اصلاحات پارت چهارم
****
«ده سال بعد»
بهآرامی روی زمینِ سیاه قدم میزدم… . کفشهای کالجِ مشکیم، در خاکِ ضعیف و بیجانی فرو میرفت که با هزار بدبختی تلاش کردهبود دوباره جان بگیرد و علفهای کوتاه و پراکندهای را درونش رشد دهد.
بادی ملایم میوزید؛ بادی که بهزحمت میتوانست موهایم را نامرتب کند و روی پیشانیم بریزد، اما در بناهای سوخته و خالیِ آن محوطه، صدایی دردناک میپیچاند؛ صدای جیغ، ناله، وحشت.
مثل صداهایی که کسی هرگز نشنید و به فراموشی سپرده شدند. انگار تنها شاهدِ آن روزِ خونین، فقط این خاک بود و باد… .
خاکی که هنوز داشت تاوان پس میداد، و بادی که هنوز به حال قربانیان این خاک، ناله و مویه میکرد.
گوشم سوت میکشید. اخمی کردم و سرم را پایین انداختم تا صداها را از سرم بیرون کنم. صداهایی که باد، مویهکنان داشت در سرم تداعی میکرد.
صدای خشخشِ کفشهای فرزاد را که شنیدم، سرم را بلند کردم. او هم زل زدهبود به زمین؛ با نوک کفشش علفهای بیجان را لگد میکرد. حسابی در فکر بود… .
انگار فرقی نداشت اون (آن) روز اینجا بوده باشی یا نه؛ رنج و دردی که از این ناحیه ساطع میشد، هر کسی را میگرفت.
- میشه دیگه بریم؟ اینجا… خیلی یهجوریه. خفهس.
وقتی جوابش را ندادم، نگران نگاهم کرد.
- پسر… یه چیزی بگو. خیلی ترسناک میشی اینجوری.
با این که او آن روز اینجا نبود، اما روزهای بعدش و در عزاداری و سختیهایم، همیشه کنارم بود. حتی الان که ناگهانی زدهبود به سرم و آمده بودم اینجا تا برای این زمین و سرنوشت خط و نشان بکشم. دلش نیامدهبود تنهایم بگذارد و با اصرار همراهم آمده بود.
خیره به بزرگترین ساختمان سوخته، زمزمه کردم:
- به خودم قول داده بودم که برمیگردم.
رد نگاهم را گرفت.
- اون… ساختمونِ شما بود؟ اونجا بود که… ؟!
- آره. درست همونجا بود. اون ورودیِ مرمری رو میبینی؟ همونجا بود که… .
مکث کردم؛ چون برای لحظهای حس کردم که واقعاً دارم دوباره ردِ خون را روی زمین میبینم. ردِ خونِ مردی را که در حالی که داشت جان میداد، سینهخیز خودش را به ورودی رسونده (رسانده) بود. تا به منی که در شوک بودم و خیره ماندهبودم به جسد یک زن، با بیچارگی التماس کند که فرار کنم.
داشتم دوباره غرق میشدم… . چه خوب بود که فرزاد به حرفم گوش نکردهبود و باهام آمدهبود.(با فاصله باید باشد و چون تو متن شما تعدادش یکم زیاد بود گفتم یادآوری کنم خدمتت) دست روی شانهم گذاشت و با نگرانی گفت:
- ماهور؟
صدایش انگار از فاصلهای دور بهم (به من) رسید. چیزی درونم لرزید، اما محکم سرجایم ایستادم. ناگهان خشمگین گفتم:
- خوبم. اونقدر خوبم که اومدم خراب بشم روی سرشون. فکر کردن میتونن روی اینهمه خون دوباره ساختوساز کنن؟ از حق هر کی بگذرم، از حق دنیا نمیگذرم!
- نگران نباش. به بابام سپردم. نمیذاره زیرسیبیلی رد کنن اسناد جدید رو. پس میگیرین اینجا رو.
وقتی دوباره سکوت کردم، ایستاد کنارم و جعبهی سیگاری را به سمتم گرفت. چپچپ نگاهش کردم و دستش را پس زدم.
شانه بالا انداخت و خودش نخی آتش زد.
- فضا تراژیکه، میچسبه.
بعد هم با بیملاحظگی دود را در صورتم فوت کرد. کمی ازش فاصله گرفتم.
- دیوونهای؟ قراره برم پیش دنیا!
- خب برو.
دستم را برای پراکنده کردن دود در هوا تکون دادم.
- اینو فوت میکنی سمتم، بو میگیرم! بچه الگوی اشتباه میگیره.
خندهی بلندی سر داد.
- اون جونور خودش شیطونو درس میده! اگه بخواد سیگار بکشه، نمیاد به تو نگاه کنه!
بهقدری جدی و اخمالود (اخمآلود) نگاهش کردم که چشم غرهای رفت و سیگار را خاموش کرد. میدانست هرگز درمورد دنیا و تربیتش با کسی شوخی نداشتم.
- خیلی خب بابا… .
---------------------------
دالسین عزیز پارت چهارم اصلاح شد
سبک نوشتنت رو دوست دارم
همینطور عالی پیش برو