عنوان: وقتی کسی نیست
ژانر: تراژدی، عاشقانه
نویسنده: @..LADY Dyva....LADY Dyva.. عضو تأیید شده است.

لاگ لاین:
نیما، مردی که پس از ورشکستگی و خیانت شریکش، در دنیای خرید و فروش ماشین به دنبال شروعی تازه است، با نسترن، زن کارمندی که بار عذاب وجدان یک اشتباه گذشته را به دوش می‌کشد، در شهری بزرگ آشنا می‌شود. در میان سکوت و درد درونی، آن‌ها تلاش می‌کنند تا به هم نزدیک شوند، اما رازها و گذشته‌های‌شان راه عشق را دشوار می‌کنند.

سیناپس:
نیما پس از سقوط کسب‌وکار بزرگش و خیانت شریکش، زندگی‌اش را در خرید و فروش ماشین بازسازی می‌کند، اما هنوز از آسیب‌های گذشته رها نشده است. نسترن، زن کارمندی با عذاب وجدان ناشی از یک اشتباه گذشته، ناخواسته وارد دنیای نیما می‌شود. آن‌ها در مواجهه با تنهایی و دردهای درونی‌شان به هم پناه می‌برند، اما سایه‌های رازها و گذشته‌های پنهان، مانع رسیدنشان به آرامش و عشق می‌شود.

 
00_or9w.jpg

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار اثر خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ آن، قوانین تایپ اثر را در انجمن مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ آثار]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ اثر، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ ]

برای سفارش جلد اثر، بعد از 5 پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از اثرتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن اثرتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن اثر، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان اثرتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان ]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالار آموزشی سر بزنید:
[تالار آموزشی]


با آرزوی موفقیت برای شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
داخلی - دفتر شرکت نیما - روز

اتاقی بزرگ که زمانی پر از زندگی و جنب‌وجوش بوده، حالا خالی و ویران به‌نظر می‌رسد.
میزها و صندلی‌ها جمع شده‌اند، کاغذها روی زمین ریخته‌اند.
چراغ‌های سقف چشمک می‌زنند و نور کدر از پنجره‌های کثیف به داخل می‌تابد.
نیما (۳۸ ساله، با ریشی نتراشیده، کت‌وشلواری که دیگر بوی غرور نمی‌دهد) پشت میز نشسته.
چشمانش گود رفته، دست‌هایش بی‌قرار روی میز می‌لرزد.
موبایل روی میز بی‌وقفه زنگ می‌خورد.
روی صفحه نوشته: "طلبکار". نیما به آن خیره می‌شود، انگار نمی‌خواهد جواب بدهد.
بعد با نفس عمیق گوشی را برمی‌دارد.
نیما
(با صدای گرفته)
- الو... بله... می‌دونم... فقط یکم وقت بدین... به خدا همه‌چی درست می‌شه...

صدای مرد از تلفن (خشن، سرد)
- وقتت تموم شده، نیما. یا پول، یا آبروت.
نیما با دست‌های لرزان گوشی را قطع می‌کند. سکوت.
دستش را روی صورتش می‌کشد، انگار بخواهد خستگی سال‌ها را پاک کند، اما فقط چین و سایه باقی می‌ماند.
روی دیوار، میخی تنها مانده؛ جایی که روزی قاب افتخاراتش آویزان بوده.
نیما به آن خیره می‌شود. چشم‌هایش پر از اشک است، اما هنوز نمی‌ریزد.
صدای باز شدن در.
سرایدار پیر، نگاهی کوتاه به اتاق می‌اندازد.

سرایدار
(آهسته)
- آقای نیما... باید تا آخر امروز تحویل بدین.

نیما سرش را پایین می‌اندازد. جواب نمی‌دهد.
سرایدار در را آرام می‌بندد.
نیما بلند می‌شود، قدم‌زنان به گوشه‌ی اتاق می‌رود.
یک جعبه‌ی کوچک روی زمین است. آن را باز می‌کند: چند عکس قدیمی، یک ماکت ماشین لوکس، و کلیدی زنگ‌زده.
کلید را در دست می‌گیرد، محکم فشار می‌دهد.
از پنجره به خیابان نگاه می‌کند.
زندگی در بیرون جریان دارد، اما در چشمان او چیزی جز سکوت و شکست نیست.
کات به سیاهی.
 
