سه پارت آخر ویرایش شد
ضعیفه؟ توضیح میدید دقیقا کجاش ایراد داره تا روشون کار کنم؟بیست دقیقه گذشته بود.
صدای شرشر آب از حمام میآمد، بخار از زیر در بیرون میزد و روی آینهی دیواریِ روبهرو نشسته بود. بوی شامپوی نعنایی در فضا پخش بود، خنک و تند، مثل نفسی که از سرمای زمستان گذشته باشد.
خانهی علیرضا کوچک بود و به راحتی صدای هرچیزی شنیده میشد و هر کنشی در خانه به سرعت واکنشی به همراه داشت.
اردلان روی کاناپه دراز کشیده بود. چشمهای نیمه بازش به سقف خیره مانده بود و یک دستش زیر سر و دیگری روی سینهاش قرار داشت. صدای یکنواخت آب مثل لالایی سنگینی بود که با افکار درهمش درگیر شده بود. خستگی در عضلاتش میلرزید، اما ذهنش هنوز بیدار بود و مشغول مرور صحنههایی که نمیخواست دوباره ببیند.
چند دقیقهای بعد درب حمام با صدای آرامی باز شد. بخار داغ بیرون خزید و با هوای خنک سالن درآمیخت. علیرضا بیرون آمد، حولهای سفید به دور گردن و کمرش و موهایش قرار داشت و موهایش خیس و درهم بود. زیر ل*ب چیزی مثل تکهای از آهنگی قدیمی زمزمه میکرد. و حوله را روی موهایش میکشید. پوستش هنوز از آب سرخ و براق بود. با دیدن چشمان باز ارسلان دستی به ابروهای خیسش کشید و گفت:
- عه بیداری، ( ؟ ) فکر کردم خوابیدی.
اردلان دستانش را زیر سرش قرار داد و پایش را روی پایش گذاشت:
- خواب برای ما گداها، یهچیز لوکسه داداش.
علیرضا لبخندی زد، بهسمت آشپزخانه رفت و لیوان آبی را پر کرد، قبل از اینکه (این که) بنوشد پرسید:
-گرسنه نیستی؟ چیزی نمیخوای برات درست کنم؟
- گرسنهی خوابم، میتونی درست کنی؟
علیرضا لیوان آبش را سر کشید، گوشهی لبش که تر شده بود را با انگشت شستش پاک کرد.
- چشماتو ببند خوابت میگیره.(میگیره) لالایی بخونم برات؟
اردلان پاسخی به خوشمزگیاش نداد. نگاهش را به سقف دوخت و چشمانش را با خستگی روی نقشهای حک شدهی گچِ سقف حرکت داد و هوفی کشید.
علیرضا از آشپزخانه خارج شد، حین قدم برداشتن پایش به قسمتی از برآمدگی فرش گیر کرد و سکندری خورد. اخمی کرد و درحالی که زیرل*ب غر میزد و بهطرف اتاقش رفت. چند ثانیه بعد صدایش بلند شد:
- اگه بخوای امشب میتونی (میتونی) اینجا بمونی. جات رو میزارم کنار خودم.
اردلان بدون آنکه نگاهش کند با صدای خستهای گفت:
- نه یکم دیگه میرم اداره.
علیرضا ایستاد نگاهی به او و سپس نگاهی به ساعت انداخت:
- ساعت رو دیدی؟ بشین سرجات بابا. فردا باهم میریم.
اردلان نفس عمیقی کشید، اما پاسخی نداد. سکوتی با وارد شدن علیرضا به اتاقش بینشان نشست و فقط صدای چکهی آب از شیر ظرفشویی شنیده میشد. چند لحظه بعد علیرضا از اتاق بیرون آمد، تیشرت سفیدی و شلوارک مشکی رنگی پوشیده بود و کنار او روی کاناپه نشست و گفت:
- سرهنگ نادری گفت قراره برای پروندهی جدید یه تیم ویژه تشکیل بدن.
اردلان کوتاه زمزمه کرد:
- شنیدم
-حدس بزن کی قراره مسؤولش باشه؟
اردلان چشمانش را باز کرد و به او خیره شد، ابرویی بالا انداخت:
- نگو تویی، امیدوارم تو نباشی چون اون وقت هیچکس زنده نمیمونه.
