به او گفتم که آرام و قرار ندارم، همه‌جا هستم و هیچ‌جا نیستم، بالا و پایین می‌شوم، پخش و پلا می‌شوم، اوج می‌گیرم، سقوط می‌کنم، عقب می‌نشینم، سرگشته و گمشده‌ام، و در میانه‌ی همه‌ی این احوال، تلاش می‌کنم به حسی هرچند گذرا از سکون و آرامش‌خاطر نیز دست یابم.

پرنده به پرنده؛ آن لاموت
 
پرسید: «چگونه‌ای؟»
‏گفت: «چگونه باشد حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هر یک بر تخته‌ای بمانند؟»
‏گفتند: «صعب باشد.»
‏گفت: «حال من هم چنین است.»

‏"تذکرة‌الاولیا"
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: M I R A S
چیه این آدمیزاد که دو روز خونه باشی دیگه دوس نداری بری بیرون و دو روز بیرون باشی دیگه دوس نداری بری خونه
 
درون دره ای عمیق در انتهای آسمان گیر افتاده‌ام
نه سقوط می‌کنم و نه پرواز
کسی در این مقبره نیست و من خودم را دفن می‌کنم
زیر تمام نشدن‌ها، نیامدن‌ها، ندیدن‌ها، نشنیدن‌ها و ...
 
ازدرون طوفانی ام اما ظاهرم آرامِ
 
تمامی حال خوبم را او كشته‌است شده‌ام یه روانی ناآروم بدون هیچ انگیزه‌ای
 
سلام نثر، حال من خوبست تو چطوری؟!
از من مخواه جدی باشم که جدی بودنم مرا می‌کشد! pesar_{"
 
“این جهان وقتی مرا می‌فهمد
که دیگر از من نسترن روئیده است”
 
عقب
بالا پایین