در حال ویرایش دل نوشته هزار سال بعد از من | حسام.ف

بعضی روزها بیدار می‌شی
و نمی‌دونی اصلاً چرا باید از تخت بیرون بیای.
نه کاری دلت می‌خواد، نه آدمی، نه صدایی.
فقط می‌خوای یه لحظه دنیا نگه داره
تا تو یه نفس عمیق بکشی بدون اینکه بفهمی واسه چی.
ولی دنیا صبر نمی‌کنه. می‌چرخه، حتی اگه تو بخوای وایستی.
و تو فقط مجبوری کش بیای، بلند شی، و وانمود کنی: «همه‌چیز خوبه.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یه چیزی هست بین "خسته‌ام" و "بی‌حسم"
که نه می‌شه گفت، نه می‌شه نادیده‌اش گرفت.
یک جور تهی شدنه،
نه از غم، نه از شادی، از همه‌چی.
از حرف زدن، فکر کردن، حتی بودن.
تو فقط هستی، نه چون می‌خوای،
چون راه دیگه‌ای بلد نیستی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاهی وقتا هیچ‌کس نمی‌فهمه چقدر به ل*ب رسیدی.
نه چون بلد نیستن، چون نگاه نمی‌کنن.
تو یه لبخند نصفه می‌زنی و اونا فکر می‌کنن "خوبه".
کسی نمی‌دونه چند بار جمله‌ها رو تو ذهنت ساختی
و باز قورت دادی.
چند بار خواستی بگی "خسته‌ام"، ولی گفتی "می‌گذره".
کاش یکی بود بفهمه... فقط بفهمه، نه دلداری بده، نه نصیحت کنه.
 
بزرگ‌ترین دروغِ دنیا اینه که همه‌چی با زمان درست می‌شه.
بعضی چیزا فقط باهات رشد می‌کنن، عمیق‌تر می‌شن و ساکت‌تر.
زمان فقط کمکت می‌کنه کمتر نشونشون بدی.
آدمی که سکوت کرده، همیشه آروم نیست.
خیلی وقتا داره از داخل می‌سوزه،
فقط شعله‌ش بی‌صداست.
 
شبا یه طوری میان که انگار قراره چیزی توشون حل شه.
ولی نمی‌شه.
همه چی همون‌جوری می‌مونه، فقط تو یه ساعت دیگه خیره می‌شی.
یه فنجون دیگه می‌خوری، یه آهنگ دیگه پلی می‌کنی
و هی با خودت تکرار می‌کنی:
"امشبم می‌گذره، مثل قبلیا…"
ولی نمی‌گذره، می‌مونه، ته گلوت، ته چشمات، ته دلت.
 
زندگی یه جایی دست از هیجان برمی‌داره.
همه‌چی می‌شه عادت.
عادت به ندونستن، عادت به نپرسیدن، عادت به نگفتن.
هیچی عجیب نیست، حتی درد.
تو فقط راه می‌ری و نفس می‌کشی
ولی خودت نمی‌دونی واسه چی.
 
سخت‌ترین قسمتش اون‌جاست که نمی‌تونی به کسی بگی چی تو سرته.
نه این که نمی‌خوای، نمی‌تونی چون واژه‌ها کافی نیستن.
هیچی اون حالتو درست توضیح نمی‌ده.
یه حسیه شبیه راه رفتن تو مه،
نه چیزی می‌بینی، نه جایی رو بلدی
فقط می‌ری، چون برگشتن دیگه ممکن نیست.
 
وقتی همه چیز بی‌دلیل سنگین می‌شه،
یاد می‌گیری دیگه دنبال دلیل نگردی.
فقط می‌ذاری بگذره.
بگذره تا شاید یه روزی،
نفهمی چی شد که حالت خوب شد.
یا شاید فقط، عادت کردی به بد بودن.
 
همیشه یکی هست که می‌پرسه: چرا ناراحتی؟
و تو نمی‌دونی چی بگی، چون خودتم نمی‌دونی.
هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچ ضربه‌ای نزده،
ولی یه چیزی تو درونت درست نیست.
یه چیز نامرئی که انقدر سنگینه
که راه رفتن رو هم سخت می‌کنه.
 
بعضی وقتا اون‌قدر درونت پر از صداست
که فقط آرزو می‌کنی یه دقیقه،
همه‌چی ساکت شه.
نه حرفی، نه فکری، نه خاطره‌ای.
فقط یه سکوت محض…
که توش بتونی دوباره خودتو پیدا
کنی.
 
عقب
بالا پایین