نظارت همراه رمان پادزهر مهلک | ناظر حسین یحیائی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Tiam.R
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
- ببین، زشت شدی بازم!
اشک‌هایش را به شدت با پشت دستش پس زد.
-‌ خیلی بدجنسی.به جای نقطه، نقطه ویرول قرار میگیره چرا این‌جوری زهرمارم کردیش؟
-‌ من بدجنسم؟! دوتا علامت پشت سر هم اشتباست علامت تعجب کافیه کی بود داشت با گربه‌بازی ازم تلافی می‌کرد؟در اینجا نیازی به. علامت نیست هوم؟
دوباره اخم کرد. به جای نقط از ویرگول استفاده کنید کادویش را به سینه‌ش فشرد و تدافعی گفت:
- کار خوبی کردم! بعدشم، فکر نکن فقط با یه کادوی تولد دلم باهات صاف میشه. هنوز باید جبران کنی این چند روز رو!
چشم‌هایم را ریز کردم و دست به جیب شدم.
- کلاً بچه پررویی!
بی‌بی، نیازی به نقطه نیست خنده و غرغرکنان از کنارمان عبور کرد و از پله‌ها پایین رفت.
- فقط هیکل گنده کردین هر دوتاتون. همون بچه‌های دیروزین انگار.
تکیه دادم به نرده‌ی‌ پله ها و از خودراضی گفتم:
- من؟ من به این آقایی!
دنیا بی‌توجه به ریخت و پاشش، کاغذکادوی کتابچه را تکه‌تکه کرد و زمین ریخت. بی‌بی تشر زد:
ـ دنیا!
بی‌توجه به او، مات شد به کتاب زبون اصلی و نسخه محدود توی دستش.نقطه ویرگول چیزی که خیلی وقت بود دنبالش بود. چشم‌هایش گرد شده‌بودند و با گیجی چند‌بار پلک زد.
-‌ این… این… .
-‌ بازش کن و صفحه‌ی اولشو اولش رو نگاه کن.
انجامش داد، و با‌‌ دیدن امضای نویسنده و نوشته‌ی انگلیسی زیرش، صدای جیغ هیجان‌زده‌‌اش به هوا رفت!
- ماهور!
بعدش هم همان‌جا و در راه‌پله، بدون هشدار و ناگهان سوار کولم شد! به زحمت تعادلمان را حفظ کردم تا کله‌پا نشویم.
بی‌بی دوباره تشر زد:
- دنیا! خطرناکه!
این‌بار با خوشحالی زیرگوشم جیغ زد:
- For dear Donya! بی‌بی، نوشته واسه دنیای عزیز! خود نویسنده واسه من از اونسر دنیا نوشته!
با خنده و احتیاط باقی پله‌ها را حملش کردم و گفتم:
- بعد بگو ازت بدم میاد.
صورتش را از پشت سرم به شانه‌ام چسباند. دانه‌‌های اشک شوقش یقه‌ی پیرهنِ زیر کتم رو خیس می‌کردند. بغضی گفت:
- نه.ویرگول بخشیدمت. نقطه ویرگول تازه… بوی پیتزا هم داره میاد.
با بی‌بی دوتایی زیر خنده زدیم. بعد پله‌ی آخر از کولم فرود اومد و با کج‌خلقی، اما آرام گفت:
- گشنمه خب!
صدای‌ بی‌بی از آشپزخانه آمد:
- بیا شکمو خانم… بیا شمع‌ها رو بچینیم برات.
‌کتابچه را مثل یک شیء گران‌قیمت برد و گذاشت در بهترین جایگاه قفسه‌ی چوبی کتاب سالن. با لبخند محوی نگاهش کردم که ذوق‌زده زل زده بود بهش. نقطه ویرگول رو کرد بهم. به جای نقط از و استفاده کنید با یک دنیا حرف درون چشم‌هایش نگاهم کرد. چشم‌هایی که دیگه نه به‌خاطر نم اشک، بلکه از خوشحالی و ذوق برق می‌زدند میزدند. همین بود! چیزی که بیشتر از هر چیزی توی دنیا برام اهمیت داشت. دیدن این درخشش داخل چشم‌هایش و لبخند از ته دلش.