علیرضا نمادین اخمی کرد و چشمانش را ریز کرد و غر زد:
- خیلی ببخشید، ما چی کم داریم از شما؟
-هیچی، فقط یکم عقل.
اردلان با تن صدایِ خندانی گفت و علیرضا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- اشتباه کردی، من نیستم. تویی!
اردلان لحظهای مکث کرد، سپس روی کاناپه نشست و کوسن را روی پاهایش گذاشت با صدای ناامیدی ل*ب زد:
- شوخی نکن زمانی. همه چیز رو چرا سپردن به من؟
علیرضا لبخندی زد و سرش را کج کرد:
- شوخی ندارم، دستور رسمی اومده. پرونده رسماً به تو انتقال داده شده و تمام مسؤولیتها با توعه، چون خوب میدونن هوشِ تو همهچیز رو راه میندازه.(میندازه)
مکثی کرد و سپس درحالی ( که ) پوست دستش را میکند، ادامه داد:
- البته منم کمک دست و مشاورتم.
اردلان در سکوت به نقطهای خیره ماند، ذهنش مثل عقربهای شکسته، از ناامیدی به وظیفه حرکت میکرد. چگونه میتوانست (میتوانست) همچین مسؤولیتی را قبول کند؟چگونه میتوانست (میتوانست) حافظ جان افراد دیگر باشد درحالی که زنده ماندن خودش هم در این پرونده معلوم نبود. حالا باید در کنار خودش و مردم عادی، مراقب افرادی بود که به او برای حل پرونده ملحق میشدند.(میشدند)
با خودش زمزمه کرد: « بازم من.. مثل همیشه.»
صدای علیرضا او را از فکر بیرون کشید.
- ظاهراً قراره دوباره قهرمان بشیم، آقای سرگرد.
اردلان لبخند تلخی زد، سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
-قهرمان؟ نه علیرضا… فقط یه تعمیرکار اشتباه بقیه.
ذهنش مثل پروندهای باز، پر از عکسهای سوخته، نامهای فراموششده و صداهایی بود که هنوز میپیچیدند. صداهایی مثل فریادها، انفجارها و چهرهی آدمهایی که دیگر نبودند.
علیرضا نگاهش کرد، در چشمان او چیزی شبیه سایه دید؛ سایهای که انگار از گذشته آمده بود تا دوباره به جانش بیفتد.
اردلان با صدایی که سعی میکرد احساسی را بروز ندهد، گفت:
- من از قهرمان بودن خستهام. هر قهرمانی یهجایی میشکنه.
علیرضا لبخند تلخی زد، فقط دستش را جلو برد، کوسن را صاف کرد.
- هنوز تموم نشده رفیق، تا وقتی نفس میکشیم باید ادامه بدیم.
اردلان نفسش را با خستگی بیرون داد و در تاریکی اتاق تلخ زمزمه کرد:
- آره، ولی بعضی نفسها، فقط برای زندهموندن نیستن، برای درد کشیدنن.
حالا بوی رطوبت با بوی ناامیدی درهم آمیخته بود. هر دو در سکوت فرو رفتند، بیآن که بدانند از فردا قرار است پا در چه جهنمی بگذارند.
------------------------------------
نقره عزیزم نکتهای که تا الان در نوشتههای شما دیدم که خیلی خوبه فضاسازی و توصیف اون فضاسازی است. توصیف حرکات و استایلها و نماها خوبه ولی رو شخصیت پردازی کارکترهاتم کار کن البته اگر صلاح میدونی
ضعیف نیست دختر گلم، خیلی کمهضعیفه؟ توضیح میدید دقیقا کجاش ایراد داره تا روشون کار کنم؟
اضعیفه؟ توضیح میدید دقیقا کجاش ایراد داره تا روشون کار کنم؟
آها، متوجه شدم منظورتون چیه. بله درستهوضعیف نیست دختر گلم، خیلی کمه
شخصیتپردازی هم مثل فضاسازی مهمه به چند دلیل یکی شناخت کارکتر برای خواننده تا باهاش همزاد پنداری کنه یا در نقش اون قرار بگیره دوم اطلاع از خصوصیات و اخلاقیات و رفتار و منش و رویکرد شخصیت. یک کارکتر عصبی هستش یک کارکتر مهربان یک کارکتر زودرنج یک کارکتر نفرت انگیز و ... اینا رو مثل فضاسازی باید در حین رمان توصیف کنی تا خواننده با شناخت بیشتر کارکترها در مسیر رمان بمونه یا قرار بگیره
عذر میخوام، زمانی که پارت جدید گذاشتم همینجا اعلام کنم؟بیست دقیقه گذشته بود.
