با خودم فکر می‌کنم: چند بار از این ارتفاع افتاده‌ام؟ نمی‌دانم. گمانم هزاران‌بار و هر بار هم مرده‌ام. هر بار بدنم مثل خنجری هوا را شکافته، میان زمین و آسمان معلق شده و سپس با سطحی سخت برخورد کرد. هر بار درحالی که دست‌هایم سعی می‌کردند چیزی را به چنگ بکشند و نجاتم دهند، به این فکر می‌کردم که زندگی چقدر خسته کننده‌است.
به آسمان نگاه می‌کنم که هر لحظه انگار دورتر می‌شود؛ شاید هم نزدیکتر. و در همین حال به تمام دفعاتی فکر می‌کنم که سرم به زمینِ سخت خورد و چشم‌هایم را هاله‌ای قرمز و سیاه احاطه کرد. آن دفعه چه دیدم؟ آ... یادم نمی‌آید. فکر می‌کنم زمانی بود که هنوز زنده بودم. هنوز لخته از گلویم بالا نیامده بود که آن نورهای محو و کم‌رنگ بالای سرم ظاهر و ناپدید می‌شدند. اولین بار بود؟ نمی‌دانم کی آن‌ها را دیده بودم. شاید... آه. حافظه‌ام ضعیف شده. به گمانم به خاطر پریدن‌ها و مردن‌های مکرر، آدم‌ها حافظه‌‌شان را از دست می‌دهند، مگر نه مری؟
مری؟
تو را یادم هست. آه‌ بله، بله! موهایت را هم. به راستی چه چیزی مرا از بالای آن ساختمان به پایین لغزاند، مری؟ فکر می‌کنم این روزها خیلی بی احتیاط شده‌ام. شاید پایم همان موقع که موهایت را افشان کرده‌بودی، میان گرهی از آن‌ها گیر کرده بود. شاید هم کسی هلم داده باشد، چه می‌دانم.
باد میان موهایم می‌رقصد؛ شاید مویه می‌کند. صدای جیغش را می‌شنوم. گمانم آشنا باشد. یادت هست مری؟ مثل تو جیغ می‌کشد. جیغ‌هایی که خاموش نمی‌شوند و تا مغز استخوانم فرو می‌روند. احتمالا مثل همان بار مجبور باشم چاقو را محکم میان گلوی باد فرو کنم. شاید صدایش مثل تو آرام محو شود. درست می‌گویم، مری؟
آه... یادم نمی‌آید. برای چه تو را کشتم؟ تو یادت هست مری؟ شاید چون بیش از حد زیبا بودی. شاید به خاطر سحر چشم‌های کهربایی‌ات مجبور شدم. هر چه بود تقصیر من نبود؛ مگر نه؟ چشم‌هایت به من دستور می‌دادند. آن شب هم همان چشم‌ها را به مرد دیگری دوخته بودی. یادت هست؟
آن مرد... آه، آن مرد چه شد؟ به گمانم خونش روی دست‌هایم ریخته شده بود که پیش تو آمدم. تا به حال برای کسی گریه نکرده بودی. برای من اشک ریختی، نه؟ شاید خون آن مرد بیش از حد کثیف بوده. دست‌هایت را روی خونی که پیراهنم را لک کرده بود می‌کوبیدی که پاک شوند.
باد سوت می‌کشد. قطره‌های باران از بدن سردم سبقت می‌گیرند و روی زمین فرود می‌آیند. نمی‌دانم کی بالاخره خواهم مرد. صدایت بیش از صدای رعد و برقی که الان می غرد در خاطرم مانده. به راستی به جیغ چه نیازی بود، مری؟ شاید اگر آرام‌تر برایم می‌گریستی، مجبور نمی‌شدم با چاقو گلوی سفیدت را نوازش کنم.
نمی‌دانم الان کجای زمین و هوا معلقم. ساختمان رو به روی چشم‌هایم قد می‌کشد و بالا می‌رود. دست‌هایم پی چه انقدر بالا رفته‌اند؟ موهایت؟ آه، موهایت... انگار آن‌ها را هم دارم از خاطر می‌برم.
زمین زیر کمرم سخت می‌شود. صدای استخوان‌هایم که پی در پی می‌شکنند و در اعضای دیگرم فرو می‌روند، دوباره بلند شده. خون به گلویم هجوم می‌آورد و زیر کاسه‌ی چشم‌هایم می‌دود. حالا دیگر هیچ نمی‌بینم. حتی آسمان را هم. حتی تو را نیز، مری.
مری؟
برای چه تو را کشته بودم؟
آه... یادم نمی‌‌آید.

