تمام ذوقم دیدارهای کوتاه و پر دلهره و تشویشی بود که چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید و او که شاکی، چرا همراهش به مهمانی و مسافرت نمیرفتم، روزها با درگیریِ قهر و آشتی میگذشت.
از لحن بدش با کلمات رکیکی که مداوم بین حرفهایش استفاده میکرد معذب میشدم ولی چرا همچنان با تمام بدرفتاری و توهینهایش دنبالش بودم را نمیفهمیدم.
وقتی دیدم محدودیتم باعث رنجشش شده است پذیرفتم اولین جمعهی پیش رو همراهش به کافه بروم تا مرا به پدرش معرفی کند. چون این اولین دیدار درست و حسابی ما در کنار آقای مراحم بود، بد میشد اگر برای روزش هم چانه میزدم.
مجبور شدم با ارغوان تماس بگیرم و اصرار کنم به بهانهی درس خواندن به کتابخانه برویم و او هم به ناچار قبول کرد.
با رفتن مادر و عزیزخانم به مجلس روضه، صدایِ موزیک را آنقدر بلند کردم که هفت محله آن طرفتر هم میرفت.
سر فرصت حاضر شدنم و نبودن کسی برای نظر خواهی چند ساعتی طول کشید و زمان برد. تمام پول توجیبیام خرج خرید لوازم آرایش و کرم پودری شد که آن روزها برای برنزه شدن پوست سفید صورتم استفاده میکردم. سایهی پرتغالی با خط چشمی که صد دفعه پاک کردم و دوباره کشیدم تا چشمهای روشنم حسابی خودنمایی کنند. مداد تیرهی که زیرچشمانم کشیده بودم را دوست نداشتم. رژ گونهی آجریِ شاین و بدترین رنگ رژ براقی که به نظرم چهقدر به زیباییام میافزود تکمیل کنندهی میکاپی بود که از اینترنت یاد گرفته بودم.
بعد از با وسواس حاضر شدنم با هیجان روبروی آیینه ایستادم. چند قدم به جلو و عقب برداشتم و چرخیدم امّا انگار صاعقهایی ناگهانی در ذوقم خورد چون نمیدانستم چرا آنقدر زشت شده بودم. کسی هم نبود که نظرش را بپرسم. بین آن همه لباس، آخه نارنجی هم شد رنگ؟
دستم را به انتهای لباسم گرفتم و کشیدم اما باز هم زیادی کوتاه بود. پشیمان شدم ولی وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم زمانی برای عوض کردنش ندارم. آنقدر دمدمی و بیثبات بودن هم نوبر بود. هر چه ظرافت و زیبایی ظاهری داشتم به همان اندازه بدخلق و همیشه ناراضی و عصبی بودم. به هر حال، بیمیل و بااکراه از خانه بیرون زدم.
خانهی داییام، حاجآقا سبحان میرعماد چند خیابان بالاتر بود. یکی از بزرگان و معتمدان محل که همه برایش احترام خاصی قائل بودند. ظاهری پرابهت و بااقتدار که باعث جبروتی در رفتارش میشد. جزو سرشناسان بازاری، که کار همه را راه میانداخت. حتی بعد فوت پدرم حسابی حواسش به زندگی من و مادر بود. به خاطر همین احساس دِین، همیشه حواسم به رفتارم بود تا خدایی نکرده از دستم دلخور نشود.
خلاصه چند دقیقهی بعد، پشت درشان ایستاده بودم. زنگ را زدم. به خاطر پاشنهی بلند کفشهایِ نویی که به پا داشتم در همان چند قدم کوتاه حسابی احساس خستگی کردم.
همانطور که منتظر بودم، چشمم به تنها ساختمان بازسازی شدهی انتهای کوچه افتاد که زرق و برق ظاهرش حسابی خودنمایی میکرد و اتفاقاً پسرش هم در آنجا، آپارتمانی خریده بود تا دست همسر آیندهاش را بگیرد و خوشبختش کند.
همیشه در نظرم شاهزادهای به تمام معنا بود که از نظر احساسی همیشه حس بلاتکلیفی به او داشتم. هم سختگیری و تعصب زیادش به من و ارغوان و هم حسادتی که به خاطر فرق گذاشتن خانواده بین دُردانهشان با ما دخترها وجود داشت احساسی شبیه دشمنی و غریبگی درونم به وجود آمده بود تا چشمانم رو روی محبت و ملایمتهای رفتارش ببندم.
با باز شدن در، وارد حیاط شدم. تاب فلزی و میز و صندلیهای سفید زیر سایهی درختان در گوشهایی از حیاط اولین چیزی بود که یادم را به دوران کودکیام میبرد. خانهایی باصفا و بزرگ در دو طبقهی مجزا از هم، نمایی دلنشین را نشان میداد. نگاهم بین چند ماشینهای پارک شده چرخید و از اینکه ماشین ارسلان را ندیدم خوشحال راه افتادم. پس نبود تا دوباره با تُرشرویی قشقرق به پا کند که چرا به جای چادر، مانتوی چسب و کوتاهی پوشیدهام و هفت قلم به خودم رسیدهام چون خودش را وکیل و وصی همه میدید.
