نظارت همراه رمان تقدیس تاریکی |ناظر حسین یحیائی

بیست دقیقه گذشته بود.
صدای شرشر آب از حمام می‌آمد، بخار از زیر در بیرون می‌زد و روی آینه‌ی دیواریِ روبه‌رو نشسته بود. بوی شامپوی نعنایی در فضا پخش بود، خنک و تند، مثل نفسی که از سرمای زمستان گذشته باشد.
خانه‌ی علیرضا کوچک بود و به راحتی صدای هرچیزی شنیده می‌شد و هر کنشی در خانه به سرعت واکنشی به همراه داشت.
اردلان روی کاناپه دراز کشیده بود. چشم‌های نیمه‌ بازش به سقف خیره مانده بود و یک دستش زیر سر و دیگری روی سینه‌اش قرار داشت. صدای یکنواخت آب مثل لالایی سنگینی بود که با افکار درهمش درگیر شده بود. خستگی در عضلاتش می‌لرزید، اما ذهنش هنوز بیدار بود و مشغول مرور صحنه‌هایی که نمی‌خواست دوباره ببیند.
چند دقیقه‌ای بعد درب حمام با صدای آرامی باز شد. بخار داغ بیرون خزید و با هوای خنک سالن درآمیخت. علیرضا بیرون آمد، حوله‌ای سفید به دور گردن و کمرش و موهایش قرار داشت و موهایش خیس و درهم بود. زیر ل*ب چیزی مثل تکه‌ای از آهنگی قدیمی زمزمه می‌کرد. و حوله را روی موهایش می‌کشید. پوستش هنوز از آب سرخ و براق بود. با دیدن چشمان باز ارسلان دستی به ابروهای خیسش کشید و گفت:
- عه بیداری، ( ؟ ) فکر کردم خوابیدی.
اردلان دستانش را زیر سرش قرار داد و پایش را روی پایش گذاشت:
- خواب برای ما گداها، یه‌چیز لوکسه داداش.
علیرضا لبخندی زد، به‌سمت آشپزخانه رفت و لیوان آبی را پر کرد، قبل از اینکه (این‌ که) بنوشد پرسید:
-گرسنه نیستی؟ چیزی نمی‌خوای برات درست کنم؟
- گرسنه‌ی خوابم، میتونی درست کنی؟
علیرضا لیوان آبش را سر کشید، گوشه‌ی لبش که تر شده بود را با انگشت شستش پاک کرد.
- چشماتو ببند خوابت میگیره.(می‌گیره) لالایی بخونم برات؟
اردلان پاسخی به خوشمزگی‌اش نداد. نگاهش را به سقف دوخت و چشمانش را با خستگی روی نقش‌های حک شده‌ی گچِ سقف حرکت داد و هوفی کشید.
علیرضا از آشپزخانه خارج شد، حین قدم برداشتن پایش به قسمتی از برآمدگی فرش گیر کرد و سکندری خورد. اخمی کرد و در‌حالی که زیر‌ل*ب غر میزد و به‌طرف اتاقش رفت. چند ثانیه بعد صدایش بلند شد:
- اگه بخوای امشب میتونی (می‌تونی) اینجا بمونی. جات رو می‌زارم کنار خودم.
اردلان بدون آنکه نگاهش کند با صدای خسته‌‌ای گفت:
- نه یکم دیگه می‌رم اداره.
علیرضا ایستاد نگاهی به او و سپس نگاهی به ساعت انداخت:
- ساعت رو دیدی؟ بشین سرجات بابا. فردا باهم میریم.
اردلان نفس عمیقی کشید، اما پاسخی نداد. سکوتی با وارد شدن علیرضا به اتاقش بینشان نشست و فقط صدای چکه‌ی آب از شیر ظرف‌شویی شنیده می‌شد. چند لحظه بعد علیرضا از اتاق بیرون آمد، تی‌شرت سفیدی و شلوارک مشکی رنگی پوشیده بود و کنار او روی کاناپه نشست و گفت:
