نظارت همراه رمان تقدیس تاریکی |ناظر مینرا

فصل دوم: خاکسترِ آتش گرفته | پارت چهاردهم

راهروهای اداره‌ی آگاهی در حوالی ظهر حال‌وهوایی داشتند که انگار زمان در آن‌ها کندتر از هرجای دیگری جریان پیدا می‌کرد. نور مهتابی کدرِ سقف، روی دیوارهای فرسوده می‌لغزید و سایه‌ها را تکه‌تکه می‌کرد. از انتهای راهرو صدای تند تایپ کردن چند مأمور و زنگ تلفن‌های قدیمی شنیده می‌شد. آن صداها همیشه بخشی از فضای اداره بودند، اما امروز برای اردلان معنا و وزن دیگری داشتند؛ هر صدایی انگار تیری بود که به تمرکز او شلیک می‌کرد و آتش درونی‌اش را شعله‌ورتر می‌کرد.
از اتاق خودش بیرون آمد، گام‌هایش سنگین و عصبی بود، طوری (که) هرکس از کنارش می‌گذشت، ناخودآگاه مسیرش را کمی کج می‌کرد؛ نه این‌که اردلان آدم ترسناکی باشد، نه! اما در آن لحظه چیزی در چهره‌اش موج میزد که بهتر بود کسی سر به سرش نگذارد. خشم او معمولاً پنهان بود؛ مثل بخار کُند و بی‌رنگی که از زیر پوست می‌جوشید و با سکوت کردن در ذهن و قلبش تلنبار میشد؛ اما امروز آن بخار گرم‌تر، متراکم‌تر و بسیار نزدیک‌تر به آستانه‌ی انفجار بود.
به مقصد فکر کرد، یعنی اتاق کار سرهنگ نادری.
نفسی آهسته از بینی بیرون داد، اما تازگی نفس جدید در همان نیمه‌راه، در سینه‌اش سفت‌تر شد. عضلات فکش بی‌اختیار به‌هم فشرده می‌شدند؛ حتی خودش هم متوجه نمی‌شد چه زمانی این‌قدر به خودش فشار آورده که درد خفیفی در گیج‌گاه‌هایش (گیج‌گاهش بهتره و خوانش روانتری داره) ایجاد شده است.
دندان قروچه‌ای کرد و پرونده‌ای که در دستش بود را محکم فشرد‌.
هفت‌سال... هفت‌سال سکوت، هفت‌سال بن‌بست، هفت‌سال دنبال حقیقت دویدن در حالی که همه می‌گفتند پرونده تمام شده و حالا درست وسط فشار پرونده‌ی «ماه خونین»، وسط تناقض‌ها، بی‌خوابی‌ها و گزارش‌هایی که روی هم تلنبار شده بودند، یکی از قدیمی‌ترین زخم‌هایش دوباره بخیه‌اش باز شده بود.
و بدتر از این (ویرگول) این بود، کسی از بیرون این بخیه را باز کرده است.(فعل بود بهتره)
راهروی منتهی به اتاق نادری خلوت‌تر از بقیه بود؛ چراغ مهتابی بالای سر چشمک میزد، مثل ا‌ین‌که نور هم طاقت فضای سنگین آن مسیر را نداشته باشد. اردلان به درِب (اعراب اشتباه) نزدیک شد. دستش را بالا برد تا بکوبد اما مکث کرد؛ نه برای آرام کردن خودش، بلکه برای جلوگیری از شکستن در.
لحظه‌ای چشم‌هایش را بست و تیغی سرد بین استخوان‌های سینه‌اش کشیده شد. تصویر نیم‌رخ آن مرد نقاب‌دار مثل لکه‌ای سیاه روی ذهنش چسبیده بود! هرچند تصویر واضح نبود، اما مغزش اصرار داشت چیزی در آن چهره می‌شناسد.
چیزی که نباید حقیقت می‌بود.
چیزی که نمی‌خواست دوباره با آن روبه‌رو شود.
دستش را مشت کرد و این‌بار سه ضربه‌‌ی محکم به در زد. ضربه هایش نشان می‌داد که چیزی درونش مثل خشم، بی‌نظمی و بی‌قراری می‌گذرد.
در همان بل‌بشویِ ذهنش، صدای خونسرد و یک‌نواخت سرهنگ به آرامی در گوشش نجوا شد:
- بیا تو.
اردلان دستگیره‌ی در را فشرد و وارد شد، تنِ تنومد و قوی هیکلش را وارد اتاق کرد.
قدم‌هایی که برداشت شبیه قدم‌های یک افسر معمولی نبود؛ بیشتر شبیه قدم‌های کسی بود که سایه‌اش از خودش جلو زده است؛ کسی که ذهنش یک قدم عقب‌تر گیر کرده و هزار قدم جلوتر در حال سقوط است.
خشمی رام‌ نشده درونش نفس می‌کشید، مثل حیوانی که فقط با فشار دندان‌هایش خودش را در قفس نگه داشته باشد.
نادری با شنیدن صدای قدم‌های کوبنده‌ی او، سرش را از مانیتور کامپیوتر بیرون آورد و به اردلان چشم دوخت.
- بسم‌الله...
سرهنگ نادری مردی حدوداً چهل‌ساله بود؛ قامتی متوسط اما چهارشانه داشت که انگار استخوان‌بندی‌اش برای ایستادن مقابل بحران‌ها ساخته شده بود. موهایش کوتاه و کمی سفید شده بودند و این سفیدی نه از پیری، بلکه از سال‌ها کار زیر فشارهای پنهان می‌آمد. چشم‌هایش خاکستریِ تیره بود؛ همان نوع چشمی که آدم را ارزیابی می‌کند بدون اینکه پلک بزند، رفتارش همیشه آرام و همیشه کنترل‌شده بود؛ رفتاری که باعث میشد گاهی اردلان را بیشتر از خشم آدم‌ها، از او حساب ببرد.
اردلان سعی می‌کرد آرام باشد، اما با هربار نفس کشیدن تصویر هفت‌سال پیش جلویش ظاهر میشد. دست‌های مشت شده‌اش را آزاد کرد که انگشت‌هایش شروع به لرزیدن کردند.
سرهنگ آستین‌های یونیفرم سبز رنگش را تا آرنج بالا زده بود. حتی طرز ایستادنش پشت میز هم آرامش حساب‌ شده‌ای داشت، انگار هر حرکتی را قبل از انجامش سبک‌ و سنگین می‌کرد.
نگاهش که به دست‌های اردلان افتاد، چشمانش تنگ شدند و ابروهایش بالا رفتند؛ واکنشی که نشان می‌داد فهمیده بود اردلان در چه وضعیتی به سر می‌برد.
- گفتی یک‌ساعت دیگه میای ولی الان، نیم‌ساعت هم نشده سرگرد.
اردلان بدون جواب دادن نزدیک شد اما با یادآوری چیزی به عقب برگشتو درب را در ذهن خودش آهسته بست؛ اما باز هم آن‌قدری صدا داد که نشان دهد کنترلی که ظاهراً حفظ کرده، چقدر سست است.
کلمات از گلویش با فشاری خشک بیرون آمدند:
- حرف زدن درباره‌ی این پرونده، دیگه صبر کردن نمی‌خواست.
سرهنگ به پشت صندلی برگشت و نشست. دست‌هایش را به‌ حالت قفل روی میز گذاشت، نگاهی نافذ به اردلان انداخت و با صدای خونسردی گفت:
– می‌بینم خسروی خبر رو خیلی خوب به گوشت رسونده.
اردلان پوشه‌ی قرمز را روی میز گذاشت؛ نه پرتاب کرد و نه آن‌ را آرام گذاشت؛ حرکتی داشت که نشان می‌داد اگر کمی کمتر خوددار بود، شاید پوشه به گوشه‌ی اتاق پرتاب می‌شد.
- بهتره بگید این پرونده چطور باز شده، عکس‌هارو کی فرستاد و چرا الان فرستاده؟
نادری چیزی نگفت؛ فقط نگاهش را دو ثانیه ثابت نگه داشت، سپس پوشه را باز کرد؛ انگار که بخواهد فرصت بدهد اردلان کمی از طوفان درونی‌اش فاصله بگیرد اما اردلان از آن آدم‌ها نبود که فاصله بگیرد؛ فقط سعی می‌کرد طوفان را در قفس ذهن و قلبش نگه دارد.
- منبعش مشخص نیست، کاملا ناشناسه و درضمن..