از صدای پاشنههای کفشهایش که روی پلههای سنگی به گوش میرسید حدس زدم طناز است. بیتفاوت نگاهش کردم. برای سلام و احوالپرسی نزدیکم شد. دختری لاغراندام و قد بلند با موهایی پرپشت که از زیر روسری ساتن کوتاهش که گرهی شلی به آن زده بود، روی شانههایش ریخته بودند. مثل همیشه با ته آرایشی، آراسته و مرتّب به نظر میآمد. روی هم رفته زیبا نبود اما سر و زبان خوبی داشت.
چند سال پیش از شیراز آمده بود و الآن دانشجوی سال آخر پزشکی بود. طبقهی بالای همین ساختمان زندگی میکرد. هیچوقت دوست صمیمی من و ارغوان نشد، در عین حال برای همه عزیز و محترم بود. همه او را دختری باکمالات و درسخوان میدیدند. آنچنان برخود میبالید که انگار از دماغ فیل افتاده است که با تفاخر و پشت چشم نازک کردن رفتار میکرد. همین باعث میشد، هر بار او را ببینم تحویلش نگیرم.
کاش همین رگهی فامیلی دور را با ما نداشت یا حداقل رشتهی دانشگاهیاش چیز دیگری بود، که خانوادهی ما آنقدر پرتوقع نمیشدند. احمقانه فکر میکردم که لازم نیست همه دکتر و مهندس بشوند. دوستنداشتم شاغل باشم و با نادانی حتی دوشیفت کار کردن مادر با آن چندرغاز حقوق کم هم به چشمم نمیآمد.
موضوع عجیبی که همیشه ذهنم را به خود مشغول میکرد و شاید حسادتی ته دلم را قلقلک میداد، رابطهی احساسی او به ارسلان بود. فکر میکردم با مظلومنمایی و خوب جلوه دادن خودش جلوی بقیه سعی در پنهان کردنش داشت. امیدوار بودم جایی دستش رو بشود و حتی جواب رد بشنود تا دلم خنک شود.
در کل وقتی حرف حدس و گمان خواستگاری رفتن ارسلان و دوستداشتن دختری به میان میآمد ناخواسته غمگین میشدم. چون دلم میخواست تا آخر عمر مجرد بماند و عاشق نشود.
از سلام بلند و پرانرژی طناز به خودم آمدم. با خوشرویی احوالپرسی کرد و به گرمی دستم را فشرد و با طعنه گفت:
- آخی عزیزم الآن که ارغوانم کمکم داره ازدواج میکنه ظاهراً دیگه هر روز نمیبینمت. فکر کنم دلم برات تنگ بشه.
مبرهن بود، مرض چه کسی به جانش افتاده و تا خودش را بند نکند راحت نمیشود. با بدجنسی پوزخندی زدم و در حالی که ناخنهای بلندم را در هوا تکان میدادم برای گرفتن حالش که یعنی همه دوست دارند من عروسشان بشوم و کلی خواستگار برایم صف کشیده است، بیفکر حرفی پراندم و گفتم:
- حالا که دانشگاهت داره تموم میشه برمیگردی خونهتون دیگه، نه؟ پس منم به احتمال نمیبینمت اما خدا رو چه دیدی شاید به این زودی خبرهای خوش شنیدی و امدم ور دلت، همین نزدیکیها همسایه شدیم.
در واقع هر کودنی، منظور به آن بدیهی و صراحت را میفهمید اما با حاضر جوابی قصد کوتاه آمدن نداشت. کیف کوچک کرم رنگش را دست به دست کرد و گفت:
-گلم، کسی از آینده خبر نداره. راستی اگه مشکل درسی داشتی بیا پیش خودم، خوشحال میشم کمکت کنم. میری برای کنکور درس بخونی؟
چشمانم را گرد کردم. با ستیهندگی جوابش را دادم و گفتم:
- نه. قراره با ارسلان برم بیرون.
او که بیخیال در مقابل کنایهپرانیهایم شانه بالا انداخت و گفت:
- آهان. خوش بگذره. سلام برسون.
لبخند کجی زدم و گستاخانه گفتم:
- اگه یادم موند چشم.
روز جمعهایی، خودش در حال تفریح و گردش بود، آن وقت نصیحت خانه ماندن و درس خواندن را برای بقیه تجویز میکرد. بالندگیاش به خاطر چهار کلاس سوادِ مایهی فخر دکتر شدنش، بود.
بعد از پرچانگیِ حوصله سربر، همانطور صاف و اتو کشیده، با عشوه و اطفاری که انگار از بدو تولد پَر قنداقش بسته بودند با خطِ بوی عطر تندی که همیشه از خودش به جا میگذاشت راهش را کشید و با صدای تقتق کفشهای روی اعصابش از در خانه بیرون رفت.
سه چهار پلّه را سریع رد کردم و خودم را رساندم. پشت در با دیدن کفشهای ارسلان وا رفتم. نمیتوانستم وقت عزیزم را برای برگشت به خانه و تا موقع رفتن او هدر بدهم. به اقبالم لعنت فرستادم و بلافاصله شالم را جلوتر کشیدم تا تار مویی بیرون نباشد. موهای بلند و صافم را پشت سرم درون مانتو جمع کردم و با پشت دست رژم را کاملاً پاک کردم تا جارچی برای هزارمین بار از ظاهرم به مادر و عزیزخانم گله و شکوا نکند.
