در زندگانی لحظاتی است که خلایی که احساس می کنی با هیچ چیز پر نمی شود، همان لحظاتی که باید اتفاقی می افتاد و نیفتاده است، باید جملاتی گفته می شد و گفته نمی شود باید چیزی حتی شده در ماورای عالم رخ می داد و بی رحمی و پوچی همه آن چیزی که در پیش رویت می بینی، را برایت زیر سوال می بُرد اما رخ نمی دهد.. همان لحظاتی که برای زنده ماندن، برای انسان ماندن و برای مهربان ماندن و حتی عاشق ماندن روحت باید کمی مهربانی را لم*س می کرد و نمی کند..‌. باور کن نمی شود باید در نهان همه چیز، چیز در خوری بیابی که سزاوار مهر ورزیدن باشد ...
 
در چرخه‌ی بی‌پایانی گیر افتاده‌ام که نمی‌دانم انتهایش کجاست. زندگی‌ام تهی است؛ تهی از عشق، تهی از نشاط.
 
عقب
بالا پایین