مکثی کرد، عکس‌ها را بیرون کشید و ادامه داد:
  • دستوری حرف نزن.
  • همین؟
صدای اردلان بلند نبود، اما لایه‌ای از عصبانیتِ پخته در آن موج می‌زد.
– هفت‌سال از اون حادثه گذشته. هفت‌سالی که من همه‌جا رو گشتم، هیچ سرنخی نبود و هیچ دوربینی چیزی ثبت نکرده بود. حالا یهو وسط این‌ همه مشکل، وسط پرونده‌ی ماه خونین، یکی پیدا میشه و عکس‌هایی می‌فرسته که باید همون سال اول دیده می‌شدن؟
نادری با نوک انگشت روی یکی از عکس‌ها زد؛ تصویری که پیکره‌ی مردان سیاه‌پوش را نشان می‌داد. اردلان را خوب می‌شناخت و می‌دانست روی این پرونده چه‌قدر حساس بود.
- من هم مثل تو چیزی نمی‌دونم، چیزی رو دیدم که بقیه فرستادن و نمی‌دونمم چرا الان فرستادن.
اردلان خنده‌ی کوتاهی کرد؛ خنده‌ای بی‌روح و تلخ، خنده‌ای که بیشتر به نفس‌ کشیدن آتشِ مانده‌ی در سینه شبیه بود تا شادی.
- سرهنگ، شما بهتر از من می‌دونید هیچ‌چیز یهو اتفاق نمی‌افته؛ مخصوصاً تو سیستم ما. کسی خواسته این پرونده باز بشه کسی که دقیقاً می‌دونه کی باید ضربه رو بزنه؛ درست وسط این بل‌بشو.
سرهنگ آرام دست‌هایش را روی میز جابه‌جا کرد، تمام حرکت‌هایش خونسرد و حساب شده بودند.
– منکر این نیستم اردلان، اما دلیل نمی‌شه همین‌طور بیای و به همه شک کنی.
منظور سرهنگ از همه خودش بود، زیرا از لایه‌های حرف‌های اردلان و واکنش‌هایش فهمیده بود که به او شک کرده‌ است.
- من به همه شک نمی‌کنم، فقط به کسایی که باید.
لحن اردلان چنان آرام و مطمئن بود که سرهنگ برای لحظه‌ای مکث کرد. اردلان وقتی بیش از حد آرام حرف می‌زد، دقیقاً زمانی بود که درونش از خشم لبریز می‌شد، حتی انکار هم نکرده بود درواقع مستقیم گفته بود که به سرهنگ شک دارد.
نادری سعی کرد موضوع را کمی منطقی‌تر پیش ببرد.
- تو هفت‌سال پیش مسؤول اصلی پرونده بودی و بیشتر از هر کسی جزئیات رو می‌دونی پس بهتره خودت بررسی رو شروع کنی.
سرهنگ مکثی کرد و سپس ادامه داد:
- ما این‌جا دنبال مقصر سیاسی، اداری یا امنیتی نیستیم اردلان، فقط دنبال واقعیتیم.
اردلان چند قدم جلو رفت، ایستادنش مقابل میز سرهنگ حالتی تحکم‌آمیز داشت.
– اگر دنبال واقعیتیم، پس چرا هفت‌سال پیش گذاشتید پرونده رو ببندن؟
این جمله را به سختی از گلو بیرون داد؛ گره‌ای سخت پشت کلماتش بسته شده بود.
- چرا اون‌موقع اجازه ندادید ادامه بدم؟ چرا گفتید شواهد کمه؟ حالا یهو شواهد زیادی پیدا شده؟ فکر کنم یادتون رفته من کی‌ام.
سرهنگ چانه‌اش را کمی بالا برد؛ حرکتی کوچک که نشان می‌داد کنترل خود را حفظ کرده است.
- تصمیم اون زمان فقط تصمیم من نبود؛ توئم خوب می‌دونی و یادم نرفته تو کی هستی!
چشم‌های اردلان لحظه‌ای خالی شد.
البته که می‌دانست تصمیم فقط از جانب نادری نبود.
همیشه در حدّ یک قدم تا حقیقت پیش‌ می‌آمد اما یک نفر بالاتر از او ایستاده بود و درب را روی او می‌بست.
اردلان انگشت‌هایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد که سایه‌اش روی میز افتاد؛ با صدای شکاک و خش‌داری زیر‌ل*ب غرید:
- سرهنگ… من هیچ‌وقت قبول نکردم اون آتش‌سوزی اتفاقی بوده، هیچ‌وقت! حالا هم مطمئنم این عکس‌ها فقط یه سرنخ ساده نیست؛ این یه پیامه.
صدایش پایین آمد، اما دقیق‌تر و تیز زمزمه کرد:
- یه پیام مستقیم برای من.
سرهنگ نادری با دقت نگاهش کرد. چشمان خاکستری‌اش نه از شک، بلکه از تحلیل حرف‌هایش باریک شد.
- از چی می‌ترسی اردلان؟
سؤال ساده بود، اما انگار رگ حساس درون اردلان را لم*س کرده باشد اردلان گره‌ی اخم‌هایش را بیشتر کرد.
- از هیچی.
سریع گفت و صدایش کمی چاشنیِ تندی و خشونت را داشت.
- فقط نمی‌خوام دوباره یه نفر وسط کار گم بشه، یا یه مدرک ناپدید بشه، یا یه حقیقت زیر میز، خاک بخوره.
نگاهش دور اتاق گردش کرد؛ روی پرونده‌ها، نقشه‌ها، دیوار با رنگ پوسته‌پوسته، و در نهایت روی سرهنگ ثابت ماند.
– و مهم‌تر از همه… نمی‌فهمم چرا الان؟ چرا یه‌دفعه همه چیز با هم ریخته رو سر من؟ یهو همه باهم به این نتیجه رسیدین که اردلان پیامبر زمانه‌ست و می‌تونه همه‌کار‌ها رو انجام بده؟
سرهنگ لپش را باد کرد و نفسی کشید، تکانی خورد که صندلی زیر وزنش اندکی جابه‌جا شد.
- تو از بقیه بهتری اردلان این ثابت شدست.
مکث کرد و سپس با لحن محکم‌تری درحالی که با انگشت‌هایش روی میز ضرب گرفته بود گفت:
- و یکی هم میخواد تو رو وارد بازی کنه، واضحه.
اردلان نفسش را بیرون داد؛ نفسی که انگار بخشی از وجودش را همراه خود بیرون کشید.
- بازی؟ نه این بازی نیست.
نگاهش خشک و سنگین شد.
- من وقتی بچه هم بودم بازی نکردم چه برسه به الان که سی و چهار سالمه سرهنگ.
سرهنگ درحالی که به کلماتش گوش می‌داد، پس از سکوت او آهسته و بالبخند گفت:
- ولی یکی بازی رو شروع کرده و تو مجبوری ادامش بدی؛ حالا یا با تکنیک قایم باشک یا گرگم به هوا.
این جملات تمسخرآمیز سرهنگ، مثل خشت سردی روی قلب اردلان نشست، لحن خونسرد و آن لبخند نادری دیوانه‌ترش می‌کرد.
دست دراز کرد، چانه‌اش سفت شده بود و دست‌هایش از خشم می‌لرزید روی پرونده کوبید؛ سپس پرونده را برداشت و با قدم‌های محکمی به طرف در قدم برداشت.
وقتی دستش را روی دستگیره گذاشت، نادری خشک و سرد صدایش:
- اردلان… مراقب باش. این پرونده اگه با اون یکی تلاقی پیدا کنه ممکنه دودمانت رو بسوزونه؛ جدا نگهشون دار.
اردلان بدون برگشتن غرید:
- قبلاً هم سوختم و فقط خاکسترم موند، حالا همونم می‌خوان ازم بگیرن.
قدمی بیرون گذاشت و در را محکم به‌هم کوبید طوری که چند سرباز جوان صاف ایستادند و با چشم‌های گرد شده به او خیره شدند.
در حالی که درونش همچنان می‌جوشید به‌طرف جهنمِ جدید با خشم و عقده‌های سرکوب شده حرکت کرد..
پرونده‌ی هفت ساله‌ای که قرار بود دفن شود، حالا مثل آتشی خاموش‌ نشده در تاریکی نفس می‌کشید و او… او تنها کسی بود که مجبور بود دوباره وارد همان آتش شود.