نمیخواستم با کوک ناسازش برنامهی امروزم را بهم بزند. آهسته در نیمه باز را هل دادم و وارد شدم. بوی خوش قرمهسبزی فضای اطراف را پر کرده بود و اشتهای هر آدم سیری را قلقلک میداد. زندایی با خوشرویی به اسقبالم آمد. لبخند زدم و گفتم:
- سلام خوبید.
اگر روزی چندبار میدیدمش، باز هم بغلم میکرد و صورتم را میبوسید. از بس بامهر و محبّت بود.
- سلام عزیزم. خوش امدی. خوبی دخترم؟
با شیطنت در گوشش گفتم:
- ممنون. اتفاقاً الآن عروستون رو دیدم. سر ظهر داشت میرفت بیرون. به مادرشوهر آیندهاش سلام مخصوص رسوند.
برای اولین بار در چشمهایم خیره شد و جدی گفت:
- انشاءالله قسمت بشه عروس من یکی دیگهست.
نمیدانم کاندید مد نظرش چه کسی بود اما برای خودشیرینی و چاپلوسی در جوابش گفتم:
- پس خوش به حالش با مادرشوهری به این ماهی.
زندایی با خنده گفت:
- امان از دست تو. برو پیش ارغوان، منم الآن میام.
ارسلان دقیقاً روبروی آشپزخانه مشغول نهار خوردن بود. سلام کردم ولی طبق معمول با اخم فقط سرش را تکان داد و جوابی نشنیدم. آخرش هم نفهمیدم، چه هیزم تری به او فروخته بودم که از من خوشش نمیآمد و خیال آتشبس نداشت.
بیخیال از مقابلش گذشتم و در اتاق ارغوان را باز کردم. با دیدن او که مشغول اتو کردن لباسش بود، نیشم تا بناگوش باز شد و آهسته گفتم:
- ای بدجنس تو که گفتی رفته. این قول بیابونی که هنوز خونهاس.
آهسته پلک روی هم گذاشت و با چاشنی ناز حرفزدنش آرام گفت:
- هیس بیا بشین. دسته کلیدش رو فراموش کرده بود، برگشت. مامان گفت نهار بخوره بعد بره. دندون روی جیگر بگذار وقتی رفت ما هم پشت سرش میریم. من که نامزد گرامی میآد دنبالم. گفته باشم امروز کتابخونه خبری نیست.
از خدا خواسته، کیفم را روی تخت گذاشتم و همانطور که زیپش را باز می کردم گفتم:
- باشه. تو هم کُشتی ما رو با آقاتون.
- عجله نداریم چه خبره هنوز چهارم نشده.
بیحوصله لوازم آرایش را درآوردم و بیهوا از دهانم پرید و گفتم:
- نه الآن بریم. آخه زشته دیر برسم.
سریع ل*ب گزیدم و باقی حرفم را قورت دادم. هر دو ساکت بودیم. آهسته سرش را پایین انداخت و با مِنمِن گفت:
- از در وارد شدی فهمیدم میخوای بری دیدنش. پس بگو دردت چیه. فقط میخواستی به من نگی.
وقتی دیدم بند را آب دادم، خودم را به آن راه زدم و گفتم:
- خوشگل شدم.
به راحتی و بدون تعارف گفت:
- نه.
بعد نصیحتکنان در ادامه گفت:
- خواهری ناراحت نشی از این پسره خوشم نمیآد. یه جوریه. چهطور بگم آخه به خانوادهی ما نمیخوره. حیف تو. یه کم صبر داشته باش حتماً خواستگارهای بهتری هم هست.
بهم برخورد. ل*ب برچیدم و با دلخوری ماتیک را غلیظتر از قبل به ل*بهایم کشیدم و برای اینکه دیگر در تصمیمهایم دخالتی نکند مختصر توضیح دادم و گفتم:
- وا… چه جوریه مگه؟ تو چرا فکر میکنی همه باید شبیه برادرت باشن. نگاش کن چهقدر کژخلق و عنقه. خدا شاهده وقتی امدم اول من سلام کردم. جواب نداد که هیچ، انگار دشمنش رو دیده. همیشه شمیشیر رو از رو بسته. در ضمن ما بهم علاقه داریم دوستندارم کسی از الآن بهش بیاحترامی کنه.
انگار از حرفش پشیمان شد که شانه بالا انداخت و رنجیده گفت:
- منظوری نداشتم.
طاقت قهر کردنش را نداشتم، همانطور که دوباره در آیینهی دستی آرایشم را تمدید میکردم گفتم:
- ولش کن. راستی امدنی عروس خانمتون رو دیدم. چیتان پیتان کرده، بدون ماشین داشت میرفت بیرون. خدا میدونه کسی میخواست بیاد دنبالش یا نه. خلاصه پیغام داد زودتر بیاید تکلیف من بدبخت رو روشن کنید. چند سال باید انتظار بکشم؟ دو صبا دیگه درسمم تموم می شه میرم پسرتون بیزن میمونه.
با تبسّمی کمرنگ نگاهم کرد و گفت:
- خیلی خب، خانم بامزه. راستی مامانم همراه ما میآد. ارسلان گفت دو تا دختر تنها کجا میخوان برن، شما هم باهاشون برو.
عصبانی بلند شدم و قدم زدم. با صدایی که دوست نداشتم از اتاق بیرون برود گفتم:
- نمیشه. تو که با نامزدت میری گردش، نکنه قراره مامانت رو با خودم ببرم کافه؟!