دست‌هایش را پشت سرش گره زد و دوباره با لپ‌های گلگون گفت:
-‌ خیلی ترسیدم!
-‌ از چی؟
-‌ از این که اون‌قدر توی زندگی پر‌دغدغه‌ت کم‌رنگ شده باشم که دیگه حتی تولدمم یادت نمونه.
با لبخندی مهربان، موهای شلخته‌اش را بیشتر به هم ریختم.
- مگه این که بمیرم.
سریع گفت:
- حق نداری!
 
نیمچه لبخندی زدم.
- حق چیو؟ چی رو این که بمیرم یا این که بمیرم و یادم بره؟
دوباره اخمی کرد و نگاهش را از من گرفت.
-‌ جفتش. نقطه ویرگول اینجوری ابن‌جوری حرف نزن دیگه.
-‌ چشم.
بی‌بی پیتزا به دست داخل چهارچوب در آشپزخانه ایستاد و شمع‌هایی را که عدد جدیدی نشان می‌دادند، روشن کرد.
- پونزده سالت شده دیگه.ویرگول یاد بگیر خانمانه‌تر رفتار کنی. نقطه ویرگول وقت پریدنت رو کول ماهور خیلی وقته گذشته.
وقتی دنیا اخم کرد، سریع اضافه کرد:
- به کمر اون پیرمرد هم رحم کن!
چشم‌هایم از شوخی‌اش گرد شدند.
- دست شما درد نکنه.
صدای انفجار خنده‌ی دنیا بلند شد به هوا و این‌بار من شاکی گفتم:
- اینو این رو نگاه!نقطه ویرگول چه خوششم میاد وروجک!
شانه بالا انداخت بالا انداخت و بیش از پیش ریسه رفت:
- راست میگه خب… .نقطه لازم نیست پیر شدی. انگار‌نه‌انگار همون ماهوری که تو اون سرما و برف… .
این‌جای حرفش مکث کرد. نقطه ویرگول لبخند خیلی سریع از رو ل*ب‌های هر سه‌مات رخت بست. یه چند لحظه جو را سکوت سنگینی فرا گرفت.
زل زد به زمین و به آرامی و با صدایی لرزان ادامه داد:
- که تو اون سرما و برف منو من رو بغلت گرفتی و فراری دادی از مُردن.
بی‌بی پیتزا را با حالی زار گذاشت روی میز و دست‌هایش را به لبه‌هایش تکیه داد. بی‌بی هم آن روز آن‌جا نبود. نقطه ویرگول در واقع‌ هیچ‌کس نبود! هیچ‌کس به جز من و دنیا… اما افرادی بودند که پس از آن کنارمان ایستادند و‌ پا‌به‌پایمان درد کشیدند.
نفسم را فوت کردم بیرون و خم شدم تا چهره‌ی گرفته‌اش را که داشت به زمین نگاه می‌کرد، ببینم. همیشه یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های من، این بود که دنیا دست از تکیه کردن به من بردارد و غرق تنهایی‌‌‌اش شود. که فراموش کند، اگر پدر و مادر ندارد، من و بی‌بی همیشه آن‌جا بودیم. برای همین بود که، همیشه سعی می‌کردم به او یادآوری کنم که من تحت هر شرایطی، کنارش هستم و دست از حمایتش برنمی‌دارم.
- من همون ماهورم دنیا.ویرگول تویی که بزرگ شدی.نقطه ویرگول اون‌قدر که شاید دیگه مثل اون روزها زورم نرسه. ولی لازم باشه این‌بار کولت می‌کنم و دوباره، و دوباره و دوباره نجاتت میدم. می‌دونی کل اون دنیای بیرون رو برای همین یه دنیا آتیش می‌زنممیزنم. مگه نه؟
چشم‌هایش دوباره پر از اشک شدند. سرش را سریع و بدون تردید تکان داد.
- می‌دونم!