------------------------------------


نور مهتابی کدرِ سقف، روی دیوارهای فرسوده می‌لغزید و سایه‌ها را تکه‌تکه می‌کرد.
تشبیه و توصیف قشنگی بود
بیشتر شبیه قدم‌های کسی بود که سایه‌اش از خودش جلو زده است؛ کسی که ذهنش یک قدم عقب‌تر گیر کرده و هزار قدم جلوتر در حال سقوط است.

سایه چطور از بدن شخصی جلو میزنه؟ فرض بر تخیلی بودن عبارت بدن از خود سایه قدرت بیشتری داره پس بولد کردن جلو زدن سایه منطقی نیست
ضمنا چطور ذهنی که یک قدم عقب‌تره، هزار قدم جلوتر میتونه در حال سقوط باشه؟ این تضاد مکانی داره که به ذهن خواننده ریزبین فشار میاره.

یک سری عبارت که مشخص کردم با قرمز و به ساختار نوشته شما و دیگر دوستان مربوط میشه رو تغییر نمیدم و اختیار تغییرات با شماست


همینطور عالی ادامه بده
موفق باشی و سربلند
 
دو پارت آخر بررسی شد
 
س
فصل دوم: خاکسترِ آتش گرفته | پارت سیزدهم

سه روز بعد — تهران، ادارهٔ آگاهی / ساعت 10:30صبح.

