چالش [چالش نویسندگی]6

زهرا سلطانزاده

مدیر آزمایشی تالار نویسندگان+گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
ناظر همراه
ویراستار
مشاور
تیم‌تعیین‌سطح
کپیـست
داور آکادمی
رمان‌خـور
مقام‌دار آزمایشی
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
551
پسندها
پسندها
2,241
امتیازها
امتیازها
258
سکه
4,197
بسمه رب النجوب

این جمله رو ادامه بده.
«در آغوشش، دنبال ذره‌ای گرما بود اما...»​
 
در آغوشش، دنبال ذره‌ای گرما بود اما...خاطرات گذشته، هم‌چون سایه‌ای سنگین میانشان ایستاده بود.
 
بسمه رب النجوب

این جمله رو ادامه بده.
«در آغوشش، دنبال ذره‌ای گرما بود اما...»​
در آغوشش، دنبال ذره‌ای گرما بود اما دست‌هایش تهی بود و قلبش همچون پنجره‌ای در نیمه‌شب، سرد و تاریک.
 
در آغوشش، دنبال ذره‌ای گرما بود اما... تنها به تپش‌های نامنظمِ قلبی برخورد کرد که دیگر برای او نمی‌زد؛ طنینی گنگ که بیشتر به صدای قدم‌های کسی در حالِ دور شدن می‌مانست تا ضرب‌آهنگِ حیات. او با لجاجت به پیکری آویخته بود که مدت‌ها پیش، تمامِ درهایش را از داخل قفل کرده و کلید را به تاریکی انداخته بود. در آن هجومِ بازوان، نه وصلی در کار بود و نه پناهی؛ تنها دو غریبه بودند که در ایستگاهی متروک، زیرِ بارانی از سکوت، یکدیگر را به اشتباه به یاد می‌آوردند.
 
در اغوشش دنبال ذره ای گرما بودم اما با نبودش مواجه شدم با اغوشی که دیگر گرم و پر از محبت نبود سرد و بیرحم بود ان دیگر خود واقعیش نبود یه روح بیحال بود که هر از گاهی برای یکی دم میزد او دیگر خودش نبود
 
در آغوشش دنبال ذره ای گرما بودم اما... اینقدر وجودش یخ زده بود که دیگر حتی گرمای نبضش را حس نمی‌کردم. او... احساسات خویش را خاموش کرده بود و با خاکستر شدن احساساتش خودش و گرمایش نیز خاکستر شدند. حال از او فقط یک خاکستر سرد و مرده برایم مانده.
 
عقب
بالا پایین