زندایی در اتاق را باز کرد و مکالمهی ما با اشارهی ارغوان نصفه ماند. سینی میوه و شربت را روی میز گذاشت و با مهربانی گفت:
- دخترا، منم تا یه مسیری همراهتون میآم. شما رو تا کتابخونه میرسونم بعد یه کم خرید دارم، میرم دنبال کار خودم. شما دو تایی برید بگردید و خوش باشید اما دیر نکنید. برای برگشت خبر بدید با هم برمیگردیم.
از پیشنهاد به موقع و پایه بودنش برق شادی درون چشمهایم درخشید. با خوشحالی دوباره بغلش کردم و گفتم:
- عاشقتم.
- باشه خودت رو لوس نکن. چون پسرم یه کم حساسه فقط این دفعه کمکتون میکنم.
نفس راحتی کشیدم. زندایی با خنده از اتاق بیرون رفت. لیوان شربت را برداشتم و تا ته سر کشیدم. دوباره به خودم درون آیینه نگاه کردم. داشت دیر میشد. آنقدر قدم زدم و صلوات فرستادم تا بالاخره ارسلان رفت و پشت سرش ما هم از خانه بیرون رفتیم.
***
سوار تاکسی شدم. دلم نمیخواست منتظرش بگذارم و دیر کنم اما فکرش را نمیکردم که همهی وقتم بین ترافیک و مسیر طولانی و خستهکننده سپری شود. ساعت بدون توجّه به دلهره و نگرانیام برای خودش به سرعت میگذشت و خبری از رسیدن نبود.
کمکم نزدیک غروب، نور طلایی خورشید ملایم شد. صد دفعه به ساعتم نگاه کردم و هر لحظه بیشتر آشفته میشدم. ایکاش بدون ترس و واهمه با خیالی آسوده میدیدمش. با هم وقت میگذراندیم. حتی تمام شهر را با او میگشتیم و آخر شب دیر وقت به خانه میرسیدم. حداقل، مدت زمانی هر چند کوتاه برای آشنا شدن و دلبستن وقت میخواستم ولی الآن تمام فکر و ذکرم پیش دلواپسیهای مادر بود که اگر دیر میکردم چه بهانهایی تحویلش میدادم.
البته باید به همه جواب پس میدادم. زندگی خصوصیام بیشتر عمومی بود و این گونه هیچگاه نمیتوانستم به مرد آرزوهایم برسم یا حتی عاشق بشوم. هر طرف سرمیچرخاندم در احاطهی سختگیریهایشان بودم. خشم، بیزاری و عصبانیت تنها احساسات درونم بودند و راه حلش آدمی بود که صادقانه دوستشنداشتم. او شبیه راه فرار بود. همین و بس.
وقتی به مقصد رسیدم با دلشوره و استرس سر کوچه پیاده شدم. این روزها گردونهی شانسم کاملاً برعکس میچرخید و هر دیدار ما به نحوی بهم میخورد. چون تقریباً شب فرا رسید و آنقدر دیر شده بود که وقت نشستن نداشتم. باید میگفتم مرا تا خانه برسانند و در طول مسیر حرف میزدیم. انگار آمده بودم سُکسُک کنم و برگردم.
پیوند عصر جمعه با تاریکی هوا و درختهای سر به فلک کشیدهی بلند، دو طرف خیابانی که انگار ته نداشت، پرنده هم پرنمیزد چه برسد به آدمیزاد، خوف عجیبی به دلم میانداخت.
گاهی ماشینی با سرعت از کنارم رد میشد تا از ترس قلبم فرو بریزد که نکند سرنشینهایش پیاده شوند و مزاحمتی ایجاد کنند یا مرا بدزدند. از فکر خودم خندهام گرفت. به هر حال احتیاط شرط عقل بود. به خاطر همین قدم در پیاده رو گذاشتم. غرغرکنان و بدون تمرکز با سراسیمگی پلاکها را نگاه کردم اما کاملاً گیج شدم. از بابت آدرسیابی افتضاحم همیشه ارسلان مسخرهام میکرد که اگر چند خیابان از خانه دور میشدم قطعاً راه را گم میکردم و سر از شهر دیگری درمیآوردم.
خلاصه چند دفعه سر تا ته کوچهی عریض و طویل را رفتم و برگشتم اما خبری از مغازه و کافه و هیچ کوفت و زهرمار دیگری نبود. منی که تمام طول عمر، پاهایم جز کتانی رنگ کفش دیگری را ندیده بود الآن با بیست سانت پاشنه از این همه پیادهروی بیحاصل به خاطر تاول پاهایم شبیه پنگوئن راه میرفتم. بیرمق و خسته، دستم را برای درآوردن گوشی به درون کیف فرو بردم تا به سامان زنگ بزنم و آدرس را دقیقتر بپرسم اما وقتی با دقت نگاه کردم تازه یادم افتاد از بس هول بودم، کتاب و گوشی را داخل تاکسی جا گذاشتم.
جیغ کوتاهی کشیدم و به زمین پا کوفتم. جلوی گریهام را گرفتم و بغض کرده با آرایشی ماسیده روی صورتم، کلافه و عصبانی راه افتادم. بدتر اگر ارغوان و زندایی بدون من برمیگشتند احتمالاً الآن همه برای پیدا شدنم در تکاپو بودند.