هوا بوی کاغذ کهنه، قهوه‌ی سرد و رطوبت دیوارهای قدیمی را داشت؛ همان بویی که سال‌هاست با خاطرات کار اردلان درآمیخته بود و هر بار او را بی‌آنکه بداند، به عقب می‌کشید.
اردلان روی صندلی نشسته بود اما نه مثل یک افسر اداری، بلکه مثل کسی که ساعتی‌ست دارد با چیزی نامرئی می‌جنگد. دست‌هایش روی میز قرار داشت؛ انگشت‌هایش کشیده بودند و خطوطی که نشان می‌دادند این دست‌ها سال‌ها به کار سخت، قلم و ورق زدن پرونده‌ها عادت دارند جلوی چشم بود. چشم‌هایش عمق گرفته بود؛ نه به‌خاطر خستگی، بلکه از سنگینی خاطره‌ای که هنوز زیر پوستش تپیده بود.
او مردی نبود که احساساتش را سرراست نشان دهد. سال‌ها تجربه و کار به او آموخته بود که احساسات را به پوششی مثل لبخندی کوتاه، نگاه حساب‌ شده، یا سکوت منطقی تبدیل کند؛ اما در لحظات درونی او، یعنی همان لحظاتی که هیچ‌کس جز خودش به آن دسترسی ندارد طوفانی می‌وزید؛ طوفانی از پرسشی بی‌پاسخ، سوزشی کهنه، و تصویری که سال‌ها پیش تمام زندگی‌اش را تغییر داد.
صدای خسروی که مقابل او ایستاده بود، او را از خلسه بیرون آورد. خسروی پرونده‌ی قرمزی را بیرون کشید و آن را روی میز گذاشت؛ حرکتِ کند و محتاطی که حاکی از احترام و هم‌زمان هراس بود. اردلان نفسی کشید، خودکار را بین انگشت‌هایش چرخاند و پرسید:
- این‌ها کاملن؟ راجب چی هستن خسروی؟
لحنش آرام اما محکم بود؛ صدایی که سال‌ها تمرین محاسبه را در خود جای داده بود؛ اما حتی آن خونسردی و استحکام هم نتوانست پرده‌ی لرزانی را که درون او بود پنهان کند. نوک انگشت‌‌هایش کمی سفید شده بود و شقیقه‌اش تندتند میزد؛ فکر نمی‌کرد که هنوز بتواند نگران شود، اما همان نگرانی به شکلی باوقار و نرم در بدنه‌اش جریان داشت.
خسروی که سروان کاربلد اما جوانی بود، دستی به موهای کوتاه شده اما آشفته‌اش کشید، چشم‌های گود افتاده‌‌اش نشان می‌داد حداقل دوروزی است که نخوابیده است.
با لحنی که سعی می‌کرد در برابر اردلان محتاط و رسمی باشد پاسخ داد:
- پرونده برای هفت‌سال پیشه قربان! پرونده‌ی آتش‌سوزی مجتمع تجاریِ واحد نارمک.
پاسخ او، مثل چکشی که بر سردسته‌ی مغز کوبیده شود، بر ذهن اردلان نشست. خاطرات آن شب، با تمامِ جزئیاتش در یک چشم‌ به‌هم‌زدن سر بیرون آوردند. دودِ غلیظ، تصاویر روشن و تاری از صورت‌ها، دادهای خاموش مردم و آن نقطه‌ی تاریک مرکزی که تا مدت‌ها معنای زندگی او را تغییر داد.
دستِ اردلان لحظه‌ای ول شد؛ خودکار بین انگشت‌هایش چرخید اما او انگار به جسم کوچکی که در دست داشت، توجه نداشت. نگاهش روی پرونده ماند، نگاهش شبیه کسی بود که به جای زخمی قدیمی، به مسیر دوباره‌ی بازگشت خون نگاه می‌کند.
- مگه پرونده مختومه اعلام نشده بود؟!
صدای او کوتاه و محکم بود اما تهِ آن، پرسش و خشمی بود که سال‌ها در سینه‌اش خصمانه زوزه می‌کشید.
خسروی که تماماً به حالات چهره‌ی اردلان خیره شده بود، سر پایین انداخت و پرونده را ورق زد. پاسخ داد:
- درسته. دو‌سال بعد از حادثه پرونده مختومه اعلام شده بود و گفته بودن کسی پیگیر نشه اما...
«اما» برای اردلان همان‌چیزی بود که قلبش را له می‌کرد. او با فشردن انگشت‌هایش روی خودکار، عصبانیت و انتظار را به‌صورت یک عقده نگه داشته بود؛ عقده‌ای که اگر باز می‌شد، همه‌ی تعادلش را به‌هم می‌زد.
- اما چی؟
غرید و خسروی ادامه داد:
- چند‌تا عکس به‌صورت ناشناس به آگاهی رسیده؛ عکس‌ها از دوربین‌های مدار‌بسته‌ی پشت مجتمع هستن.
عکس‌ها را از پرونده خارج کرد و رو‌به‌روی اردلان قرار داد.
- ببینید؛ چند مرد سیاه‌پوش همراه با نقاب از در پشتی وارد شدن و یک ویدیو هم هست که نشون میده اطراف مجتمع مواد آتش‌زا ریختن.
وقتی به عکس‌ها خیره شد انگار زمان کند شد. اردلان عکس‌ها را گرفت؛ کاغذ سرد زیر انگشت‌هایش تکان خورد، چیزی در درونش هنوز ساکت بود اما نه تا وقتی که تصویر خاصی را در دستش گرفت؛ نیم‌رخ مردی که داشت نقاب می‌پوشید به‌طرزی دردناک آشنا بود.
قلبش که مدت‌ها تربیت شده بود سکوت کند، برای کسری از ثانیه تند زد. ضربانش نه به‌خاطر عکس، بلکه به‌خاطرِیادآوری یک عهد شکست‌خورده تند شد؛ عهدی که او با خودش بسته بود: «حقِ حقیقت‌طلب تاوان است، اما باید تا آخر بایستد.»
او از آن دسته آدم‌ها نبود که حسی را بی‌واسطه بیان کند. واکنش‌هایش همیشه زیرپوستی و محاسبه‌ شده‌اند؛ حتی وقتی عصبانی است خشم را با منطق می‌پوشاند. اما این‌بار چیزی مثل آتش خاموش‌ شده‌ی یک زخم، دوباره شعله‌ور شده بود. چشم‌هایش برای لحظه‌ای خیس شد، اما از خشم بود نه از اشک. پلک‌هایش را بست و نفسی کشید تا خود را کنترل کند. او نمی‌خواست نه برای هم‌ قطارانش و نه برای هیچ‌کس دیگری ضعف نشان دهد.
- این عکس‌ها رو جز من، کس دیگه‌ای هم دیده؟
صدایش نه فریادی را نشان می‌داد و نه آرام بود، فقط پرسشی کوتاه و شفاف را بازگو می‌کرد.
خسروی که تا آن لحظه تلاش می‌کرد حرفه‌ای بماند با لحنی که کمی لرز داشت پاسخ داد:
- فقط من، شما و سرهنگ نادری.
چیزی در چشم‌های اردلان به‌طرز نامحسوسی تغییر کرد؛ چیزی مثل نور فندکی که ناگهان در دل شب روشن می‌شود. او عکس‌ها را به داخل پوشه بازگرداند و درِ پوشه را چنان محکم بست که انگار می‌خواست راز خون‌آلودِ داخلش را مهر و موم کند.
- هیچ‌کس، ببین تاکید میکنم سروان! هیچ‌کس از این عکس‌ها نباید باخبر بشه. نه توی سیستم‌ها پرونده رو ثبت کنید و نه بین پرونده‌ها شماره گذاریش کنید.
لحنش خشک و فرمان‌روا بود؛ فرمانی که نه از روی غرور، بلکه از روی احتیاط صادر شد. او به‌ خوبی می‌دانست که اطلاعاتِ این‌ چنینی چطور می‌تواند راهِ پرونده‌ها را کج کند یا آدم‌ها را به جان هم بیندازد. اردوگاهِ کار او همیشه میان حق و مصلحت در نوسان بود؛ اما این‌بار مصلحت معنای دیگری داشت؛ یعنی حفظِ کنترل او بر سرنوشت چیزی که سال‌ها او را تعقیب می‌کرد.
وقتی خسروی خواست از او توضیح بگیرد، اردلان تنها با یک نگاه، جمله را خاموش کرد. نگاه او کوتاه و نافذ بود؛ مثل تیغه‌ای که از میان حرف‌ها گذر می‌کرد. سپس دستور داد:
- به سرهنگ نادری اعلام کن یک‌ساعت دیگه میرم ببینمش.
خسروی تعظیم نظامی‌ای به‌جا آورد و با قدم‌های محکمی به‌طرف در قدم برداشت؛ اما پیش از رفتن لحظه‌ای ایستاد، با تردید به سمت اردلان چرخید و گفت:
- قربان، پرونده‌ی دو صفر هفتصد و هفتاد و هفت هم دست شماست، اگر صلاح می‌دونید پرونده آتش‌سوزی رو به واحد سرگرد قائدی انتقال بدم؟
با سوالش اردلان بلند شد اما نه به روش کسی که می‌خواهد حمله کند حرکاتش حساب‌ شده بود و هر قدمش وزن داشت‌. چشم‌های وحشی‌اش که از درد شقیقه‌اش، سرخ شده بودند را به سروان جوان دوخت و با صدای خش‌داری غرید:
- سروان! تو مسائلی که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
انگشت اشاره‌اش را محکم روی پرونده کوبید و با تُن صدای بالایی ادامه داد:
- جز من انگشت کس دیگه‌ای به این پرونده نمی‌خوره، مسؤول این پرونده فقط منم و تمام.
خسروی به سرعت سرجایش صاف ایستاد، «اطاعت قربانی» گفت و سریع از اتاق کار اردلان خارج شد.
پس از خروج خسروی، اردلان دقایقی تنها ماند؛ دست‌هایش مشت شده بود، پوست پشت دستش کِدر و خطوط رگ‌هایش برجسته شده بودند. نفسش را بیرون داد، صدای نفس او در آن اتاق کوچک گُر گرفت و صدایش مثل پژواک یک تصمیم تازه بود.
درون اردلان طوفانی خاموش می‌خواست فوران کند؛ خاطراتِ گذشته یکی‌یکی جلو‌ی چشم‌هایش رژه می‌رفتند. روزهایی که پرونده را می‌کاوید، شب‌هایی که پرونده را روی میز می‌گذاشت و به خانه نمی‌رفت، چهره‌ی کسانی که قول داده بودند همراهی کنند و ناگهان ناپدید شدند. او از آن دسته آدم‌ها بود که شکست را دشمنِ خود می‌دانست؛ شکست برایش فقط یک واژه نبود، بلکه معنای بازگشت به نقطه‌ی آغازی بود که ممکن است دیگر هیچ‌چیزی از او باقی نگذارد.
دست‌هایش را روی میز کوبید؛ کوبشی نه از سر عصبانیت، بلکه از فقدان صبر کنترل‌ شده‌ای که زیر پوستش موج می‌زد. صدای کوبش روی میز، کاغذها را لرزاند؛ سپس روی صندلی نشست و به آرامی سرش را روی دست‌ها‌یش گذاشت، چشم‌هایش را بست و زمزمه‌ای از تهِ گلو بیرون آورد: «گذشته هیچ‌وقت نمی‌گذره.»
این جمله نه یک اقرار، بلکه سوگند او بود. سوگندی برای بازپس‌گیری چیزی که از او ربوده شده بود؛ نه فقط حقیقت آتش‌سوزی، بلکه احساس عدالت که سال‌ها بود در درونش خاک‌خورده بود. او می‌دانست که راه بازگشت پرپیچ و خطر است؛ می‌دانست که ممکن است در این مسیر آدم‌هایی را دوباره ببیند که بهتر بود هرگز دیده نمی‌شدند؛ اما تمامِ زندگی او و تمامِ معنا و هویت حرفه‌ای‌اش در این لحظه جمع شده بود؛ یعنی ایستادن، حتی اگر به قیمت سوختن تمام جانش باشد.
او با تمام شکست‌ها، تمامِ امیدهای از دست‌رفته و تمام سوال‌هایی که بی‌پاسخ مانده بودند نشسته بود و حالا، با دست بسته، آماده‌‌ی باز کردن دربِ گذشته بود.