وال خسته - پانزده مرداد ۰۴
 
نفس‌ها در سینه حبس شده بودند. نه از ترس، که از وسعت و ژرفای آبیِ بی‌پایان. او در حال سقوط بود، اما نه با شتابی که زمین را نشانه گرفته باشد. انگار که میان دو جهان معلق مانده، نه به سمت بالا می‌رفت و نه با سرعت به پایین کشیده می‌شد.
پیراهن سفیدش، مثل ابری کوچک در میان هاله‌ای از نور آبی می‌درخشید. دستانش را بالا برده بود، نه برای التماس یا کمک، بلکه انگار می‌خواست این وسعت را در آغو*ش بگیرد. پاهایش در سیاهیِ ژرفا محو شده بودند، اما خبری از وحشت نبود. در چهره‌اش آرامشی عجیب موج می‌زد؛ آرامشی که فقط در لحظه‌ی رهایی از هر قید و بندی می‌توان یافت.
او سال‌ها بود که بر روی زمین زندگی کرده بود. زمینی پر از هیاهو، پر از باید و نباید، پر از نقش‌هایی که باید بازی می‌کرد. گاهی فکر می‌کرد در یک زندان نامرئی است، زندانی که دیوارهایش از توقعات و قضاوت‌ها ساخته شده بود. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد، ماسک جدیدی به چهره می‌زد و سعی می‌کرد شبیه کسی باشد که دیگران از او انتظار داشتند. خسته بود، به معنای واقعی کلمه خسته.
یک روز، در اوج این خستگی، به آسمان نگاه کرد. آسمان آبیِ بیکران. به خودش گفت: "کاش می‌شد پرواز کرد... کاش می‌شد آزاد شد..." و همان لحظه، گویی زمین زیر پایش خالی شد. نه، این یک سقوط نبود، یک رهایی بود.
او به اعماق آبیِ بی‌کران کشیده می‌شد. رنگ‌ها در هم می‌آمیختند، از آبی روشن به سمت آبی تیره و بعد به سمت سیاهی محض. صدای جهان بیرون، هیاهوی انسان‌ها، نجوای توقعات، همه و همه محو شدند. حالا فقط او بود و سکوت آبی.
در آن لحظه، همه چیز روشن شد. فهمید که سقوط همیشه به معنای نابودی نیست. گاهی سقوط، رهایی است. رهایی از قید و بندها، از نقش‌ها، از "باید"ها. او دیگر نمی‌خواست به سطح برگردد. می‌خواست در این آبیِ بی‌کران غرق شود، در این آرامش محض.
لبخندی بر لبانش نشست. این بار واقعی بود، از ته دل. او بالاخره خودش را پیدا کرده بود، در میان این سقوطِ زیبا. و می‌دانست که از این پس، هرگز مانند گذشته نخواهد بود. او حالا تکه‌ای از این آبیِ بیکران بود، آزاد و رها.
 
چشمانم را بسته بودم، روحم از خیلی سال‌های قبل این مسیر را طی کرده بود و حالا نوبت جسم خسته‌ام بود که از این زندگی که نه، از این زنده ماندنِ بی‌امید و هدف بگذرد. قدمی پیش نهادم، مثل خیلی‌های دیگر نه ترسیده بودم و نه قلبم از شدت هیجان محکم می‌تپید؛ من آن مرده‌ای بودم که سال‌ها در کابوسی به نام زندگی حبس شده و روزها و سال‌هایم را به سختی و مشقتی وصف ناشدنی می‌گذراندم تا روزی از این کابوس رهایی یابم. قدم دیگری برداشتم، چشمانم تنها سیاهی پشت پلک‌هایم را به تماشا نشسته بود، اما آن ضمیر ناخودآگاهم هشدار خطر می‌داد؛ خطری که مدت‌ها بود حسش نمی‌کردم. می‌دانستم حالا در لبه‌ی پرتگاه زندگی ایستاده‌ بودم و انتهای این پرتگاه مرگ انتظارم را می‌کشید، مرگی که برایم در تمام طول این کابوسِ زندگی وفادارترین و با معرفت‌ترین دوست و همراه بود. پلک‌هایم را بیشتر به چشمانم فشردم و مشت دستانم را گشودم، لبخندی بر ل*ب نشاندم و حالا نوبت آخرین قدم بود. قدمی رو به جلو برداشتم، زیر پاهایم خالی شد و تمام...
 