خسته و ذله دوباره همان مسیر را برگشتم. شقیقههایم از سردرد نبض میزد. سوار اولین تاکسی شدم و نفس عمیقی کشیدم. سرم را به شیشه تکیه دادم و با دست گوشههای چشمم را که از قطرههای اشک خیس میشد، پاک میکردم.
مشغول بدوبیراه گفتن زیر لبی به خودم و حواس جمعم شدم. اتفاقاً بددهنی و بداخلاقی برای همین مواقع بود. کاش میتوانستم با یکی دعوا کنم و دق دقم را سرش خالی کنم تا حالم بهتر بشود اما با ترمز ناگهانی ماشین پشت چراغ قرمز مملو از ترافیک، قبل از باز شدن دهانم برای اعتراض به راننده چشمم به تابلو خیابان روبرویی افتاد و تازه متوجه شدم آدرسی که دنبالش بودم شمالی و جنوبی داشته است. پس خودم راه را اشتباه رفته بودم و داغ دلم بیشتر تازه شد.
به هر حال با تاخیر زیاد و خلقی گرفته به نزدیک خانه رسیدم. هِلک و هِلک قدم برمیداشتم و به این میاندیشیدم دوباره باید چه دروغی سر هم کنم؟ با اینکه دل در دلم نبود و از برخورد با همه واهمه داشتم اما شاید بهانهی گم شدن موبایلم میتوانست امشب را نجاتم بدهد تا مجدد قرار میگذاشتم.
وقتی وارد کوچه شدم تاریکی اطراف با نور زرد سر در بقّالی تا حدودی روشن شده بود. همان حوالی با تعجب ماشین پارک شدی سامان را دیدم.
تنها نشسته بود و دستش از پنجرهی ماشین بیرون بود و دود غلیظ سیگارش از لابهلای انگشتانش به هوا میرفت. احمق آنقدر غرق صدای موزیک بود که متوجهی گذشتنم از آنجا نشد. تا خواستم صدایش بزنم ارسلان را دیدم که از در خانه بیرون آمد. ناگهان خفه شدم و سر به زیر از کنار ماشینش رد شدم.
ارسلان که بیشتر اوقات، زندگیاش را خانهی عزیزخانم سپری میکرد با ذکاوت و کنجکاوی حواسش جمع همه چیز بود. به طرف ماشینش رفت و همانجا ایستاد. به شدت تلخ و عبوس نظارهگر آمدنم شد. حتی سر نچرخاندم تا به اطراف نگاه کنم. لعنت به شانس بَدم که وقت و بیوقت به عمد میخواست که سر مچم را بگیرد.
نفسم از سریع قدم برداشتن به شماره افتاد. نزدیکش که شدم متحیّر به اخم جانشين شدهی ابروهايش، موقع برانداز سر تا پایم نگاه کوتاهی انداختم. خجالتزده با لحنی دستپاچه آهسته سلام کردم و از کنارش گذشتم. با عجله به داخل حیاط پا گذاشتم و در را پشت سرم بستم. با ترس و لرز دستم را روی قلبم گذاشتم که از وحشت تند تند میتپید.
از خستگی و پا درد، بیاهمّیّت به کثیف شدن لباسهایِ نویی که برای اولین بار به تن داشتم، روی زمین سُر خوردم و نشستم. کفشهایم را از پا درآوردم و مشغول غرزدن شدم «میرغضب فکر کرده کیه که حتی آمار رفت و آمد من رو داره. پسرهی بیریختِ نفرتانگیز، هیکل گنده کرده که فقط زور بگه. مگه کار و زندگی نداره که همیشه برای خودش ول میچرخه»
آن روزها مرضِ دردسر درستکردن داشتم چون بعد گذشت دقایقی وقتی حالم سر جایش آمد، خیرهسرانه کف دستم را به زمین زدم و بلند شدم. کفشهای مزخرف را در دست گرفتم و برای دیدن سامان در را نیمه باز کردم. تا خواستم به بیرون سرک بکشم ناگهان ارسلان جلویم قد علم کرد. از ترس زهره ترک شدم و قدمی به عقب برداشتم. با چشمانی گرد شده نگاهم کرد. دستپاچه گفتم:
- سلام.
عصبی و بیحوصله صدایش را بلند کرد و گفت:
- کوفتِ سلام.
جوابش را با صدای که واضح میلرزید و حلقههای اشکی که درون چشمهایم جمع شدند دادم و گفتم:
- وا... بیادب. چته تو. چرا اینجوری رفتار میکنی؟
با آن هیکل درشت روبرویم خیمه زد و نزدیکتر شد. چشمهایش را ریز کرد. غضبناک ابروهای پهنش را درهم گره زد. مؤاخذهام کرد و گفت:
- تو چه مرگته؟! گفتی میری کتابخونه، معلومه با این سر و وضع تا الآن کدوم گوری تشریف داشتی؟ عمه و عزیز نصفه عمر شدن.
جرأت نداشتم بگویم «خب به توچه » همیشه برایم، غول بیشاخ و دمی بود که قسمتی از وجودم به شدت از او میترسید و گریزان بود. در مقابل، قسمت دیگر عمیقاً دوستش داشت. حتّی گاهی تلاش میکرد آن دختر بینقص و خوبی باشد که از خانمی لنگه نداشت، امّا نمیشد. مثلاً جور درنمیآمد که هم چهره و اندام زیبایی داشته باشی و هم خوشاخلاق باشی و درست رفتار کنی.