صدای شرشر آب از حمام میآمد، بخار از زیر در بیرون میزد و روی آینهی دیواریِ روبهرو نشسته بود. بوی شامپوی نعنایی در فضا پخش بود، خنک و تند، مثل نفسی که از سرمای زمستان گذشته باشد.
خانهی علیرضا کوچک بود و به راحتی صدای هرچیزی شنیده میشد و هر کنشی در خانه به سرعت واکنشی به همراه داشت.
اردلان روی کاناپه دراز کشیده بود. چشمهای نیمه بازش به سقف خیره مانده بود و یک دستش زیر سر و دیگری روی سینهاش قرار داشت. صدای یکنواخت آب مثل لالایی سنگینی بود که با افکار درهمش درگیر شده بود. خستگی در عضلاتش میلرزید، اما ذهنش هنوز بیدار بود و مشغول مرور صحنههایی که نمیخواست دوباره ببیند.
چند دقیقهای بعد درب حمام با صدای آرامی باز شد. بخار داغ بیرون خزید و با هوای خنک سالن درآمیخت. علیرضا بیرون آمد، حولهای سفید به دور گردن و کمرش و موهایش قرار داشت و موهایش خیس و درهم بود. زیر ل*ب چیزی مثل تکهای از آهنگی قدیمی زمزمه میکرد. و حوله را روی موهایش میکشید. پوستش هنوز از آب سرخ و براق بود. با دیدن چشمان باز ارسلان دستی به ابروهای خیسش کشید و گفت:
- عه بیداری، ( ؟ ) فکر کردم خوابیدی.
اردلان دستانش را زیر سرش قرار داد و پایش را روی پایش گذاشت:
- خواب برای ما گداها، یهچیز لوکسه داداش.
علیرضا لبخندی زد، بهسمت آشپزخانه رفت و لیوان آبی را پر کرد، قبل از اینکه (این که) بنوشد پرسید:
-گرسنه نیستی؟ چیزی نمیخوای برات درست کنم؟
- گرسنهی خوابم، میتونی درست کنی؟
علیرضا لیوان آبش را سر کشید، گوشهی لبش که تر شده بود را با انگشت شستش پاک کرد.
- چشماتو ببند خوابت میگیره.(میگیره) لالایی بخونم برات؟
اردلان پاسخی به خوشمزگیاش نداد. نگاهش را به سقف دوخت و چشمانش را با خستگی روی نقشهای حک شدهی گچِ سقف حرکت داد و هوفی کشید.
علیرضا از آشپزخانه خارج شد، حین قدم برداشتن پایش به قسمتی از برآمدگی فرش گیر کرد و سکندری خورد. اخمی کرد و درحالی که زیرل*ب غر میزد و بهطرف اتاقش رفت. چند ثانیه بعد صدایش بلند شد:
- اگه بخوای امشب میتونی (میتونی) اینجا بمونی. جات رو میزارم کنار خودم.
اردلان بدون آنکه نگاهش کند با صدای خستهای گفت:
- نه یکم دیگه میرم اداره.
علیرضا ایستاد نگاهی به او و سپس نگاهی به ساعت انداخت:
- ساعت رو دیدی؟ بشین سرجات بابا. فردا باهم میریم.
اردلان نفس عمیقی کشید، اما پاسخی نداد. سکوتی با وارد شدن علیرضا به اتاقش بینشان نشست و فقط صدای چکهی آب از شیر ظرفشویی شنیده میشد. چند لحظه بعد علیرضا از اتاق بیرون آمد، تیشرت سفیدی و شلوارک مشکی رنگی پوشیده بود و کنار او روی کاناپه نشست و گفت:
- سرهنگ نادری گفت قراره برای پروندهی جدید یه تیم ویژه تشکیل بدن.