اولین بار که تو ۱۶ سالگی مواد رو مصرف کردم، فقط یه بازی برام بود. یه کنجکاوی بی‌ضرر اما هیجان انگیز!
فکر می‌کردم کنترل دستِ منه، اما حالا؟
دیگه نمی‌دونم این سقفه یا زمین!؟
با وعده‌ی رهایی، سرخوشی و شفا وارد زندگی من شد، اما چیزهایی که ازم گرفت، خیلی بیشتر از چیز‌هایی بود که بهم داد.
توهم، دروغی بود که مغزم بهم می‌گفت تا درد واقعی رو نبینم، یک فرار موقت از واقعیت، تا نفهمم همه‌چیز تیره‌تر، سردتر و تهی‌تر شد.
دیگه نمی‌دونم صدای مادرم واقعیه یا توهمِ یه خاطره‌ی قدیمیه.
آینه باهام حرف می‌زنه، و دیوار‌ها نفس می‌کشند.
صدای نفس‌هام مثل صدای کسیه که داره غرق میشه.
می‌دونم دیگه اون آدم سابق نیستم، راستش ولی برام مهم نیست!
 
عنوان: وقتی دست‌هام رو ول کردم.
اولش نفهمیدم کی شروع شد، فقط یه روز بیدار شدم و دیدم دیگه مهم نيست، مهم نیست کی میاد، کی میره، کی میمونه.
مهم نیست تلاشم کافیه یا نه، مهم نيست که اونا می‌فهمن یا فقط منو نگاه میکنن و میرن.
یه جایی توی مسیر، فهمیدم که تمام این دویدن‌ها، تمام این تقلّا برای کنترل کردن چیزی که هیچ‌وقت دست من نبوده...
فقط داشت منو غرق می‌کرد.
پس دست‌هامو ول کردم، نه با خشم، نه با بغض؛ با یک سکوت سبک و یه نفس عمیق.
و افتادم.
نه تو سیاهی چاه، توی یه جایی بین همه چی و هیچی.
جایی که بالا و پایین معنایی نداره
جایی که قلبت نمیزنه تا زنده بمونی؛ بلکه فقط میزنه تا ببینی هنوزم هستی، و توی اون سقوط، یه چیز تازه پیدا کردم؛آرامش واقعی، نه از جنس بی‌خیالی،از جنس پذیرش.
اگر زمین باشه، می‌خورم زمین؛ اگر آسمون باشه، میرم بالا.
لازم نیست سفت همه چی رو نگه دارم.
رها شدم، برای اولین بار خودم شدم.
پایان.
 
رها شده ام ، انگار توان فکر کردن را از دست داده ام به شکل عجیبی برایم گنگ است . حس میکنم واژه ها معنای خود را از دست داده اند مفاهیم رنگ می بازند گویی در واپسین لحظات حیاتم ، زندگی کوله بارش را از تک تک ذرات سازنده ی وجودم جمع کرده و در حال راهی شدن به جهانی دیگرست به جایی که نمیدانم !
در هجوم افکاری که گویی هیچ نیستند و همه چیزند ، احساساتی که آن ها را نمیفهمم تک و تنها ایستاده ام .
منصفانه نیست .
این تنهایی ، این تاریکی اصلا منصفانه نیست، انتظار چنین وحشتی را نداشتم .مگر قرار نبود که زمان باقی مانده را ... قرار نبود . قرار ما این نبود که مرا در چنین وضعی رها کنی . قرار بود دستم را بگیری .
حس فرزندی را دارم که بر روی جسم بی جان مادر افتاده و دور و برش پر از صدای خنده است .خنده هایی که سرما را به عمق وجود میبرند استخوان میترکانند .وحشت زده ، مبهوت ، رنجیده افتاده ام .
می شود برای آخرین بار دستم را بگیری و مرا به سوی خود بکشی ...
به این تن رنجور رحم کن و مرا از این سیاهی دور .
تو نوری و من تمام عمرم ، تک تک لحظات زندگیم با باور به تو گذشت . به آخر رسیده ام ، اینجا دقیقا آخر دنیاست و من در آخر دنیا فقط تو را میخواهم و تو همه چیزی . تو این هبوط را به عروج مبدل کن کافیست دستم را بگیری .
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Chaos
عقب
بالا پایین