----------------------------------------

نقره عزیزم
یه نکته مهم و عالی: تعلیق و حس ناشناختگی شخص داخل عکس دوربین‌های مدار بسته عالی بود


دیالوگ نویسی‌هات خیلی خوبه

این مواردی هم که با قرمز مشخص کردم فقط پیشنهاد هستش اختیار تغییر و ویرایشش با خود شماست.

فکر نمی‌کرد که هنوز بتواند نگران شود، اما همان نگرانی به شکلی باوقار و نرم در بدنه‌اش جریان داشت.
نگرانی وقار نداره دختر گلم، وقار یعنی متانت، سنگینی، آهستگی، آرامی، شکوه، جلال، حالت کسی که حرکات جلف و سبک از او سر نمی زند و احترام دیگران را برمی انگیزد
این اصطلاح بنظرم باید مثلا در مورد شجاعت، کنترل خشم، نگاه مردانه و از این دست استفاده بشه.
پاسخ او، مثل چکشی که بر سردسته‌ی مغز کوبیده شود
جمله درست‌تر میتونه این باشه: پاسخ او، مثل چکشی که بر استخوان مغز کوبیده شود
سردسته‌ی معنی درستی نداره

دادهای خاموش مردم
اول اینکه دادزدن شخصی با خاموشی نیست پس این تناسب نداره دوم خود انتخاب کلمه دادهای مناسب نیست به جاش فریادهای زیباتره
پس فریادهای دردآور یا ناراحت کننده یا زجرآور مردم جایگزین بهتریه
خسروی تعظیم نظامی‌ای به‌جا آورد

در ارگان‌های نظامی تعظیم نظامی نداریم، احترام نظامی داریم
جز من انگشت کس دیگه‌ای به این پرونده نمی‌خوره
بهتره به جای انگشت من دست من نوشته بشه، چرا که همیشه گفته میشه مثلا من دست به فلان چیز نمی‌زنم یا دست من به فلان چیز نمی‌خوره نمی‌گیم انگشت من به فلان چیز نمی‌خوره
درون اردلان طوفانی خاموش می‌خواست فوران کند
ماهیت طوفاندرهم کوبنده است بهتره به جای طوفان عبارت آتشفشان بیاد مثل:
درون اردلان آتشفشانی خاموش می‌خواست فوران کند.

امیدوارم ذکر این نکات برات مفید باشه عزیزم مشکل خاص نداشتی خیلی بهتر شده نگارشت با قدرت ادامه بده عزیزم

سلام مچکرم از دقت و پیشنهاداتتون، این پارت ویرایش شد.
 