لبخند محوی زدم و دستی بر سرش کشیدم. من همیشه سعی داشتم الگوی درستی برا‌ی دنیا باشم. از رفتار درست و مؤدبانه و محترمانه، تا رژیم غذایی سالم و دوری از عادات بد و آسیب‌زننده… . چون که می‌دیدم چطور از همان پنج‌سالگی، با چشم‌های درشت معصومش تک‌تک رفتار‌هایم را زیر نظر می‌گرفت و عیناً تقلید می‌کرد. اما شاید به قدر کافی موفق نبودم. من نفهمیده بودم، اما شاید ساخت هیولا از همین روزها شروع شده‌بود. من همیشه خیلی زود می‌بخشیدمش و خطاها و رفتار‌های تهاجمی‌اش را نادیده می‌گرفتم. درست مثل وقتی که سر میز شام و حین خوردن پیتزا، با ذوق کنترل شده‌ای عکس تابلوی دفترم را بهشان نشان دادم. بی‌بی کلی ذوق کرد و به تخته زد و زیرلبی ذکر خوند و فوت کرد. اما دنیا… دنیایی که با اشتها مشغول خوردن بود، ناگهانی دست از خوردن کشید و تلخ تکیه زد به پشت صندلی. لحنش آرام بود، اما پر از خشم فروخورده.
- پس واسه این بود که این چند وقت اصلاً بهم سر نمی‌زدی؟نمیزدی
 
مکث کوتاهی کردم.نقطه ویرگول نمی‌دانستم چه جوابی بدهم.​
-‌ دنیا… نیازی به سه نقطه نیست من فقط به‌خاطر خودم نه، دارم واسه‌ خاطر همه‌مون تلاش می‌کنم.
-‌ نمی‌خوام! من کی چیزی ازت خواستم؟ تا حالا چی ازت خواستم ماهور؟! چرا فکر می‌کنی من و بی‌بی به چشم کارت بانکی به تو نگاه می‌کنیم؟
مات شدم… .
- این… این حرف از کجا اومد دنیا؟ من… .
میان حرفم پرید:
- تو چی؟ دنبال چی هستی؟ دنبال رفاه من؟ رفاه من، پول نیست ماهور! وقتی هم که بزرگ بشم، همه‌ی کارایی رو که تا الان برای من و بی‌بی کردی جبران می‌کنم. چیزی که من الان می‌خوام و بهش احتیاج دارم، تویی! ویرگول فقط خودت! نمی‌تونی بهم بی‌توجهی کنی و بعد بگی که به‌خاطر خودم بوده! من نه همچین فداکاری می‌خوام، نه همچین توجیهی رو.
اون یک‌نفس حرف زده بود و من… چنگال در دستم مانده‌بود. مثل یک بچه‌ی نابالغ بود، اما همیشه کیش‌و‌مات زبانش می‌شدم! چنگال را روی میز گذاشتم.
- حق با توئه.نقطه ویرگول اما این یه چیز موقتی بود. حالا که دفتر رو راه‌اندازی کردم، سعی می‌کنم بیشتر وقت خالی کنم برات. از این به بعد، مثل همیشه، هر روز بهت سر می‌زنم. میزنم؛ خوبه؟
فقط در سکوت و با همان‌ اخم‌های طلبکارانه‌اش نگاهم کرد. نفهمیدم بی‌بی برای کداممان سرِ تأسف تکام داد. شاید برای من بود. برای این که آن‌قدر به دنیا اهمیت می‌دادم، که حتی جایی که نباید، دچار عذاب‌وجدان می‌شدم و تلاش می‌کردم از او دلجویی کنم.
دنیا خوردنش را از سر گرفت. میان لقمه‌هایش، دوباره به حرف آمد:
- آدرس دفترت کجاست؟
صورت خشک‌شده‌م، بالاخره دوباره یه‌کم نرم شد.
- چطور؟ می‌خوای گل و تبریک بفرستی برام؟
درست وقتی که فکر می‌کردم دیگر قرار نیست رفتاری بدتر داشته باشد، گفت:
- نه. نقطه ویرگول می‌خوام اگه لازم شد، بعداً آتیشش بزنم!