- سرهنگ نادری گفت قراره برای پرونده‌ی جدید یه تیم ویژه تشکیل بدن.
اردلان کوتاه زمزمه کرد:
- شنیدم
-حدس بزن کی قراره مسؤولش باشه؟
اردلان چشمانش را باز کرد و به او خیره شد، ابرویی بالا انداخت:
- نگو تویی، امیدوارم تو نباشی چون اون وقت هیچکس زنده نمیمونه.
علیرضا نمادین اخمی کرد و چشمانش را ریز کرد و غر زد:
- خیلی ببخشید، ما چی کم داریم از شما؟
-هیچی، فقط یکم عقل.
اردلان با تن صدایِ خندانی گفت و علیرضا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- اشتباه کردی، من نیستم. تویی!
اردلان لحظه‌ای مکث کرد، سپس روی کاناپه نشست و کوسن را روی پاهایش گذاشت با صدای ناامیدی ل*ب زد:
- شوخی نکن زمانی. همه‌ چیز رو چرا سپردن به من؟
علیرضا لبخندی زد و سرش را کج کرد:
- شوخی ندارم، دستور رسمی اومده. پرونده رسماً به تو انتقال داده شده و تمام مسؤولیت‌ها با توعه، چون خوب می‌دونن هوشِ تو همه‌چیز رو راه میندازه.(می‌ندازه)
مکثی کرد و سپس درحالی ( که ) پوست دستش را می‌کند، ادامه داد:
- البته منم کمک دست و مشاورتم.
اردلان در سکوت به نقطه‌ای خیره ماند، ذهنش مثل عقربه‌ای شکسته، از نا‌امیدی به وظیفه حرکت می‌کرد. چگونه میتوانست (می‌توانست) همچین مسؤولیتی را قبول کند؟چگونه میتوانست (می‌توانست) حافظ جان افراد دیگر باشد درحالی که زنده ماندن خودش هم در این پرونده معلوم نبود. حالا باید در کنار خودش و مردم عادی، مراقب افرادی بود که به او برای حل پرونده ملحق میشدند.(می‌شدند)
با خودش زمزمه کرد: « بازم من.. مثل همیشه.»
صدای علیرضا او را از فکر بیرون کشید.
- ظاهراً قراره دوباره قهرمان بشیم، آقای سرگرد.
اردلان لبخند تلخی زد، سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
-قهرمان؟ نه علیرضا… فقط یه تعمیرکار اشتباه بقیه.
ذهنش مثل پرونده‌ای باز، پر از عکس‌های سوخته، نام‌های فراموش‌شده و صداهایی بود که هنوز می‌پیچیدند. صداهایی مثل فریادها، انفجارها و چهره‌ی آدم‌هایی که دیگر نبودند.
علیرضا نگاهش کرد، در چشمان او چیزی شبیه سایه دید؛ سایه‌ای که انگار از گذشته آمده بود تا دوباره به جانش بیفتد.
اردلان با صدایی که سعی می‌کرد احساسی را بروز ندهد، گفت:
- من از قهرمان بودن خسته‌ام. هر قهرمانی یه‌جایی می‌شکنه.
علیرضا لبخند تلخی زد، فقط دستش را جلو برد، کوسن را صاف کرد.
- هنوز تموم نشده رفیق، تا وقتی نفس می‌کشیم باید ادامه بدیم.
اردلان نفسش را با خستگی بیرون داد و در تاریکی اتاق تلخ زمزمه کرد:
- آره، ولی بعضی نفس‌ها، فقط برای زنده‌موندن نیستن، برای درد کشیدنن.
حالا بوی رطوبت با بوی ناامیدی درهم آمیخته بود. هر دو در سکوت فرو رفتند، بی‌آن که بدانند از فردا قرار است پا در چه جهنمی بگذارند.