داخلی – خانه نسترن – شب

خانه‌ای کوچک و مرتب. سکوت سنگینی فضا را پر کرده. تنها صدای تیک‌تاک ساعت دیواری شنیده می‌شود.
نور زرد چراغ مطالعه روی کاناپه و میز مقابلش افتاده. کتابی نیمه‌باز و فنجانی چای سرد روی میز جا مانده‌اند.
نسترن (۳۲ ساله، آرام اما خسته) روی کاناپه نشسته و به قاب عکسی روی دیوار خیره شده است. بلند می‌شود، قاب را برمی‌دارد و به دقت روی زانوهایش می‌گذارد.
در عکس، پسری جوان با لبخندی پرشور دیده می‌شود. کنار او نسترن جوان‌تر ایستاده، لبخندش اما مصنوعی و محتاط است.
نسترن با انگشت خطوط صورت پسر را لم*س می‌کند. چشمانش پر از اشک می‌شود. زیر ل*ب، خیلی آرام:

نسترن
(زمزمه)
ببخش...
اشک از گوشه‌ی چشمش پایین می‌آید. سریع با دست پاکش می‌کند، انگار نمی‌خواهد اعترافی از درونش بیرون بریزد. قاب را آرام داخل کشوی میز می‌گذارد و کشو را محکم می‌بندد.
صدای زنگ گوشی، سکوت را می‌شکند. پیامی روی صفحه ظاهر می‌شود: «جلسه فردا یادت نره.»
نسترن گوشی را نگاه می‌کند، بی‌حوصله، و دوباره روی میز رها می‌کند.
او به سمت آشپزخانه می‌رود. در یخچال را باز می‌کند. فضای خالی یخچال با یک بطری آب و چند تخم‌مرغ، او را در جای خودش میخکوب می‌کند. در را می‌بندد، لحظه‌ای مکث می‌کند، بعد پرده‌ی پنجره را کنار می‌زند.
بیرون، شهر پر از چراغ و زندگی است. اما در انعکاس شیشه، فقط چهره‌ی خسته و اندوهگین خودش را می‌بیند.
نسترن پرده را رها می‌کند. به اتاق برمی‌گردد. چراغ مطالعه را خاموش می‌کند.
خانه در تاریکی فرو می‌رود.
تنها صدای تیک‌تاک ساعت باقی می‌ماند.
 
داخلی – نمایشگاه ماشین – روز

سالن بزرگ نمایشگاه، ردیف ماشین‌های نو و دست دوم زیر نور مهتابی برق می‌زنند.
صدای مشتریان، همهمه‌ای یکنواخت ساخته.
نیما، با لباسی ساده اما مرتب، میان ماشین‌ها قدم می‌زند. هنوز خستگی و تلخی گذشته در نگاهش پیداست،
اما سعی می‌کند چهره‌ای عادی نشان دهد.
در همین لحظه، نسترن وارد سالن می‌شود. مانتوی رسمی پوشیده، کیف کار به دست. نگاهش بین ماشین‌ها سرگردان است.
قدم‌هایش محتاط‌اند، انگار وارد فضایی غریب شده.
نگاه نیما و نسترن برای لحظه‌ای تلاقی می‌کند. کوتاه، اما عمیق.
نیما به‌ظاهر بی‌تفاوت مسیرش را ادامه می‌دهد.
نسترن نزدیک یک خودروی سفید متوقف می‌شود. به شیشه‌ی آن نگاه می‌کند، اما حواسش جای دیگری‌ست.
نیما از کنار او می‌گذرد. مکث می‌کند. برمی‌گردد.

