Tiam.R
مدیررسمی تالارنظارت+آزمایشی تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
تدوینگر
تیمتعیینسطح
تیمسوشالمدیا
نویسنده نوقلـم
برترین ارسال کننده ماه
- ببین، زشت شدی بازم!
اشکهایش را به شدت با پشت دستش پس زد.
- خیلی بدجنسی.به جای نقطه، نقطه ویرول قرار میگیره چرا اینجوری زهرمارم کردیش؟
- من بدجنسم؟! دوتا علامت پشت سر هم اشتباست علامت تعجب کافیه کی بود داشت با گربهبازی ازم تلافی میکرد؟در اینجا نیازی به. علامت نیست هوم؟
دوباره اخم کرد. به جای نقط از ویرگول استفاده کنید کادویش را به سینهش فشرد و تدافعی گفت:
- کار خوبی کردم! بعدشم، فکر نکن فقط با یه کادوی تولد دلم باهات صاف میشه. هنوز باید جبران کنی این چند روز رو!
چشمهایم را ریز کردم و دست به جیب شدم.
- کلاً بچه پررویی!
بیبی، نیازی به نقطه نیست خنده و غرغرکنان از کنارمان عبور کرد و از پلهها پایین رفت.
- فقط هیکل گنده کردین هر دوتاتون. همون بچههای دیروزین انگار.
تکیه دادم به نردهی پله ها و از خودراضی گفتم:
- من؟ من به این آقایی!
دنیا بیتوجه به ریخت و پاشش، کاغذکادوی کتابچه را تکهتکه کرد و زمین ریخت. بیبی تشر زد:
ـ دنیا!
بیتوجه به او، مات شد به کتاب زبون اصلی و نسخه محدود توی دستش.نقطه ویرگول چیزی که خیلی وقت بود دنبالش بود. چشمهایش گرد شدهبودند و با گیجی چندبار پلک زد.
- این… این… .
- بازش کن و صفحهی اولشو اولش رو نگاه کن.
انجامش داد، و با دیدن امضای نویسنده و نوشتهی انگلیسی زیرش، صدای جیغ هیجانزدهاش به هوا رفت!
- ماهور!
بعدش هم همانجا و در راهپله، بدون هشدار و ناگهان سوار کولم شد! به زحمت تعادلمان را حفظ کردم تا کلهپا نشویم.
بیبی دوباره تشر زد:
- دنیا! خطرناکه!
اینبار با خوشحالی زیرگوشم جیغ زد:
- For dear Donya! بیبی، نوشته واسه دنیای عزیز! خود نویسنده واسه من از اونسر دنیا نوشته!
با خنده و احتیاط باقی پلهها را حملش کردم و گفتم:
- بعد بگو ازت بدم میاد.
صورتش را از پشت سرم به شانهام چسباند. دانههای اشک شوقش یقهی پیرهنِ زیر کتم رو خیس میکردند. بغضی گفت:
- نه.ویرگول بخشیدمت. نقطه ویرگول تازه… بوی پیتزا هم داره میاد.
با بیبی دوتایی زیر خنده زدیم. بعد پلهی آخر از کولم فرود اومد و با کجخلقی، اما آرام گفت:
- گشنمه خب!
صدای بیبی از آشپزخانه آمد:
- بیا شکمو خانم… بیا شمعها رو بچینیم برات.
کتابچه را مثل یک شیء گرانقیمت برد و گذاشت در بهترین جایگاه قفسهی چوبی کتاب سالن. با لبخند محوی نگاهش کردم که ذوقزده زل زده بود بهش. نقطه ویرگول رو کرد بهم. به جای نقط از و استفاده کنید با یک دنیا حرف درون چشمهایش نگاهم کرد. چشمهایی که دیگه نه بهخاطر نم اشک، بلکه از خوشحالی و ذوق برق میزدند میزدند. همین بود! چیزی که بیشتر از هر چیزی توی دنیا برام اهمیت داشت. دیدن این درخشش داخل چشمهایش و لبخند از ته دلش.
دستهایش را پشت سرش گره زد و دوباره با لپهای گلگون گفت:
- خیلی ترسیدم!
- از چی؟
- از این که اونقدر توی زندگی پردغدغهت کمرنگ شده باشم که دیگه حتی تولدمم یادت نمونه.
با لبخندی مهربان، موهای شلختهاش را بیشتر به هم ریختم.
- مگه این که بمیرم.
سریع گفت:
- حق نداری!