یه‌جاهایی از زندگی می‌فهمی که هیچ‌چیز واقعاً معنا نداره.
نه موفقیت، نه شکست، نه حتی خاطره‌ها.
همه‌چی فقط رد می‌شن.
و تو می‌مونی، با یه مشت سوال بی‌جواب
و یه چهره‌ی خسته تو آینه
که نمی‌دونی از کِی شدی خودت.
 
این دلنوشته‌ها نه فریادن، نه اعتراف.
یه‌جور زنده‌ موندن‌ان
توی سکوتی که هیچ‌کس حوصله‌ی شنیدنش رو نداره.
نه دنبال همدردم، نه قضاوت.
فقط خواستم یه‌جا ثبت بشن
تا اگه هزار سال بعد از من،
کسی خوندشون، بدونه یه روزی یه آدمی…
همین‌جوری نفس کشید.

پایان
 
3a5126_25IMG-9142.png
 
عقب
بالا پایین