در حال ترجمه رمان یکی مثل من |به ترجمه bahar

bahar...

مدیر تالار طراحی + منتقد ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
طـراح
مترجم
گرافیست
نوشته‌ها
نوشته‌ها
512
پسندها
پسندها
2,342
امتیازها
امتیازها
203
سکه
1,029
نام: یکی مثل من | someone like me
نویسنده: M.R. Carey
مترجم: bahar
ناظر:
ژانر: معمایی، ترسناک
سطح اثر:
خلاصه: لیز کندال، آزارش به یک مورچه هم نمی‌‌رسد. زندگی‌‌اش را وقف تربیت درست فرزندانش کرده بی‌‌آنکه حتی با سخت شدن شرایط لحظه‌‌ای احساس پشیمانی‌‌ کند. اما چیزی درمورد او وجود دارد که باور کردنی نیست. یک جنبۀ تاریک و ترسناک؛ که زمانی‌ سروکله‌‌اش پیدا می‌‌شود همه چیز از این رو به آن رو می‌‌شود. اما لحظه‌‌ای شرایط سخت می‌‌شود که آن جنبۀ تاریک سعی بر گرفتن جای او و کنترل زندگی‌‌اش دارد... .


اون درست مثل منه. حتی صداش... حالا هم سعی داره جای من و بگیره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
380731_25050915-25۲۰۲۵۰۷۱۵-۱۱۵۷۰۰.jpg



مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
«شاید تقصیر منه» لیز کندال درحالی‌که سعی بر نفس کشیدن داشت با خود چنین فکر کرد. کمی، به هرحال. مطمئناً گناهش بیشتر از شوهر سابقش، مارک، و خلق و خوی وحشتناک او بود؛ اما می‌توانست ببیند که کجا ممکن است گوشه‌ای از این قضیه جا مانده باشد تا بتواند آن را گردن گرفته و خود را متهم کند. پذیرفتن اشتباه‌هات خویشتن چیز مهمی به شمار می‌رفت!
آخر هفته؛ مارک با بچه‌ها بود و آن‌ها را سر ساعت مقرر شده بر نگردانده بود. این‌طور بگوییم: درواقع اصلاً بچه‌ها را برنگردانده بود.
آن‌ها را در ماشینش گذاشته و به خانه آمده بود تا بگوید قرار است شام بخورند. آخر خیلی دیروقت شده بود و از این حرف‌ها! لعنتی؛ معلومه که نمیشه. لیز خودش را غافلگیر کرده بود، از حقوق خود و برنامۀ بچه‌ها دفاع می‌کرد و به مارک - که خیلی خوب می‌دانست - یادآوری می‌کرد که فردا مدرسه دارند.
بیش از حد به خود مطمئن بود؛ همین! عادت قربانی بودن را جایی جا گذاشته یا حداقل می‌توان گفت موقتاً به فراموشی سپرده بود. کلمات رک و راست از دهانش بیرون می‌ریخت که باعث تعجب خودش نیز به علاوۀ مارک شده بود. اما زمانی‌که حرف‌هایش ته کشیدند مارک حرف‌هایش را به زبان آورد و بحث را از تمامی مراحل اجتناب نا‌پذیر همیشگی‌اش عبور داد: اتهام متقابل، خشم، اولتیماتوم!
سپس زمانی‌که حرفی برای گفتن باقی نمانده بود، به عمل روی آورد: صدای بلندتری می‌طلبد [طبیعتاً]. مارک گلوی لیز را گرفت و او را از پشت به پیشخوان کوبید. کیسه‌های خریدی را که زمان برگشتن برای بچه‌ها خریده بود، روی کاشی‌ها پخش و پلا کرد. با غرش به چهرۀ گیج لیز گفت: «یه بار برای همیشه آدمت می‌کنم؛ عوضی کثافت!»
حالا او روی زمین، در میان مواد غذایی ریخته شده روی کاشی‌ها افتاده بود و مارک با پاهای باز شده از هم، بالا سرش زانو زده بود. دندان‌هایش نمایان و صورتش از شدت تلاش [برای خفه کردنش] سرخ شده بود. چشم‌هایش وحشی و پر از نفرت بودند. همان‌طور که لیز در حلقۀ دست‌های او به خود می‌پیچید و سعی می‌کرد مجرایی از نای‌اش به ریه‌هایش باز کند؛ نگاهی اجمالی به بستۀ [آب‌نبات] لاکی چارمز در سمت راست و یک بطری سرکۀ مالت هاینِز در سمت راستش انداخت.
فرعون‌های مصری با قایق‌هایی از جنس نی و گنجینه‌ای مملو از طلا، جواهرات، فلزات گران‌بها به دنیای پس از مرگ می‌رفتند، درحالی‌که لیز در بهشت می‌بایست چاشنی و غلات صبحانه با خود می‌برد. با خودش گفت: «عالیه!». تاریکی مانند اشک در چشم‌هایش حلقه زد. و آن زمان درست همان‌جایی بود که کوه یخ به زمین برخورد کرد. سخت. از درون به او ضربه‌ای زد، سرمایی تلخ از مرکز بدنش به سمت پوستش گسترش می‌یافت، درست جایی‌که سوزش و گزیدگی حس می‌کرد. دستش را دید. مانند دستکش بر روی دستی دیگر، بر روی زمین پرسه می‌زد. طرف منحنی بطری سرکه را پیدا کرد.
با نوک انگشت آن را چرخاند تا بتواند بگیردش. دستش به‌طرز غیر ارادی از زمین بلند و دوباره به زمین برخورد کرد. سپس این حرکت را مجدداً تکرار کرد. چرا؟ چه می‌کرد؟ نه! این بخش سرکشش به نمایندگی از او چه می‌کرد؟ حالا که سلاحی در دست داشت؛ چرا از آن استفاده نمی‌کرد؟ چرا هیچ‌تلاشی نمی‌کرد؟ موجی از شادی و هیجان و انتظار در ذهنش طغیانی کرد به‌طوری که گویی مغزش به‌گونه‌ای فاجعه‌بار از بین رفته و افکار دیگری به درونش سرازیر گشته.
سوال احمقانه‌ای بود. مشخصاً درحال ساخت یک سلاح بود! تا سه نشه، بازی نشه! با سومین ضربه، بطری بر روی کاشی‌های سخت شکسته شد. سرکه‌ای که به پوست بریده‌اش نفوذ می‌کرد، اعصاب بی‌حس لیز را به تپش و رقص واداشت؛ اما رقصی پوچ و بی‌معنی. مانند آن رویداد عجیب که یک بار هنگام بردن زَک [به خانه] از برنامۀ تابستانی مدرسه‌اش دیده بود: یک دیسکوی بی‌صدا. او آن‌چه باقی مانده از بطری بود را با تمام قدرت به کنار صورت مارک کوبید. مارک با صدای خش‌دار و متعجبی غرولند کرد و سرش را به اطراف چرخاند. گویی مگس یا پروانه‌ای روی مردمک چشمش پرواز کرده بود.
سپس فریادی بلند سر داد و خود را به عقب کشید. متوجه شد زخمی شده است. دستانش به سمت صورت آسیب دیده‌اش پرواز کردند. تکه‌های شیشه شکسته بر روی زمین مانند چلچله‌ای ذوب شده بعد از یخ‌زدگی ناگهانی بارید. به برخی از آن شیشه‌های خون چسبیده بود.


*نظراتتون و توی پروفایلم می‌تونین بگینPopcorn
 
عقب
بالا پایین