نیما
(با صدایی آرام و محترمانه)
می‌خواین ببینمش از نزدیک؟
- نسترن کمی جا می‌خورد. بعد لبخندی کوتاه اما خجالتی می‌زند.
نسترن
- نه.. فقط... داشتم نگاه می‌کردم.
نیما سری تکان می‌دهد. لحظه‌ای سکوت. نگاهشان دوباره قفل می‌شود.
در میان همهمه‌ی سالن، انگار فقط آن دو وجود دارند.
کارمند نمایشگاه با صدای بلند نیما را صدا می‌زند:
- آقا نیما! این سندو بیارین.»
نیما نگاهش را از نسترن می‌گیرد و با تردید دور می‌شود.
نسترن به مسیر رفتن او خیره می‌شود.
بعد دوباره به شیشه‌ی ماشین سفید نگاه می‌کند، اما نگاهش خالی است، انگار ذهنش جای دیگری مانده.
کات به تاریکی.
 
داخلی – کافه کوچک – عصر

کافه‌ای دنج با دیوارهای آجری و نور زرد چراغ‌ها. صدای آرام موسیقی در پس‌زمینه جریان دارد.
چند میز پر است، اما گوشه‌ای خلوت، نیما و نسترن روبه‌روی هم نشسته‌اند.
روی میز، دو فنجان قهوه نیمه‌خورده. نسترن با قاشق کوچک قهوه‌اش را هم می‌زند، اما نگاهش به فنجان نیست.
نیما کمی مایل به جلو نشسته، انگار می‌خواهد چیزی بگوید اما تردید دارد.
سکوتی کوتاه میانشان. صدای قاشق نسترن سکوت را می‌شکند.

نسترن
(با لبخندی ملایم)
- اینجا همیشه این‌قدر شلوغه؟
نیما
- نه... معمولاً خلوت‌تره. شاید امروز همه هوس قهوه کردن.
هر دو لبخند کمرنگی می‌زنند. سکوت دوباره بازمی‌گردد، اما این بار سنگین نیست، شبیه سکوتی که آرامش دارد.
نسترن نگاه کوتاهی به نیما می‌اندازد.

نسترن
- شما... خیلی وقته تو این کارین؟
نیما مکث می‌کند. فنجانش را برمی‌دارد، جرعه‌ای می‌نوشد.
نیما
(آرام)
- نه. میشه گفت تازه شروع کردم... زندگی بعضی وقتا مجبورمون می‌کنه از نو بسازیم.
نسترن به او خیره می‌شود. جمله‌ای در ذهنش می‌چرخد، اما نمی‌گوید. فقط سری تکان می‌دهد.
سکوتی دیگر. این‌بار نگاهشان طولانی‌تر است.
در چشم‌هایشان، زخمی پنهان دیده می‌شود، اما همزمان میل به فهمیدن یکدیگر هم هست.
صدای باران ناگهانی از بیرون شنیده می‌شود. مشتریان کافه به پنجره نگاه می‌کنند.
نیما لبخند محوی می‌زند.

نیما
(نیمه‌زمزمه)
- بارون همیشه به آدم یادآوری می‌کنه که هنوز میشه شسته شد...
نسترن کمی جا می‌خورد. بعد نگاهش را به پنجره می‌دوزد. باران روی شیشه می‌چکد.
نسترن
(خیلی آرام)
- ولی بعضی چیزها هیچ‌وقت پاک نمیشن...
چشم‌هایشان دوباره در هم گره می‌خورد.
برای لحظه‌ای، انگار هر دو می‌دانند در دل دیگری زخمی هست که هنوز باز است.
اما هیچ‌کدام چیزی نمی‌گویند.
فقط قهوه‌هایشان آرام بخار می‌کند.
کات به باران بیرون کافه.
 
خارجی – پارکینگ نمایشگاه ماشین – شب

باران بند آمده، اما زمین هنوز خیس است. نور چراغ‌های نئون روی سطح آب‌های جمع‌شده می‌لرزد.
ماشین‌ها ردیف پارک شده‌اند. سکوت سنگینی در فضاست.
نیما در حال قفل کردن یکی از ماشین‌هاست. صدای قدم‌هایی آشنا از پشت سرش می‌آید.
برمی‌گردد. شریک سابقش، فرهاد (۴۰ ساله، خوش‌پوش اما با نگاه تحقیرآمیز) نزدیک می‌شود.