بی‌بی این‌بار طاقت نیاورد و با صدای نسبتاً بلندی هشدار داد:
- دنیا!
بی‌تفاوت، شانه بالا انداخت و به خوردن ادامه داد.
- شوخی کردم.
بی‌بی:یک خط فاصله وخط تیره شوخی جالبی نبود خانم جوان!
ل*ب‌هایش را کمی آویزان کرد و به منی که سکوت کرده بودم، نگاه کرد.
- نبود؟
برای چند لحظه همچنان هم‌چنان ساکت ماندم. گاهی شوخی و جدیِ دنیا را از هم تشخیص نمی‌دادم. اما دلم نمیامد نمی‌امد مثل بی‌بی به او تشر بزنم. شاید اگه این حرف رو به کس دیگه‌ای می‌زد،میزند واکنش نشان می‌دادم. اما وقتی با من ادعای شوخی‌اش می‌شد، میشد دلم نمی‌آمد دلش را بشکنم. سرم را پایین انداختم و با چنگال در دستم، با غذای داخل بشقاب بازی کردم. ملایم گفتم:
- شاید بهتره دیگه وسط غذا خوردن، صحبت نکنیم.
بالاخره چهره‌‌اش از اون حالت بی‌تفاوت خارج شد و لبخند شیرینی زد.
- هوم!نقطه ویرگول چشم!
دوباره دولپی مشغول خوردن شد. انگار که هیچ چیز خاصی نشده‌بود. شاید هم واقعاً نشده‌بود و من داشتم در ذهنم بزرگش می‌کردم. آن شب، نیازی به ویرگول نیست بعد شام،نیازی به ویرگول نیست کتاب‌ به‌ دست، روی مبل بزرگ سالن خوابش برد.
دست‌ به چانه، به چهره‌ی غرق خوابش خیره مانده‌بودم. لبخند محوی به معصومیت چهره‌اش زدم. معصوم بود اما، انگار وقتی به من می‌رسید، می‌توانست ظالم باشد.
کتاب را که همراه دستش از مبل آویزان شده‌بود، به‌آرامی از دستش رها کردم و برگرداندمش به قفسه‌ی کتاب‌ها.
بی‌بی، ملحفه‌ی نازکی را، همراه با بارانیِ من، از طبقه‌ی بالا آورد.
ازش تشکر کردم.نقطه ویرگول ملحفه را روی تنِ جمع‌شده و ظریف دنیا کشید. با احساسِ ناراحتی پاهایش و سنگینیِ نفسی که به‌سختی بالا می‌آمد، خودش هم روی مبل کنارش نشست.
- دیگه اصلاً بدنم طاقت این پله‌ها رو نداره… .
با عذاب وجدان نگاهشان کردم.
- یه‌کم بهم فرصت بدین. نقطه ویرگول تو فکرشم یه آپارتمون مناسب براتون جور کنم.
سر بالا آورد و هول‌زده گفت:
- ماهور! کی گفته تو همچین وظیفه‌ای داری؟ اول برای خودت آپارتمان بخر. ویرگول ماشین خودتو عوض کن. ویرگول یه‌کم هم به فکر خودت باش. نقطه ویرگول فقط دنیا نیست که از این وضعیت ناراضیه… . فکر می‌کنی منِ پیرزن خوشم میاد که این‌همه سال این‌جوری وبال گردنت شدم؟
 
باسلام نویسنده عزیز بهتون پیشنهاد میکنم حتما یک مشاور علائم نگارشی بگیرید
سه پارت آخر چک شد.
موفق باشید 🌹
 
باسلام نویسنده عزیز بهتون پیشنهاد میکنم حتما یک مشاور علائم نگارشی بگیرید
سه پارت آخر چک شد.
موفق باشید 🌹
سلام عزیزم ممنونم خسته نباشین🌷
از این به بعد بیشتر دقت میکنم
 
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
عقب
بالا پایین