خلاصه کر شدم و ادامهی سرزنشهایش را نشنیدم. از استرس دهانم خشک شد. از کجا فهمیده بود با ارغوان نبودم؟ نکند تعقیبم کرده! شاید یک دستی میزد تا خودم را لو بدهم! خدا نکند سامان را دیده باشد. قلبم به شماره افتاد. وقتی زلزده به کفشهای درون دستم نگاهم میکرد و با تجسس، تمرکزم را برهم میزد.
ناخودآگاه اشکهایم سرازیر شد. وقتی اشتباهی از من سر میزد و مقصر بودم همیشه مکالمات ما همانقدر کوتاه و غیر صمیمی میشد چون نمیتوانستم در مقابلش کولیبازی راه بیندازم و با قشقرق حرفم را هر چند اشتباه و غلط به کرسی بنشانم. هرچه بادا باد، با بغض، چشمانم را دزدیدم و گفتم:
- خب حالا مگه چی شده؟ کتابخونه بسته بود. خواهرت با زندایی رفت خرید، منم میخواستم کتاب دوستم رو پس بدم که توی تاکسی جا گذاشتمش.
بیتوجّه به پرت و پلاهایم کتاب و موبایل را با شدّت به سمتم پرت کرد. در یک لحظه همه پخش زمین شد و گفت:
- کدوم دوستت که به خاطرش از اون ور شهر سر درآوردی؟
از سؤالش به آنی ذهنم بهم ریخت و با بغض گفتم:
- تو نمیشناسیش.
همانطور که انگشتش را به نشانهی تهدید در هوا تکان میداد گفت:
- وای به حالت شاهداخت، دست از پا خطا کنی. شیشدُنگ حواسم بهت هست. چرت و پرتهاتم بگذار برای خودت.
میدانستم ذرّهایی از حرفهایم را باور نکرده، چون مقابلم در را محکم بست و رفت. از خستگی و سردرد داشتم بیهوش میشدم و هنوز باید جواب مادر و بقیه را هم میداد.
خم شدم و وسایلم را از روی زمین جمع کردم. با ارغوان تماس گرفتم با اولین بوق جواب داد و تا گفت «خیالت راحت » متوجه شدم اوضاع را به خوبی مدیریت کرده است. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم. خبر نداشت وجودش در زندگیام چه نعمت بزرگی است که اگر قدر میدانستم قطعاً خوشبخت میشدم. برای مادر که قدم زنان دلش مثل سیر و سرکه میجوشید همان اراحیف را سرهم کردم و مانند همیشه اهمیتی به غرزدنها و نصیحتهایش ندادم.
آشنایی با سامان جز علاقهی یک طرفه و دردسرهایی که هر روز بیشتر میشد چیزی برایم به همراه نداشت. اما فرصت رفتن و وسوسهی زندگی جدید آن مدلی که همیشه دلم میخواستم، لحظهایی رهایم نمیکرد تا همچنان در مسیر حماقت و نادانی بمانم.
خلاصه با تماس ارسلان و جواب دادن رانندهی تاکسی، کتاب و موبایل را گرفته بود. به هر حال او که خط و نشانش را کشید و اتمام حجتش را کرد. البته قسمت دیگر ماجرا شنیدن داستان دارک و وحشتناک سامان بود. خدا را شکر که آدرس را پیدا نکرده بودم وگرنه دیگر رویی برای به خانه برگشتن نداشتم. میگفت اصلاً پدرش از رابطهی ما خبر ندارد و آنجا خانهی دوستش بوده نه کافیشاپ چون میخواست سورپرایزم کند و منتظر اولین رابطهایی بود که با آب و تاب در چندشآورترین حالت، بیپروا در موردش صحبت میکرد و من وعده ی بعد از ازدواج را میدادم.
کشمکشی بیحاصل که هر کدام به دو هدف مختلف فکر میکردیم. تازه وقتی دید خبری از آمدنم نشده، برای بردنم آمده بود و هنوز اصرار داشت همراهش بروم. انگار مانند دوستان علاف و بیکارش میتوانستم صبح تا شب از این مهمانی به آن مهمانی بروم که توقع داشت هر روز همدیگر را ببینیم و مداوم پیشنهاد خاک برسرش را تکرار میکرد. بعد هم مثل بچّهها قهر میکرد. گربه میرقصاند و تماسهایم را بیپاسخ میگذاشت و آنجا به جای عاقلانه رفتار کردن دقیقاً مانند آدمهای کودن برای جلب توجّه دنبالش بودم. چرا یک درصد به فکرم نمیرسید که ممکن بود چه بلایی سرم بیاورد و رهایم کند تا هیچوقت دستم به او نرسد.
***
چند روز گذشت امّا همچنان هنوز سرزنش و شماتت مادر را میشنیدم پس برای آرام نگه داشتن جو، مجبور بودم پایم را از خانه بیرون نگذارم. گرچه سر به زیر و حرف گوش کن بودنم با دیدن آگهی کلاس زبان که از لای در، داخل حیاط افتاده بود دوامی نداشت و باز وسوسهایی دیگر به جانم افتاد.
برگه را پیدا کردم و به مادر نشان دادم. چون همه در تکاپوی نامزدی ارغوان بودند و او هم مخالفتی نداشت به تنهایی ثبتنام کردم. از قهر و بیتوجّهی سامان کلافه بودم و حوصلهی موش و گربهبازی نداشتم. به خاطر همین جدی دوباره برای گفتن آخرین حرفهایم قرار گذاشتم. به خیال خودم با زرنگی میخواستم زیر زبانش را برای خواستگاری بکشم و بفهمم واقعاً قصدش ازدواج است یا نه.