آخرین ویرایش:
فصل دوم: خاکسترِ آتش گرفته | پارت چهاردهم

راهروهای اداره‌ی آگاهی در حوالی ظهر حال‌وهوایی داشتند که انگار زمان در آن‌ها کندتر از هرجای دیگری جریان پیدا می‌کرد. نور مهتابی کدرِ سقف، روی دیوارهای فرسوده می‌لغزید و سایه‌ها را تکه‌تکه می‌کرد. از انتهای راهرو صدای تند تایپ کردن چند مأمور و زنگ تلفن‌های قدیمی شنیده می‌شد. آن صداها همیشه بخشی از فضای اداره بودند، اما امروز برای اردلان معنا و وزن دیگری داشتند؛ هر صدایی انگار تیری بود که به تمرکز او شلیک می‌کرد و آتش درونی‌اش را شعله‌ورتر می‌کرد.
از اتاق خودش بیرون آمد، گام‌هایش سنگین و عصبی بود، طوری (که) هرکس از کنارش می‌گذشت، ناخودآگاه مسیرش را کمی کج می‌کرد؛ نه این‌که اردلان آدم ترسناکی باشد، نه! اما در آن لحظه چیزی در چهره‌اش موج میزد که بهتر بود کسی سر به سرش نگذارد. خشم او معمولاً پنهان بود؛ مثل بخار کُند و بی‌رنگی که از زیر پوست می‌جوشید و با سکوت کردن در ذهن و قلبش تلنبار میشد؛ اما امروز آن بخار گرم‌تر، متراکم‌تر و بسیار نزدیک‌تر به آستانه‌ی انفجار بود.
به مقصد فکر کرد، یعنی اتاق کار سرهنگ نادری.
نفسی آهسته از بینی بیرون داد، اما تازگی نفس جدید در همان نیمه‌راه، در سینه‌اش سفت‌تر شد. عضلات فکش بی‌اختیار به‌هم فشرده می‌شدند؛ حتی خودش هم متوجه نمی‌شد چه زمانی این‌قدر به خودش فشار آورده که درد خفیفی در گیج‌گاه‌هایش (گیج‌گاهش بهتره و خوانش روانتری داره) ایجاد شده است.
دندان قروچه‌ای کرد و پرونده‌ای که در دستش بود را محکم فشرد‌.
هفت‌سال... هفت‌سال سکوت، هفت‌سال بن‌بست، هفت‌سال دنبال حقیقت دویدن در حالی که همه می‌گفتند پرونده تمام شده و حالا درست وسط فشار پرونده‌ی «ماه خونین»، وسط تناقض‌ها، بی‌خوابی‌ها و گزارش‌هایی که روی هم تلنبار شده بودند، یکی از قدیمی‌ترین زخم‌هایش دوباره بخیه‌اش باز شده بود.
و بدتر از این (ویرگول) این بود، کسی از بیرون این بخیه را باز کرده است.(فعل بود بهتره)
راهروی منتهی به اتاق نادری خلوت‌تر از بقیه بود؛ چراغ مهتابی بالای سر چشمک میزد، مثل ا‌ین‌که نور هم طاقت فضای سنگین آن مسیر را نداشته باشد. اردلان به درِب (اعراب اشتباه) نزدیک شد. دستش را بالا برد تا بکوبد اما مکث کرد؛ نه برای آرام کردن خودش، بلکه برای جلوگیری از شکستن در.
لحظه‌ای چشم‌هایش را بست و تیغی سرد بین استخوان‌های سینه‌اش کشیده شد. تصویر نیم‌رخ آن مرد نقاب‌دار مثل لکه‌ای سیاه روی ذهنش چسبیده بود! هرچند تصویر واضح نبود، اما مغزش اصرار داشت چیزی در آن چهره می‌شناسد.
چیزی که نباید حقیقت می‌بود.
چیزی که نمی‌خواست دوباره با آن روبه‌رو شود.
دستش را مشت کرد و این‌بار سه ضربه‌‌ی محکم به در زد. ضربه هایش نشان می‌داد که چیزی درونش مثل خشم، بی‌نظمی و بی‌قراری می‌گذرد.
در همان بل‌بشویِ ذهنش، صدای خونسرد و یک‌نواخت سرهنگ به آرامی در گوشش نجوا شد:
- بیا تو.
اردلان دستگیره‌ی در را فشرد و وارد شد، تنِ تنومد و قوی هیکلش را وارد اتاق کرد.
قدم‌هایی که برداشت شبیه قدم‌های یک افسر معمولی نبود؛ بیشتر شبیه قدم‌های کسی بود که سایه‌اش از خودش جلو زده است؛ کسی که ذهنش یک قدم عقب‌تر گیر کرده و هزار قدم جلوتر در حال سقوط است.
خشمی رام‌ نشده درونش نفس می‌کشید، مثل حیوانی که فقط با فشار دندان‌هایش خودش را در قفس نگه داشته باشد.
نادری با شنیدن صدای قدم‌های کوبنده‌ی او، سرش را از مانیتور کامپیوتر بیرون آورد و به اردلان چشم دوخت.
- بسم‌الله...
سرهنگ نادری مردی حدوداً چهل‌ساله بود؛ قامتی متوسط اما چهارشانه داشت که انگار استخوان‌بندی‌اش برای ایستادن مقابل بحران‌ها ساخته شده بود. موهایش کوتاه و کمی سفید شده بودند و این سفیدی نه از پیری، بلکه از سال‌ها کار زیر فشارهای پنهان می‌آمد. چشم‌هایش خاکستریِ تیره بود؛ همان نوع چشمی که آدم را ارزیابی می‌کند بدون اینکه پلک بزند، رفتارش همیشه آرام و همیشه کنترل‌شده بود؛ رفتاری که باعث میشد گاهی اردلان را بیشتر از خشم آدم‌ها، از او حساب ببرد.
اردلان سعی می‌کرد آرام باشد، اما با هربار نفس کشیدن تصویر هفت‌سال پیش جلویش ظاهر میشد. دست‌های مشت شده‌اش را آزاد کرد که انگشت‌هایش شروع به لرزیدن کردند.
سرهنگ آستین‌های یونیفرم سبز رنگش را تا آرنج بالا زده بود. حتی طرز ایستادنش پشت میز هم آرامش حساب‌ شده‌ای داشت، انگار هر حرکتی را قبل از انجامش سبک‌ و سنگین می‌کرد.
نگاهش که به دست‌های اردلان افتاد، چشمانش تنگ شدند و ابروهایش بالا رفتند؛ واکنشی که نشان می‌داد فهمیده بود اردلان در چه وضعیتی به سر می‌برد.
- گفتی یک‌ساعت دیگه میای ولی الان، نیم‌ساعت هم نشده سرگرد.
اردلان بدون جواب دادن نزدیک شد اما با یادآوری چیزی به عقب برگشتو درب را در ذهن خودش آهسته بست؛ اما باز هم آن‌قدری صدا داد که نشان دهد کنترلی که ظاهراً حفظ کرده، چقدر سست است.
کلمات از گلویش با فشاری خشک بیرون آمدند:
- حرف زدن درباره‌ی این پرونده، دیگه صبر کردن نمی‌خواست.
سرهنگ به پشت صندلی برگشت و نشست. دست‌هایش را به‌ حالت قفل روی میز گذاشت، نگاهی نافذ به اردلان انداخت و با صدای خونسردی گفت:
– می‌بینم خسروی خبر رو خیلی خوب به گوشت رسونده.
اردلان پوشه‌ی قرمز را روی میز گذاشت؛ نه پرتاب کرد و نه آن‌ را آرام گذاشت؛ حرکتی داشت که نشان می‌داد اگر کمی کمتر خوددار بود، شاید پوشه به گوشه‌ی اتاق پرتاب می‌شد.
- بهتره بگید این پرونده چطور باز شده، عکس‌هارو کی فرستاد و چرا الان فرستاده؟
نادری چیزی نگفت؛ فقط نگاهش را دو ثانیه ثابت نگه داشت، سپس پوشه را باز کرد؛ انگار که بخواهد فرصت بدهد اردلان کمی از طوفان درونی‌اش فاصله بگیرد اما اردلان از آن آدم‌ها نبود که فاصله بگیرد؛ فقط سعی می‌کرد طوفان را در قفس ذهن و قلبش نگه دارد.
- منبعش مشخص نیست، کاملا ناشناسه و درضمن..