------------------------------------

نقره عزیزم نکته‌ای که تا الان در نوشته‌های شما دیدم که خیلی خوبه فضاسازی و توصیف اون فضاسازی است. توصیف حرکات و استایل‌ها و نماها خوبه ولی رو شخصیت پردازی کارکترهاتم کار کن البته اگر صلاح میدونی
ضعیفه؟ توضیح می‌دید دقیقا کجاش ایراد داره تا روشون کار کنم؟
 
ضعیفه؟ توضیح می‌دید دقیقا کجاش ایراد داره تا روشون کار کنم؟
ضعیف نیست دختر گلم، خیلی کمه
شخصیت‌پردازی هم مثل فضاسازی مهمه به چند دلیل یکی شناخت کارکتر برای خواننده تا باهاش همزاد پنداری کنه یا در نقش اون قرار بگیره دوم اطلاع از خصوصیات و اخلاقیات و رفتار و منش و رویکرد شخصیت. یک کارکتر عصبی هستش یک کارکتر مهربان یک کارکتر زودرنج یک کارکتر نفرت انگیز و ... اینا رو مثل فضاسازی باید در حین رمان توصیف کنی تا خواننده با شناخت بیشتر کارکترها در مسیر رمان بمونه یا قرار بگیره.
 
ضعیفه؟ توضیح می‌دید دقیقا کجاش ایراد داره تا روشون کار کنم؟
ا
ضعیف نیست دختر گلم، خیلی کمه
شخصیت‌پردازی هم مثل فضاسازی مهمه به چند دلیل یکی شناخت کارکتر برای خواننده تا باهاش همزاد پنداری کنه یا در نقش اون قرار بگیره دوم اطلاع از خصوصیات و اخلاقیات و رفتار و منش و رویکرد شخصیت. یک کارکتر عصبی هستش یک کارکتر مهربان یک کارکتر زودرنج یک کارکتر نفرت انگیز و ... اینا رو مثل فضاسازی باید در حین رمان توصیف کنی تا خواننده با شناخت بیشتر کارکترها در مسیر رمان بمونه یا قرار بگیره
آها، متوجه شدم منظورتون چیه. بله درستهو
فقط چون الان اول رمانه و می‌خوام توی پارت‌های اولی یکم حس گُنگ بودن داشته باشن‌ کارکتر‌ها. از پارت‌های بعد، توی مسیری که ازشون توصیف بشه یا درباره‌ی خودشون کلا صحبت بشه قرار داده میشن.
مچکرم بابت نظارت و کمکتون پیشنهاداتون رو به خودم گوشزد میکنم
 
