم خارجی‌هاش رو همه سانسور کرده حتی آهنگ فیلم رو هم تغییر داده
آنقدر که فیلیمو سانسور کرده تلویزیون سانسور نکرده
دنبال ی نظافتکار نزدیک خونمون ولی پیدا نکردم هنوز
 
۵ شهریور ۱۴۰۴
نمی‌دونم چرا یه سری آدم‌ها آنقدر می‌تونن بی‌عرضه باشن، حالا بی دست و پا بودن طرف جدا طلبکار هم هست و قیافه میگیره لعنتی
آخه چرا انقدر بی‌عرضه‌ای؟! حداقل یکی از کارهاتو خودت بکن
حالم بهم میخوره آدم های ضعیف رو ببینم
 
حسین بازم فرق کرده قدش بلندتر شده ولی همچنان لاغره، ینی احساس میکنم لاغرتر شده غیر شیر خودم، شیر دیگه‌ای نمیخوره و غذا رو هم چندتا قاشق میخوره و ظرف رو کله پا می‌کنه
جدیدا تا اون کاری که میخواد یا جایی که میخواد بره رو اوکی نمیدی گریه میکنه یه جوری که انگار افتاده باشه شایدم بدتر، تا انجام میدی می‌خنده
خوابش راحت تر شده ینی از تایم ک بگذره دیگ خوابیدنش سخت تر میشه
من سعی می‌کنم نسبت به جیغ هاش خونسرد باشم ولی باباش سریع عصبی میشه و داد میزنه
چند روز پیش ی بنده خدایی می‌گفت بچه اش تا ۴ سالگی حرف نمی‌زنه بخاطر اینکه مربی مهد سرش داد زده
 
۶ مهر ۱۴۰۴
امروز باز اون پیرمرده که با حسین گرم گرفت رو دیدم، حسین مدام باهاش بای بای میکرد، فک کنم انتطار داشت برم پیشش تا با حسین حرف بزنه ولی خب نمی‌شد اونم درک کرد.
حسین امروز از ۶ که بیدار شد یه بند بیدار بود تا ساعت یک که رسما غش کرد ولی باباش چهل دقیقه بعد اومد و دوباره بیدار شد.
از بس به تختش آویزون میشه تخت چپکی شده جلوش صندلی گذاشتم نیوفته
کاش به محض این ک میذاشتمش رو تخت می‌خوابید
دیگ خودمم جون ندارم
ضربان قلبم رو گرفتم، سطح استرسم رو ۹۴ ه ینی فاجعه‌ قرن
 
۷ مهر ۱۴۰۴
امروز یه معتاد رو دیدم که توی یه زمین دوازده متری هاکی نشسته بود و داشت بساط نمیدونم چی پهن می‌کرد، هر کی هم رد می‌شد میدیدش
با تشکر از سریال‌های خانگی فهمیدم مواده، فک کنم مواد بود چون بطری دستش بود و یه چیزی داشت می‌سوخت.
رفتم جلوتر دوباره دیدمش داشت پلاستیک بازیافتی جمع می‌کرد...
هی... روزگار غریب
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: یمنا
عقب
بالا پایین