مکثی کرد، عکس‌ها را بیرون کشید و ادامه داد:
  • دستوری حرف نزن.
  • همین؟
صدای اردلان بلند نبود، اما لایه‌ای از عصبانیتِ پخته در آن موج می‌زد.
– هفت‌سال از اون حادثه گذشته. هفت‌سالی که من همه‌جا رو گشتم، هیچ سرنخی نبود و هیچ دوربینی چیزی ثبت نکرده بود. حالا یهو وسط این‌ همه مشکل، وسط پرونده‌ی ماه خونین، یکی پیدا میشه و عکس‌هایی می‌فرسته که باید همون سال اول دیده می‌شدن؟
نادری با نوک انگشت روی یکی از عکس‌ها زد؛ تصویری که پیکره‌ی مردان سیاه‌پوش را نشان می‌داد. اردلان را خوب می‌شناخت و می‌دانست روی این پرونده چه‌قدر حساس بود.
- من هم مثل تو چیزی نمی‌دونم، چیزی رو دیدم که بقیه فرستادن و نمی‌دونمم چرا الان فرستادن.
اردلان خنده‌ی کوتاهی کرد؛ خنده‌ای بی‌روح و تلخ، خنده‌ای که بیشتر به نفس‌ کشیدن آتشِ مانده‌ی در سینه شبیه بود تا شادی.
- سرهنگ، شما بهتر از من می‌دونید هیچ‌چیز یهو اتفاق نمی‌افته؛ مخصوصاً تو سیستم ما. کسی خواسته این پرونده باز بشه کسی که دقیقاً می‌دونه کی باید ضربه رو بزنه؛ درست وسط این بل‌بشو.
سرهنگ آرام دست‌هایش را روی میز جابه‌جا کرد، تمام حرکت‌هایش خونسرد و حساب شده بودند.
– منکر این نیستم اردلان، اما دلیل نمی‌شه همین‌طور بیای و به همه شک کنی.
منظور سرهنگ از همه خودش بود، زیرا از لایه‌های حرف‌های اردلان و واکنش‌هایش فهمیده بود که به او شک کرده‌ است.
- من به همه شک نمی‌کنم، فقط به کسایی که باید.
لحن اردلان چنان آرام و مطمئن بود که سرهنگ برای لحظه‌ای مکث کرد. اردلان وقتی بیش از حد آرام حرف می‌زد، دقیقاً زمانی بود که درونش از خشم لبریز می‌شد، حتی انکار هم نکرده بود درواقع مستقیم گفته بود که به سرهنگ شک دارد.
نادری سعی کرد موضوع را کمی منطقی‌تر پیش ببرد.
- تو هفت‌سال پیش مسؤول اصلی پرونده بودی و بیشتر از هر کسی جزئیات رو می‌دونی پس بهتره خودت بررسی رو شروع کنی.
سرهنگ مکثی کرد و سپس ادامه داد:
- ما این‌جا دنبال مقصر سیاسی، اداری یا امنیتی نیستیم اردلان، فقط دنبال واقعیتیم.
اردلان چند قدم جلو رفت، ایستادنش مقابل میز سرهنگ حالتی تحکم‌آمیز داشت.
– اگر دنبال واقعیتیم، پس چرا هفت‌سال پیش گذاشتید پرونده رو ببندن؟
این جمله را به سختی از گلو بیرون داد؛ گره‌ای سخت پشت کلماتش بسته شده بود.
- چرا اون‌موقع اجازه ندادید ادامه بدم؟ چرا گفتید شواهد کمه؟ حالا یهو شواهد زیادی پیدا شده؟ فکر کنم یادتون رفته من کی‌ام.
سرهنگ چانه‌اش را کمی بالا برد؛ حرکتی کوچک که نشان می‌داد کنترل خود را حفظ کرده است.
- تصمیم اون زمان فقط تصمیم من نبود؛ توئم خوب می‌دونی و یادم نرفته تو کی هستی!
چشم‌های اردلان لحظه‌ای خالی شد.
البته که می‌دانست تصمیم فقط از جانب نادری نبود.
همیشه در حدّ یک قدم تا حقیقت پیش‌ می‌آمد اما یک نفر بالاتر از او ایستاده بود و درب را روی او می‌بست.
اردلان انگشت‌هایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد که سایه‌اش روی میز افتاد؛ با صدای شکاک و خش‌داری زیر‌ل*ب غرید:
- سرهنگ… من هیچ‌وقت قبول نکردم اون آتش‌سوزی اتفاقی بوده، هیچ‌وقت! حالا هم مطمئنم این عکس‌ها فقط یه سرنخ ساده نیست؛ این یه پیامه.
صدایش پایین آمد، اما دقیق‌تر و تیز زمزمه کرد:
- یه پیام مستقیم برای من.
سرهنگ نادری با دقت نگاهش کرد. چشمان خاکستری‌اش نه از شک، بلکه از تحلیل حرف‌هایش باریک شد.
- از چی می‌ترسی اردلان؟
سؤال ساده بود، اما انگار رگ حساس درون اردلان را لم*س کرده باشد اردلان گره‌ی اخم‌هایش را بیشتر کرد.
- از هیچی.
سریع گفت و صدایش کمی چاشنیِ تندی و خشونت را داشت.
- فقط نمی‌خوام دوباره یه نفر وسط کار گم بشه، یا یه مدرک ناپدید بشه، یا یه حقیقت زیر میز، خاک بخوره.
نگاهش دور اتاق گردش کرد؛ روی پرونده‌ها، نقشه‌ها، دیوار با رنگ پوسته‌پوسته، و در نهایت روی سرهنگ ثابت ماند.
– و مهم‌تر از همه… نمی‌فهمم چرا الان؟ چرا یه‌دفعه همه چیز با هم ریخته رو سر من؟ یهو همه باهم به این نتیجه رسیدین که اردلان پیامبر زمانه‌ست و می‌تونه همه‌کار‌ها رو انجام بده؟
سرهنگ لپش را باد کرد و نفسی کشید، تکانی خورد که صندلی زیر وزنش اندکی جابه‌جا شد.
- تو از بقیه بهتری اردلان این ثابت شدست.
مکث کرد و سپس با لحن محکم‌تری درحالی که با انگشت‌هایش روی میز ضرب گرفته بود گفت:
- و یکی هم میخواد تو رو وارد بازی کنه، واضحه.
اردلان نفسش را بیرون داد؛ نفسی که انگار بخشی از وجودش را همراه خود بیرون کشید.
- بازی؟ نه این بازی نیست.
نگاهش خشک و سنگین شد.
- من وقتی بچه هم بودم بازی نکردم چه برسه به الان که سی و چهار سالمه سرهنگ.
سرهنگ درحالی که به کلماتش گوش می‌داد، پس از سکوت او آهسته و بالبخند گفت:
- ولی یکی بازی رو شروع کرده و تو مجبوری ادامش بدی؛ حالا یا با تکنیک قایم باشک یا گرگم به هوا.
این جملات تمسخرآمیز سرهنگ، مثل خشت سردی روی قلب اردلان نشست، لحن خونسرد و آن لبخند نادری دیوانه‌ترش می‌کرد.
دست دراز کرد، چانه‌اش سفت شده بود و دست‌هایش از خشم می‌لرزید روی پرونده کوبید؛ سپس پرونده را برداشت و با قدم‌های محکمی به طرف در قدم برداشت.
وقتی دستش را روی دستگیره گذاشت، نادری خشک و سرد صدایش:
- اردلان… مراقب باش. این پرونده اگه با اون یکی تلاقی پیدا کنه ممکنه دودمانت رو بسوزونه؛ جدا نگهشون دار.
اردلان بدون برگشتن غرید:
- قبلاً هم سوختم و فقط خاکسترم موند، حالا همونم می‌خوان ازم بگیرن.
قدمی بیرون گذاشت و در را محکم به‌هم کوبید طوری که چند سرباز جوان صاف ایستادند و با چشم‌های گرد شده به او خیره شدند.
در حالی که درونش همچنان می‌جوشید به‌طرف جهنمِ جدید با خشم و عقده‌های سرکوب شده حرکت کرد..
پرونده‌ی هفت ساله‌ای که قرار بود دفن شود، حالا مثل آتشی خاموش‌ نشده در تاریکی نفس می‌کشید و او… او تنها کسی بود که مجبور بود دوباره وارد همان آتش شود.