بیست دقیقه گذشته بود.
صدای شرشر آب از حمام می‌آمد، بخار از زیر در بیرون می‌زد و روی آینه‌ی دیواریِ روبه‌رو نشسته بود. بوی شامپوی نعنایی در فضا پخش بود، خنک و تند، مثل نفسی که از سرمای زمستان گذشته باشد.
خانه‌ی علیرضا کوچک بود و به راحتی صدای هرچیزی شنیده می‌شد و هر کنشی در خانه به سرعت واکنشی به همراه داشت.
اردلان روی کاناپه دراز کشیده بود. چشم‌های نیمه‌ بازش به سقف خیره مانده بود و یک دستش زیر سر و دیگری روی سینه‌اش قرار داشت. صدای یکنواخت آب مثل لالایی سنگینی بود که با افکار درهمش درگیر شده بود. خستگی در عضلاتش می‌لرزید، اما ذهنش هنوز بیدار بود و مشغول مرور صحنه‌هایی که نمی‌خواست دوباره ببیند.
چند دقیقه‌ای بعد درب حمام با صدای آرامی باز شد. بخار داغ بیرون خزید و با هوای خنک سالن درآمیخت. علیرضا بیرون آمد، حوله‌ای سفید به دور گردن و کمرش و موهایش قرار داشت و موهایش خیس و درهم بود. زیر ل*ب چیزی مثل تکه‌ای از آهنگی قدیمی زمزمه می‌کرد. و حوله را روی موهایش می‌کشید. پوستش هنوز از آب سرخ و براق بود. با دیدن چشمان باز ارسلان دستی به ابروهای خیسش کشید و گفت:
- عه بیداری، ( ؟ ) فکر کردم خوابیدی.
اردلان دستانش را زیر سرش قرار داد و پایش را روی پایش گذاشت:
- خواب برای ما گداها، یه‌چیز لوکسه داداش.
علیرضا لبخندی زد، به‌سمت آشپزخانه رفت و لیوان آبی را پر کرد، قبل از اینکه (این‌ که) بنوشد پرسید:
-گرسنه نیستی؟ چیزی نمی‌خوای برات درست کنم؟
- گرسنه‌ی خوابم، میتونی درست کنی؟
علیرضا لیوان آبش را سر کشید، گوشه‌ی لبش که تر شده بود را با انگشت شستش پاک کرد.
- چشماتو ببند خوابت میگیره.(می‌گیره) لالایی بخونم برات؟
اردلان پاسخی به خوشمزگی‌اش نداد. نگاهش را به سقف دوخت و چشمانش را با خستگی روی نقش‌های حک شده‌ی گچِ سقف حرکت داد و هوفی کشید.
علیرضا از آشپزخانه خارج شد، حین قدم برداشتن پایش به قسمتی از برآمدگی فرش گیر کرد و سکندری خورد. اخمی کرد و در‌حالی که زیر‌ل*ب غر میزد و به‌طرف اتاقش رفت. چند ثانیه بعد صدایش بلند شد:
- اگه بخوای امشب میتونی (می‌تونی) اینجا بمونی. جات رو می‌زارم کنار خودم.
اردلان بدون آنکه نگاهش کند با صدای خسته‌‌ای گفت:
- نه یکم دیگه می‌رم اداره.
علیرضا ایستاد نگاهی به او و سپس نگاهی به ساعت انداخت:
- ساعت رو دیدی؟ بشین سرجات بابا. فردا باهم میریم.
اردلان نفس عمیقی کشید، اما پاسخی نداد. سکوتی با وارد شدن علیرضا به اتاقش بینشان نشست و فقط صدای چکه‌ی آب از شیر ظرف‌شویی شنیده می‌شد. چند لحظه بعد علیرضا از اتاق بیرون آمد، تی‌شرت سفیدی و شلوارک مشکی رنگی پوشیده بود و کنار او روی کاناپه نشست و گفت:
- سرهنگ نادری گفت قراره برای پرونده‌ی جدید یه تیم ویژه تشکیل بدن.
اردلان کوتاه زمزمه کرد:
- شنیدم
-حدس بزن کی قراره مسؤولش باشه؟
اردلان چشمانش را باز کرد و به او خیره شد، ابرویی بالا انداخت:
- نگو تویی، امیدوارم تو نباشی چون اون وقت هیچکس زنده نمیمونه.
علیرضا نمادین اخمی کرد و چشمانش را ریز کرد و غر زد:
- خیلی ببخشید، ما چی کم داریم از شما؟
-هیچی، فقط یکم عقل.
اردلان با تن صدایِ خندانی گفت و علیرضا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- اشتباه کردی، من نیستم. تویی!
اردلان لحظه‌ای مکث کرد، سپس روی کاناپه نشست و کوسن را روی پاهایش گذاشت با صدای ناامیدی ل*ب زد:
- شوخی نکن زمانی. همه‌ چیز رو چرا سپردن به من؟
علیرضا لبخندی زد و سرش را کج کرد:
- شوخی ندارم، دستور رسمی اومده. پرونده رسماً به تو انتقال داده شده و تمام مسؤولیت‌ها با توعه، چون خوب می‌دونن هوشِ تو همه‌چیز رو راه میندازه.(می‌ندازه)
مکثی کرد و سپس درحالی ( که ) پوست دستش را می‌کند، ادامه داد:
- البته منم کمک دست و مشاورتم.
اردلان در سکوت به نقطه‌ای خیره ماند، ذهنش مثل عقربه‌ای شکسته، از نا‌امیدی به وظیفه حرکت می‌کرد. چگونه میتوانست (می‌توانست) همچین مسؤولیتی را قبول کند؟چگونه میتوانست (می‌توانست) حافظ جان افراد دیگر باشد درحالی که زنده ماندن خودش هم در این پرونده معلوم نبود. حالا باید در کنار خودش و مردم عادی، مراقب افرادی بود که به او برای حل پرونده ملحق میشدند.(می‌شدند)
با خودش زمزمه کرد: « بازم من.. مثل همیشه.»
صدای علیرضا او را از فکر بیرون کشید.
- ظاهراً قراره دوباره قهرمان بشیم، آقای سرگرد.
اردلان لبخند تلخی زد، سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
-قهرمان؟ نه علیرضا… فقط یه تعمیرکار اشتباه بقیه.
ذهنش مثل پرونده‌ای باز، پر از عکس‌های سوخته، نام‌های فراموش‌شده و صداهایی بود که هنوز می‌پیچیدند. صداهایی مثل فریادها، انفجارها و چهره‌ی آدم‌هایی که دیگر نبودند.
علیرضا نگاهش کرد، در چشمان او چیزی شبیه سایه دید؛ سایه‌ای که انگار از گذشته آمده بود تا دوباره به جانش بیفتد.
اردلان با صدایی که سعی می‌کرد احساسی را بروز ندهد، گفت:
- من از قهرمان بودن خسته‌ام. هر قهرمانی یه‌جایی می‌شکنه.
علیرضا لبخند تلخی زد، فقط دستش را جلو برد، کوسن را صاف کرد.
- هنوز تموم نشده رفیق، تا وقتی نفس می‌کشیم باید ادامه بدیم.
اردلان نفسش را با خستگی بیرون داد و در تاریکی اتاق تلخ زمزمه کرد:
- آره، ولی بعضی نفس‌ها، فقط برای زنده‌موندن نیستن، برای درد کشیدنن.
حالا بوی رطوبت با بوی ناامیدی درهم آمیخته بود. هر دو در سکوت فرو رفتند، بی‌آن که بدانند از فردا قرار است پا در چه جهنمی بگذارند.