فرهاد
(با لبخند کنایه‌آمیز)
- سلام شریک قدیمی شنیدم دوباره دست به کار شدی. فکر نمی‌کردم بعد اون سقوط، هنوز جرئت کنی سرپا بشی.
نیما چهره‌اش سرد می‌شود. چیزی نمی‌گوید. فرهاد نزدیک‌تر می‌آید.

فرهاد
(آرام، اما نیش‌دار)
- راستشو بخوای تو همیشه ساده بودی. به همین خاطر بود که همه‌چی رو باختی.
نیما کلید را در جیبش می‌گذارد، نگاهش به زمین.

نیما
(با صدای گرفته)
- برو، فرهاد. دیگه کاری با من نداری.
فرهاد لبخندش پهن‌تر می‌شود.

فرهاد
- اوه... ولی انگار داری یه زندگی تازه می‌سازی. شنیدم یکی هم هست... یه خانم. مواظب باش، نیما. همه آدم‌ها اون‌قدر که نشون میدن بی‌گناه نیستن.
نیما لحظه‌ای جا می‌خورد. نگاه تیزش روی فرهاد می‌نشیند.

فرهاد
(زمزمه)
- مثل تو که به من اعتماد کردی و همه‌چی رو از دست دادی. شاید اونم چیزی برای پنهان کردن داشته باشه.
فرهاد آرام دور می‌شود و در تاریکی محو می‌گردد.
نیما خشک و بی‌حرکت می‌ایستد. بار دیگر صدای قطرات باران از سقف پارکینگ چکه می‌کند.

---

داخلی – خانه نسترن – همان شب

نسترن روی میز کارش نشسته. چراغ مطالعه روشن است. برگه‌های اداری جلویش پخش شده‌اند، اما ذهنش جای دیگری است.
نگاهش به همان کشوی میز می‌افتد. مکث می‌کند. دستش را دراز می‌کند، کشو را باز می‌کند.
قاب عکس قدیمی بیرون می‌آید. این‌بار همراه با یک برگه‌ی گزارش قدیمی: خبر روزنامه‌ای درباره تصادف مرگبار.
تیتر درشت: «جوانی ۲۵ ساله در سانحه رانندگی جان باخت.»
اشک در چشمان نسترن حلقه می‌زند. انگشتانش روی نام راننده در خبر می‌لغزد.
نفسش سنگین می‌شود. زیر ل*ب، به سختی:
- نسترن
(زمزمه)
- هنوزم نمی‌تونم ببخشم...
چشمانش بسته می‌شود. قطره‌های اشک روی برگه می‌چکد.
چراغ مطالعه خاموش می‌شود.
کات به سیاهی.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
داخلی – کافه کوچک – شب

کافه نیمه‌خلوت است. باران پشت شیشه‌ها می‌کوبد.
نیما و نسترن روبه‌روی هم نشسته‌اند، اما فضا سنگین‌تر از همیشه است. هیچ‌کدام به قهوه‌هایشان دست نزده‌اند.
نیما نگاهش را به میز دوخته، صدایش سرد و آرام اما لرزان است.

نیما
- امروز یکی رو دیدم شریک قدیمیم.
اسم تو رو آورد. گفت باید مواظب باشم گفت تو هم چیزی برای پنهان کردن داری.
نسترن جا می‌خورد. دستش بی‌اختیار روی فنجان می‌لغزد.
چند لحظه سکوت.

نسترن
(آرام)
- و توباور کردی؟
نیما نگاهش را بالا می‌آورد. چشم‌هایش پر از شک است.

نیما
(با صدای گرفته)
- نمی‌دونم فقط حس می‌کنم چیزی رو ازم قایم می‌کنی.
نسترن نفس عمیقی می‌کشد. دست‌هایش می‌لرزند.

نسترن
(با تردید)
- سال‌هاست یه باری رو با خودم می‌کشم یه اشتباه
یه حادثه که هیچ‌وقت درست نشد...