روز اول کلاس تا حاضر شدم که از خانه بیرون بروم مثل همیشه شانسم، مامور غیبی بهمزدن رابطهایی بود که انگار روزگار هم مانع سماجتم میشد. پس سریعتر دوید و در خیابان به انتظار نشست، چون مادر زودتر از خودم حاضر شد و ماشین را روشن کرد.
از خشم با فکی منقبض شده، بند کولهام را محکم در دست گرفتم و آماده بودم تا خود ایستگاه اتوبوس دواندوان بروم اما قرار امروزم بهم نخورد. مادر جدی و محکم پایش را در یک کفش کرده بود و نمیگذاشت تنها بروم. اگر بیشتر چانه میزدم شک میکرد. با اکراه و بیمیل، با قیافهایی کِش آمده سوار شدم و در ماشین را محکم بههم کوبیدم.
سر لج در طول مسیر تا موقع رسیدن به آموزشگاه ساکت بودم. موقع پیاده شدن طاقتم تمام شد. از کوره در رفتم و با عصبانیت گفتم:
- خوب شد حالا دیرم شد؟! جواب تیچرم رو خودت بده. والا تنها میآمدم زودتر میرسیدم. چه واجب بود آخه؟ چیه، میخوای شما هم بیا سرکلاس کنارم بشین یا همین جا منتظر بمون. بدتر از این نمیشه یه دختر خرس گنده با مادرش بره و بیاد.
او که تا آن موقع ساکت بود بیحوصله و عصبی گفت:
- چه خبره اینقدر بد حرف میزنی؟ الآن که به موقع رسیدی برو دیگه.
چشمانم را گرد کردم و حق به جانب گفتم:
- فقط همین یه بار. دفعه دیگه خودم میام.
باشهایی گفت و حرکت کرد. با عجله در ورودی را رد کردم و از پلّهها بالا رفتم. در قسمت انتهای آموزشگاه جای خلوتی پیدا کردم و تنها روی نیمکت زوار در رفتهایی نشستم.
آدرس را برای سامان فرستادم و به انتظاری که این روزها خوشش میآمد کشدار و طولانی به سر نیاید امید دوختم. نیم ساعتی زمان برد تا سالن از همهمهی دخترهای جیغ جیغویِ پرسروصدا خالی شد و همه سر کلاسهای خود رفتند.
چشمانم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. مشغول مرور حرفهایم در ذهن پرهیاهویم شدم.
طولی نکشید که صدای موبایلم بلند شد و خبر آمدنش را داد. دستهی پرتقلب نوشتهی صندلی را کنار زدم و از پشتش بلند شدم.
قدم زنان از در آموزشگاه دور شدم. با دیدنش در سمت دیگر خیابان که به ماشینش تکیه زده بود و سیگار میکشید، نیشم تا بناگوش باز شد. برای پنهان کردن هیجانم خرمان و آهسته قدم برمیداشتم. فارغ از دنیا، خوشحالی سلامم در صدای بلند موزیکی که پخش میشد گم شد، تا نزدیکش شدم ماشینی با سرعت جلوی پایم ترمز کرد.
سریع برگشتم و نگاهم را چرخاندم. ناگهان از دیدن مادر شکزده سر جایم میخکوب ایستادم. انگار برای مچگیری جایی همان اطراف پنهان شده بود. با چهرهای سرخ و عصبانی پیاده شد. میدانستم اهل دعوا و مرافعه راه انداختن وسط خیابان در نگاه کنجکاو عابران نیست اما به حسابم میرسد چون همیشهی خدا روی تمام خط قرمزهایش پا میگذاشتم و امروز تمام اعتبارم را پیشش از دست داده بودم و به معنای واقعی آبرویم رفت. به سمتم آمد و مچ دستم را محکم گرفت. با چشمهای خشمگین گرد شده رو به سامان گفت:
- اول میرم سراغ پدرت، ببینم میتونه دست و پای پسرش رو جمع کنه یا نه؟ بعد به حسابت میرسم تا بفهمی دیگه دور و ور دختر من پیدات نشه.
برای چندمین بار از سامانِ بیادب که بویی از نذاکت نبرده بود، بدم آمد. چون بیتفاوت، بدون سلام و احوالپرسی یا توضیحی، ته سیگارش را مقابل ما روی زمین انداخت و بیتوجّه به تهدیدهای مادر حتی برای رفع سؤتفاهم لام تا کام کلامی به زبانش نیامد یا حداقل برای خودشیرینی، از من و خودش دفاعی نکرد. در عوض ابلهانه بدون حرف و سخنی بیخیال سوار ماشینش شد و با سرعت از کنار ما گذشت.