اردلان کوتاه زمزمه کرد:
- شنیدم
-حدس بزن کی قراره مسؤولش باشه؟
اردلان چشمانش را باز کرد و به او خیره شد، ابرویی بالا انداخت:
- نگو تویی، امیدوارم تو نباشی چون اون وقت هیچکس زنده نمیمونه.
علیرضا نمادین اخمی کرد و چشمانش را ریز کرد و غر زد:
- خیلی ببخشید، ما چی کم داریم از شما؟
-هیچی، فقط یکم عقل.
اردلان با تن صدایِ خندانی گفت و علیرضا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- اشتباه کردی، من نیستم. تویی!
اردلان لحظهای مکث کرد، سپس روی کاناپه نشست و کوسن را روی پاهایش گذاشت با صدای ناامیدی ل*ب زد:
- شوخی نکن زمانی. همه چیز رو چرا سپردن به من؟
علیرضا لبخندی زد و سرش را کج کرد:
- شوخی ندارم، دستور رسمی اومده. پرونده رسماً به تو انتقال داده شده و تمام مسؤولیتها با توعه، چون خوب میدونن هوشِ تو همهچیز رو راه میندازه.(میندازه)
مکثی کرد و سپس درحالی ( که ) پوست دستش را میکند، ادامه داد:
- البته منم کمک دست و مشاورتم.
اردلان در سکوت به نقطهای خیره ماند، ذهنش مثل عقربهای شکسته، از ناامیدی به وظیفه حرکت میکرد. چگونه میتوانست (میتوانست) همچین مسؤولیتی را قبول کند؟چگونه میتوانست (میتوانست) حافظ جان افراد دیگر باشد درحالی که زنده ماندن خودش هم در این پرونده معلوم نبود. حالا باید در کنار خودش و مردم عادی، مراقب افرادی بود که به او برای حل پرونده ملحق میشدند.(میشدند)
با خودش زمزمه کرد: « بازم من.. مثل همیشه.»
صدای علیرضا او را از فکر بیرون کشید.
- ظاهراً قراره دوباره قهرمان بشیم، آقای سرگرد.
اردلان لبخند تلخی زد، سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
-قهرمان؟ نه علیرضا… فقط یه تعمیرکار اشتباه بقیه.
ذهنش مثل پروندهای باز، پر از عکسهای سوخته، نامهای فراموششده و صداهایی بود که هنوز میپیچیدند. صداهایی مثل فریادها، انفجارها و چهرهی آدمهایی که دیگر نبودند.
علیرضا نگاهش کرد، در چشمان او چیزی شبیه سایه دید؛ سایهای که انگار از گذشته آمده بود تا دوباره به جانش بیفتد.
اردلان با صدایی که سعی میکرد احساسی را بروز ندهد، گفت:
- من از قهرمان بودن خستهام. هر قهرمانی یهجایی میشکنه.
علیرضا لبخند تلخی زد، فقط دستش را جلو برد، کوسن را صاف کرد.
- هنوز تموم نشده رفیق، تا وقتی نفس میکشیم باید ادامه بدیم.
اردلان نفسش را با خستگی بیرون داد و در تاریکی اتاق تلخ زمزمه کرد:
- آره، ولی بعضی نفسها، فقط برای زندهموندن نیستن، برای درد کشیدنن.
حالا بوی رطوبت با بوی ناامیدی درهم آمیخته بود. هر دو در سکوت فرو رفتند، بیآن که بدانند از فردا قرار است پا در چه جهنمی بگذارند.
------------------------------------
نقره عزیزم نکتهای که تا الان در نوشتههای شما دیدم که خیلی خوبه فضاسازی و توصیف اون فضاسازی است. توصیف حرکات و استایلها و نماها خوبه ولی رو شخصیت پردازی کارکترهاتم کار کن البته اگر صلاح میدونی
خواهش میکنم، عذرخواهی واسه چی؟عذر میخوام، زمانی که پارت جدید گذاشتم همینجا اعلام کنم؟
مچکرمخواهش میکنم، عذرخواهی واسه چی؟
بله همینجا اعلام کنید
سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه.خواهش میکنم، عذرخواهی واسه چی؟
بله همینجا اعلام کنید