------------------------------------

نقره عزیزم نکته‌ای که تا الان در نوشته‌های شما دیدم که خیلی خوبه فضاسازی و توصیف اون فضاسازی است. توصیف حرکات و استایل‌ها و نماها خوبه ولی رو شخصیت پردازی کارکترهاتم کار کن البته اگر صلاح میدونی
عذر‌ می‌خوام، زمانی که پارت جدید گذاشتم همین‌جا اعلام کنم؟
 
فصل اول: آغازی از انتها | پارت هفتم

دوروز بعد: تهران اداره‌ آگاهی، ۱۹ مهر ۱۴۰۲

ساعت از یازده شب گذشته بود. چراغ‌های فلورسنت اداره‌ی آگاهی با نور سرد و کمی صدای وزوزی روی میزها، پرونده‌ها و صندلی‌های فلزی می‌پاشیدند. هوا خنک و کمی خشک بود، بوی کاغذ تازه، جوهر و پاک‌کننده کف اداره با هم آمیخته بود و سکوت سنگینی، فضا را پر کرده بود.
صدای خفیف قلم روی کاغذ و تق‌تق کیبورد کامپیوتر، تنها صداهای ثابتی بودند که به گوش می‌رسید. از راهروهای دور، گاهی صدای آرام گام‌های مأموران، باز و بسته شدن کشوها و طنین خفیف صندلی‌های چرخ‌دار نیز، شنیده می‌شد.
علیرضا روی صندلی چرخ‌دارش لم داده بود و خطوط بی‌معنی‌ای روی برگه‌ی گزارشش می‌کشید. کاغذ زیر دستش خش‌خش می‌کرد و صدای آرام کشیدن قلم در اتاق کوچک طنین می‌انداخت. اردلان نیز آن طرف‌تر پشت میز کارش نشسته بود و ما بین انجام دادن کارهایش، گهگاهی به علیرضا نگاهی کوتاه می‌انداخت. علیرضا حالش کمی گرفته بود و فکرش در قسمت دیگری از زندگی‌اش چرخ میزد.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد پرسید:
- چطوری یه رابطه‌ای که توی مرز نابودی هست رو، به زمان اولش برگردونم؟
اردلان مشغوا ورق زدن پرونده‌ها بود، دست‌هایش میان کاغذها حرکت می‌کرد و نگاهش میان مدارک سرگردان بود. صدای برگ‌ زدن کاغذها و خش‌خش پرونده‌ها، فضای سکوت را پر می‌کرد. سرش را بالا آورد، به علیرضا نگاهی انداخت، انگار که با نگاهش می‌گفت :« از منی که تا حالا هیچ رابطه‌ای نداشتم اینو می‌پرسی؟»
با خونسردی شانه‌ای بالا انداخت و پاسخ داد:
- تلاش نکن، چون بی‌فایده‌ست.
علیرضا لبخند کمرنگی زد، خط پررنگی زیر کلمه‌ی مرگ کشید و با صدای ملایمی دوباره پرسید:
- تو همیشه همینقدر رُک و سردی؟
صدای آرام گردش کاغذها و خراش مهر روی برگه‌ی اردلان، سکوت اتاق را پر کرده بود. اردلان کشوی میزش را باز کرد و مُهر مخصوصش را خارج کرد.
-بستگی داره کی ازم بپرسه.
-منی که چهارساله ازت می‌پرسم، هنوز جواب درستی نگرفتم.
اردلان سر بلند کرد و به چهره‌ی خسته و غمگین علیرضا نگاه کرد. نور فلورسنت روی گونه‌اش سایه انداخته بود و خطوط سرد و روشن روی پوستش نقش می‌بستند، خطوطی که خستگی و نگرانی را آشکار می‌کردند.
- چون جواب درست وجود نداره. هرکس به برداشت خودش میگه جواب درست.
گفت و دوباره سرش را پایین انداخت و مشغول ورق زدن کاغذها شد.
علیرضا به فنجان قهوه‌ی خالی روی میزش نگاه کرد. چند لحظه سکوت کردند؛ تنها صدای جریان خفیف تهویه و صدایِ همکاران در راهرو شنیده‌ می‌شد. سپس لبخندی زد و گفت:
- یه وقتایی فکر میکنم تو اگه پلیس نبودی، می‌رفتی سراغ نویسندگی یا نقاشی یا همچین چیزایی.
اردلان مهر را روی برگه کوبید و چند برگه را به هم منگنه زد، ابروهایش را بالا داد و پرسید:
- چرا؟
علیرضا خودکار قرمزش را روی میز گذاشت، تکیه‌اش را کاملا به صندلی داد و پاسخ داد:
- چون هرچیزی میگی یه‌جورایی قاب داره.
درون علیرضا آشوب بود، آشوبی که تنها خودش می‌دانست از چیست، از دردی که تمام نمیشد و تازه در حال شروع شدن بود.
صدای دور و پراکنده‌ی همکاران از راهروها گاهی شنیده میشد؛ کسی فنجان چای را روی میز می‌گذاشت، کشوی دیگری باز و بسته میشد، تلفن روی میزی دیگر با صدای کوتاه زنگ خورد و فضای خالی اداره را پر کرد.
اردلان لبخند محوی زد، عاشق ادبیات بود.
از همان لحظه‌ای که خواندن و نوشتن را یاد گرفت، به‌سمت ادبیات نیز سوق پیدا کرد. ملایم گفت:
- نه من برای شعر و شاعری ساخته نشدم. من مردِ قانونم.
اما خودش هم می‌دانست پشت این جمله، چیز دیگری نهفته است.
علیرضا پوزخندی زد، چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و گفت:
- کدوم قانون اردلان؟ قانون یعنی جیبِ پر پول. همه‌چیزش اشتباهه.
اردلان پرونده را بست و صدای بسته شدن آن در اتاق کوچک و خلوت اکو شد.
-قانون اشتباه نمیکنه، آدما بد تفسیرش میکنن.
-چطور وقتی این همه اتفاق جلوی چشمت میوفته، هنوز بهش باور داری؟
اردلان خم شد و پرونده را داخل کمد کوچک گذاشت، دستش هنوز روی پوشه‌ها بود. صدای کشیده شدن کشوی کمد روی فلز، به آرامی در فضا پیچید.
- باور یک کلمه‌ی خطرناکه سروان زمانی! همین الان داری با احساساتت راجب قوانین، قانون وضع میکنی.
با مکثی کوتاه، ادامه داد:
برای همین گفتم قانون رو آدما اشتباه تفسیر میکنن.
علیرضا بی‌جواب مانده بود. سکوت سنگین‌تر از قبل روی میزها و صندلی‌ها سایه انداخته بود. صدای آهسته‌ی چرخیدن صندلی‌ها و باز شدن پرونده‌ها از اتاق‌های دیگر گاه‌گاه به گوش می‌رسید. اردلان همیشه منطقی سخن می‌گفت اما منطقش با منطق علیرضا، جور نبود. به نظر او، اردلان چون خود را غرق شغلش کرده بود، قانون را مقدس می‌دانست.
نمی‌خواست راجب این موضوع بحثی کند، اردلان هنوز باور و عقیده‌های خودش را داشت.
پس از چند دقیقه، سکوت با سوال علیرضا شکست:
- چرا گفتی تلاشم بی‌فایدست؟
اردلان که به نور مهتابی که از پنجره‌ی نیمه‌باز وارد می‌شد خیره شده بود، نگاهش را به علیرضا دوخت:
- نابودی وقتی شروع میشه، که احساس نجات از بین بره.
با دیدن نگاه گیج علیرضا، نفسی کوتاه کشید:
-وقتی میگن چیزی که در حال نابودیه هیچ‌وقت درست نمیشه، منظور فقط شکست یا خراب شدن نیست.
- پس چیه؟ نمی‌فهمم.
اردلان دستانش را در هم گره زد، چطور باید توضیح میداد؟ مکثی کرد، متفکر به چهره‌ای علیرضا خیره ماند و سپس پاسخ داد:
- منظور اینه، وقتی یک چیزی به مرحله‌ی فروپاشی رسیده، یعنی تمام ریشه‌هاش پوسیدن نه فقط شاخه‌هاش.
سرش را کج کرد، ل*ب‌‌هایش را به دهان کشید و ادامه داد:
- ریشه که پوسیده بشه، به درخت کرم میزنه و شاخه و برگ‌های اون درخت خشک میشن.
علیرضا با دهان نیمه‌باز خیره به اردلانی بود که با منطقی‌ترین و شاعرانه‌ترین حالت ممکن برای او سخن می‌گفت.
نمی‌دانست از این روی شاعری فلسفی اردلان تعجب کند یا برای رابطه‌ی پوسیده شده‌ی خودش ناراحت باشد. دستش را لای موهایش برد و بی‌رمق خندید:
- مطمئنم، تو توی زندگی قبلیت قطعا نویسنده بودی یا شاعر.
اردلان تک‌خنده‌ای آرام زد و از جای خود بلند شد. قدم‌هایش روی کف‌پوش فلزی اتاق صدای خفیفی داشت، صدای کشیده شدن کفش روی فلز و پژواک آن در اتاق کوچک، حس سرد اداره را بیشتر می‌کرد.
صدای آژیرِ کوتاه، اعلان ورود پرونده‌ی جدید را به گوش می‌رساند و یک مأمور از اتاق دیگر با پرونده‌ای در دست گذشت. صدای چرخیدن صندلی، کاغذهایی که روی میز افتادند و همهمه‌ی کم‌صدا، فضای اداره را مرموز کرده بود.
اردلان آرام به سمت علیرضا رفت. علیرضا برای او فقط یک همکار ساده نبود، یک فردی بود که همیشه نسبت به او حس برادری را داشت. دستش را روی شانه‌ی علیرضا گذاشت و فشار ملایمی داد. می‌دانست ناراحت است، کم پیش می‌آمد که علیرضا این‌گونه رفتار کند. او همیشه می‌خندید، فضا را از تلخی و جدی بودن دور می‌کرد و حالا احوال جدیدش، به مذاق اردلان خوش نمی‌آمد.
-یه‌جور قانون نانوشته‌ای هست که میگه:
وقتی چیزی درحال مرگه، رهاش کن تا جاش برای تولدی دوباره خالی بشه.(دیالوگ زیبا)
علیرضا در سکوت به او خیره ماند. اردلان با تمام سردی و بی‌روح بودنش برای او مثل مسکن عمل می‌کرد. حرف‌هایش درد داشت اما در کنارش تسکینی طولانی وجود داشت.
او همیشه از منطق استفاده می‌کرد و با این‌ که می‌دانست حقیقت گاهی تلخ عمل می‌کند، چیزی جز راست نمی‌گفت. نگاهش را از او گرفت و به پنجره‌ی نیمه‌باز دوخت. باد خنک و کمی گرد و خاکی از لای پنجره وارد اتاق شد و پرده‌های نازک و پوسیده شده‌ی اتاق اداره را به آرامی به حرکت درآورد.
نفسی کشید و زمزمه کرد:
- پس رهاش میکنم تا شاید دوباره، پرواز کنه.
 
دو پارت آخر بررسی شد
نقره عزیز خوب پیش میری دختر گل
قلمت توانا
 
عقب
بالا پایین