از خجالت دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعید. بغضم ترکید و گریهکنان، دنبال مادر راه افتادم. تا کنار دستش نشستم، سرم داد کشید و گفت:
- معلومه داری چیکار میکنی؟
از دست خودم کلافه و خشمگین بودم. در آن شرایط عذرخواهیام به دردش نمیخورد. اوضاع شکرآب بین ما احتیاجی به زبان درازیِ اضافی و توجیحاتم نداشت. از پشت نگاه مهآلود و اشکیام به مناظر بیرون چشم دوختم و ساکت ماندم تا به در خانه رسیدیم. درمانده و زار و خسته ادامه داد:
- نمیدونم بخندم. گریه کنم. بزنم زیرگوشش تا بفهمه کاری به بچهی نادون من نداشته باشه. اون که تکلیفش مشخصه، دو روز برمیگرده سر خونه و زندگیش دیگه جنابعالی رو هم یادش نمیاد. تو دلت رو به چی این یه لاقبا خوش کردی؟
نمیدانم آن همه جرأت و جسارت را از کجا یاد گرفته بودم که بدون فکر هر چیزی به ذهنم میرسید، بر زبانم جاری میشد. دستمال کاغذی را با حرص به صورت خیسم کشیدم و همانطور که بینیام را بالا میکشیدم گفتم:
- شما که هنوز نمیشناسیش.
با داد بین حرفم پرید و گفت:
- یه بار برای همیشه بهت میگم دیگه اسم اون الدنگ رو جلوی من نیار. ارواح خاک بابات، فراموش کن یه همچین آدمی وجود داره. اصلاً دلم نمیخواد به گوش کسی برسه. یه کاری نکن بعد نشه جمعش کرد پس صبر من رو امتحان نکن.
آه بلندی کشید و ادامه داد:
- ای کاش... ای کاش... فقط یه ذره دلت به حالم بسوزه.
فوراً نسنجیده بین حرفش پریدم و هقهقکنان گفتم:
- بگذار توضیح میدم.
با نارضایتی صدایش را بالاتر برد و خشمگین گفت:
- نمیخوام بدونم. فقط تمومش کن.
بیطاقت، حرفهایش را نصفه گذاشتم. کولهام را برداشتم و به طرف خانه رفتم. زیر ل*ب هر بد و بیراهی که بلد بودم نثار همه کردم. با حالت قهر به اتاق خودم رفتم و دق دلم را با محکم بستن در خالی کردم.
***
نزدیک ظهر با چشمهای پف کرده از گریههای شب گذشته با بیحوصلگی تمام از خواب بیدار شدم.
با تنی کوفته در حالی که موهای شانه نکردهام را بالای سرم گوجهای میبستم به طبقهی پایین رفتم. نگاهم به عزیزخانم خورد. حدس زدم موضوع مهمی پیش آمده که نزدیک اذان ظهر به جای مسجد رفتن، قصد کرده بود خانهی ما نماز بخواند. از مادر مطمئن بودم که حداقل برای آبروداری از جریان دیروز حرفی نزده است. سلام کردم و گوشهای دور روی مبل لم دادم. چون علاقهای به شنیدن اخبار تازه نداشتم مشغول ور رفتن با موبایلم شدم.
مادربزرگم که نمیتوانست شادیاش را پنهان کند بدون هیچ مقدمهچینی، اصل هر مطلبی را بیان میکرد. با لبخندی که چروکهای ریز اطراف چشمانش را بیشتر به نمایش میگذاشت گفت:
- زنداییت بهم گفت خوبه بریم خواستگاری شاهدخت. اما فعلاً از من نشنیده بگیر تا به وقتش. انشاءالله خبرهای خوبی توی راهه.
شُک زده سر جایم صاف نشستم. دستم شل شد و موبایل را کنار گذاشتم. چند ثانیه به حرفی که گفتم شاید اشتباه شنیدم فکر کردم، تا کمکم به خودم آمدم دیدم دارم گریه میکنم. از آن بغضهایِ بیصدایی که گلو را سخت میفشرد و خراش میداد.
همینم کم بود که باید کاندیدای جدید برای پسر خشن و مغرورشان باشم. تا با موضوعات پیش آمده بیشتر زیر فشار رفتارهایش قرار بگیرم. کسی که عمری زور میگفت و همیشهی خدا با هم قهر بودیم و اختلافات بین ما تمامی نداشت الآن بابت شنیدن خبری که شاید در آینده رخ میداد واکنشی جز گریه و زاری نداشتم. به سختی با پوفی عمیق زیر ل*ب گفتم:
- اصلاً دلم نمیخواد چیزی بدونم.
شاکی و متعجبانه با همان لبخندی که هنوز چهرهاش را پوشانده بود گفت:
- فکر کردم خوشحال میشی. دخترم، کی بهتر از ارسلان؟
اعتراض و نارضایتیام برای کسی اهمیتی نداشت چون به خیال خودشان صلاحم را بهتر میدانستند. آن روزها گلایهمند از دست همه حرص میخوردم. ترجیح میدادم بدون دعوا راه انداختن، خودم را به راه دیگر بزنم چون مسخرهترین پیشنهادی بود که میتوانستم بشنوم و پشت گوش بیندازم. جزو محالات بود که آقازادهیشان به دختری همچون من فکر کند و امکان نداشت زیر بار برود.
با شاخصهایی که در شخصیتش میدیدیم دنبال دختری خاص و منحصر به فرد میگشت. پس یک جای کار حسابی میلنگید و فعلاً اجازه داده بود دل بقیه الکی خوش باشد. عزیزخانم وقتی سکوتم با آن قیافهی درهم را دید رو به مادر کرد و گفت:
-چی شده فخرالسادات؟ این بچه چشه؟ خوبیت نداره، دست و رو نشسته یه بند داره اشک میریزه.