------------------------------------


نور مهتابی کدرِ سقف، روی دیوارهای فرسوده می‌لغزید و سایه‌ها را تکه‌تکه می‌کرد.
تشبیه و توصیف قشنگی بود
بیشتر شبیه قدم‌های کسی بود که سایه‌اش از خودش جلو زده است؛ کسی که ذهنش یک قدم عقب‌تر گیر کرده و هزار قدم جلوتر در حال سقوط است.

سایه چطور از بدن شخصی جلو میزنه؟ فرض بر تخیلی بودن عبارت بدن از خود سایه قدرت بیشتری داره پس بولد کردن جلو زدن سایه منطقی نیست
ضمنا چطور ذهنی که یک قدم عقب‌تره، هزار قدم جلوتر میتونه در حال سقوط باشه؟ این تضاد مکانی داره که به ذهن خواننده ریزبین فشار میاره.

یک سری عبارت که مشخص کردم با قرمز و به ساختار نوشته شما و دیگر دوستان مربوط میشه رو تغییر نمیدم و اختیار تغییرات با شماست


همینطور عالی ادامه بده
موفق باشی و سربلند

بله درسته سایه از بدن انسان جلو نمی‌زنه، اما توی نثر شاعرانه تا جایی که مطالعه کردم سایه وقتی توی یه نوشته نماد ترس، اضطراب و گذشته رو داشته باشه میشه از این نوع استعاره استفاده کرد.
خواننده ریزبین اگه توجه کنه تو پارت های قبلی هم مشخص بود اردلان اضطراب داره راجب گذشته و ترس داره از این که اتفاقی که توی گذشته براش افتاده دوباره هم اتفاق بیوفته. پس این‌جا که من گفتم سایه از خودش جلو زده یعنی
«یعنی ترسش جلوتر از خودش بوده
اضطرابش زودتر از خودش قدم میزده»
همونجا که می‌گفتند ترس پیش از انسان می‌رسد، من اینجا منظورم از سایه نماد ترسش بود که زودتر از خودش پیش قدم شده بود.

«ذهنش یک قدم عقب‌تر گیر کرده و هزار قدم جلوتر در حال سقوط است»
بله این‌جا تضاد داریم ولی تضاد از نوع عمدی.
عقب‌ماندگی ذهن: یعنی ذهن هنوز در گذشته، شوک، یا نقطه‌ای متوقف است.
هزار قدم جلوتر سقوط کردن: یعنی آینده‌نگریِ بیمارگونه، پیش‌داوری فاجعه‌آمیز، اضطرابِ پیش‌رونده.
این ترکیب تضاد اردلان رو یه آدم نشون میده که هم ذهنش درگیر گذشتش و هم ذهنش درگیر آینده است.
درواقع این پارادوکسی که نوشتم نماد اضطراب ذهنی اردلان برای گذشته و اینده‌ش بود.



" ذهن او در گذشته گیر کرده
اما در تصورش، آینده‌ای وحشتناک را پیشاپیش تجربه می‌کند"( مفهوم اینه)
 
اما اگه خوب نیست من این چند جمله رو .
بهتون میگم و بعد شما انتخاب کنید کدومش بهتره و به ذهن خواننده فشار کمتری میاره.

«قدم‌هایش انگار در امتداد سایه‌ای فرسوده برداشته می‌شد؛ سایه‌ای که نه پیشی می‌گرفت و نه عقب می‌ماند، فقط او را با خود می‌کشید.
ذهنش نیز هم‌زمان با صدای‌ قدم‌هایش حرکت می‌کرد؛ مسیری که پایانش را سقوط، برایش زمزمه می‌کرد.»

«قدم‌هایش شبیه کسی بود که سایه‌اش نه از او جلو می‌زند و نه عقب می‌ماند؛ فقط سنگینی‌اش را روی دوش او می‌اندازد.
ذهنش هم نه در گذشته مانده بود و نه در آینده؛ در همان لحظه‌ی کنونی، میان ترس و سقوط آویزان مانده بود.»

«قدم‌هایش مطمئن نبودند؛ سایه‌اش آرام پشت‌سرش می‌آمد و می‌لرزید.
ذهنش هم با همان لرزش پیش می‌رفت؛ نه جلوتر و نه عقب‌تر، فقط در شیبی که هر لحظه ممکن بود زیر پایش خالی شود، قدم برمی‌داشت...»
 
بله درسته سایه از بدن انسان جلو نمی‌زنه، اما توی نثر شاعرانه تا جایی که مطالعه کردم سایه وقتی توی یه نوشته نماد ترس، اضطراب و گذشته رو داشته باشه میشه از این نوع استعاره استفاده کرد.
خواننده ریزبین اگه توجه کنه تو پارت های قبلی هم مشخص بود اردلان اضطراب داره راجب گذشته و ترس داره از این که اتفاقی که توی گذشته براش افتاده دوباره هم اتفاق بیوفته. پس این‌جا که من گفتم سایه از خودش جلو زده یعنی
«یعنی ترسش جلوتر از خودش بوده
اضطرابش زودتر از خودش قدم میزده»
همونجا که می‌گفتند ترس پیش از انسان می‌رسد، من اینجا منظورم از سایه نماد ترسش بود که زودتر از خودش پیش قدم شده بود.

«ذهنش یک قدم عقب‌تر گیر کرده و هزار قدم جلوتر در حال سقوط است»
بله این‌جا تضاد داریم ولی تضاد از نوع عمدی.
عقب‌ماندگی ذهن: یعنی ذهن هنوز در گذشته، شوک، یا نقطه‌ای متوقف است.
هزار قدم جلوتر سقوط کردن: یعنی آینده‌نگریِ بیمارگونه، پیش‌داوری فاجعه‌آمیز، اضطرابِ پیش‌رونده.
این ترکیب تضاد اردلان رو یه آدم نشون میده که هم ذهنش درگیر گذشتش و هم ذهنش درگیر آینده است.
درواقع این پارادوکسی که نوشتم نماد اضطراب ذهنی اردلان برای گذشته و اینده‌ش بود.



" ذهن او در گذشته گیر کرده
اما در تصورش، آینده‌ای وحشتناک را پیشاپیش تجربه می‌کند"( مفهوم اینه)
اکیه اگر از این دیدگاه هستش اکیه

اما اگه خوب نیست من این چند جمله رو .
بهتون میگم و بعد شما انتخاب کنید کدومش بهتره و به ذهن خواننده فشار کمتری میاره.

«قدم‌هایش انگار در امتداد سایه‌ای فرسوده برداشته می‌شد؛ سایه‌ای که نه پیشی می‌گرفت و نه عقب می‌ماند، فقط او را با خود می‌کشید.
ذهنش نیز هم‌زمان با صدای‌ قدم‌هایش حرکت می‌کرد؛ مسیری که پایانش را سقوط، برایش زمزمه می‌کرد.»

«قدم‌هایش شبیه کسی بود که سایه‌اش نه از او جلو می‌زند و نه عقب می‌ماند؛ فقط سنگینی‌اش را روی دوش او می‌اندازد.
ذهنش هم نه در گذشته مانده بود و نه در آینده؛ در همان لحظه‌ی کنونی، میان ترس و سقوط آویزان مانده بود.»

«قدم‌هایش مطمئن نبودند؛ سایه‌اش آرام پشت‌سرش می‌آمد و می‌لرزید.
ذهنش هم با همان لرزش پیش می‌رفت؛ نه جلوتر و نه عقب‌تر، فقط در شیبی که هر لحظه ممکن بود زیر پایش خالی شود، قدم برمی‌داشت...»
نه عزیزم شما به عنوان نویسنده باید تعیین کنید اگر برداشت ذهنی خودت همونه که بالا گفتی اکیه با همون بریم جلو
 
سلام پارت جدید گذاشتم
فکر کنم خیلی مشکل داره نمی‌دونم چرا...
 
عقب
بالا پایین