نیما
(با تندی)
- چه حادثه‌ای؟
اشک در چشم‌های نسترن جمع می‌شود.

نسترن
(زمزمه)
- یه تصادف یه لحظه غفلت کسی جونشو از دست داد. از اون روزهیچ شب آرومی نداشتم.
نیما شوکه شده. نگاهش سنگین می‌شود.

نیما
(با عصبانیت فروخورده)
- و به من هیچی نگفتی؟ بعد این همه وقت
نسترن
(ملتمسانه)
- می‌ترسیدم فکر می‌کردم اگه بدونی، همه‌چی تموم میشه
نیما دستش را محکم روی میز می‌کوبد. مشتریان کافه لحظه‌ای سر برمی‌گردانند.
نیما بلند می‌شود، چشم‌هایش پر از خشم و اندوه.

نیما
(با صدایی لرزان)
- تو مثل همه‌ی بقیه.
نسترن از جا بلند می‌شود، اشک روی گونه‌هایش روان است.

نسترن
- نه من فقط یه اشتباه کردم. من... هنوزم تاوانشو می‌دم.
نیما قدمی عقب می‌رود. لحظه‌ای مکث. نگاهش به چشم‌های نسترن می‌افتد، اما دوباره برمی‌گردد.
بدون کلام دیگری از کافه خارج می‌شود.
نسترن بی‌حرکت می‌ایستد. صدای باران از پشت شیشه بلندتر می‌شود.
اشک‌هایش آرام روی میز می‌چکد.
کات به تاریکی.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
خارجی – خیابان بارانی – شب

باران شدید می‌بارد. چراغ‌های خیابان در قطرات باران محو می‌شوند.
نیما کنار یک ماشین قدیمی پارک‌شده ایستاده. باران لباس‌هایش را خیس کرده، اما او تکان نمی‌خورد.
سیگاری نیمه‌سوخته در دست دارد.
از دور، نسترن نزدیک می‌شود. چتری در دست، اما صورتش خیس از اشک است.
چند قدمی نیما می‌ایستد. هر دو لحظه‌ای فقط به هم نگاه می‌کنند.
صدای باران میانشان دیواری ساخته.

نسترن
(با صدایی لرزان)
- اومدم چون نمی‌خواستم آخرین تصویرمون اون‌جوری باشه.
نیما سرش را پایین می‌اندازد. دود سیگار در باران محو می‌شود.

نیما
(آرام)
- بعضی چیزها رو نمی‌شه عوض کرد، نسترن نه گذشته‌ی تو، نه اشتباه‌های من.
نسترن به سمتش قدمی برمی‌دارد.

نسترن
(ملتمسانه)
- ولی می‌تونستیم از نو بسازیم حتی روی خرابه‌ها.
نیما نگاهش را بالا می‌آورد. برای لحظه‌ای، اشک در چشم‌هایش برق می‌زند.
اما لبخندی تلخ می‌زند و سرش را تکان می‌دهد.

نیما
- ما هر دو اسیر گذشته‌ایم. شاید کنار هم بودن، فقط درد رو بیشتر کنه.
نسترن اشکش را پاک می‌کند، اما دستش می‌لرزد.

نسترن
(زمزمه)
- دوستت داشتم، نیما... شاید بیشتر از هر چیزی توی این دنیا.
نیما به او نزدیک می‌شود. دستش را آرام روی شانه‌ی نسترن می‌گذارد.
لحظه‌ای سکوت. چشم در چشم.
بعد آرام عقب می‌رود.

نیما
(با صدایی شکسته)
- گاهی عشق، فقط باید توی دل بمونه... نه توی زندگی.
او به سمت ماشینش می‌رود. در را باز می‌کند، سوار می‌شود.
نسترن زیر باران ایستاده، بی‌حرکت.
ماشین آرام دور می‌شود. چراغ‌های عقب در باران محو می‌شوند.
نسترن همچنان در همان‌جا می‌ماند. چتر از دستش می‌افتد.
باران بی‌رحمانه بر سر و صورتش می‌کوبد.
کات به تاریکی.



پایان.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
عقب
بالا پایین