مشاهده فایل‌پیوست 154604

رمان تمنای عشق از hadis.hpf

نام رمان: تمنای عشق
سطح اثر: محبوب
نویسنده: حدیث پورحسن
ژانر: عاشقانه و تراژدی و رئال
ناظر: @دلارامـــ!
نکته: این داستان واقعی است.

خلاصه رمان تمنای عشق:
عشق واژه‌ی شیرینی هست، اما نه برای همه!
در پیچ و خم روزگار اندوه بار این دنیا دخترکی قلبش را کادو پیچ تحویل عشق داد، ولی به جای آن درد و قطره های اشک تحویل گرفت. در زمستان تنهاییش تمنای یک عشق قلب های آدم برفی های شهر را هدف گرفت و آتش شلیک کرد. اما عشق او تنها مانند سیب حوا ممنوعه ماند.


 
آخرین ویرایش:


نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]


برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]


برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]


بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]


برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]


بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]


برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]


پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]


جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]


برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما


کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مقدمه

من و تو… دوتا نبودیم.
ما یکی بودیم.
الان اما من، یک نفر تنها نیستم؛ من یک نصفه‌ام.
یک نصفه‌ی آدم که گمشده در خاطره‌های توست.
خاطره‌های خوب و بد ما.
من یک نصفه‌ام؛ با قلبی نصفه، مغزی نصفه، صدایی نصفه.
و پر از خاطره‌هایی که هر روز در ذهنم پررنگ‌تر می‌شوند.
تو در ذهن سفید من، لکه‌ای جوهر بنفش هستی؛ لکه‌ای که حالا همه جا را بنفش می‌کند.
تو عشق بی‌قید و شرط منی.
تو همه‌ی منی… همه‌ی آنچه که هستم،
و آنچه نخواهم بود.
.................

سرم رو آروم روی شیشه‌ی سرد پنجره‌ی اتوبوس گذاشتم و به آدم‌هایی که از کنار خیابان رد می‌شدند نگاه کردم.
انعکاس صورت دخترک شاد و پرانرژی که روبه‌رویم نشسته بود، چشمم رو گرفت.
هدفونی توی گوشش بود و با ریتم موسیقی پاهاش رو آروم روی زمین ضرب می‌زد، انگار در دنیای خودش غرق شده بود.
حسودی کردم به این که چقدر ساده و بی‌دغدغه به نظر می‌رسید، انگار نه غمی داشت و نه غصه‌ای.
نگاهم رو دوباره به بیرون بردم؛ تو همون شیشه‌ی کر و کثیف، تصویر خودم رو دیدم.
دختری که من رو یاد روزهای دور می‌انداخت؛ روزهایی پر از شیطنت و شادی که حالا فقط خاطره‌اند.
دیگر آن دختر پانزده ساله‌ای که عاشق رمان خواندن و فیلم‌های عاشقانه بود، نیستم.
ده سال گذشته و حالا فهمیده‌ام زندگی به شیرینی قصه‌ها و رمان‌ها نیست.
اسمم سایه است، دختری معمولی که شبیه بقیه نیست.
دختری که هنوز بار سنگین تاوان گناه ناخواسته‌اش را بر دوش می‌کشد.
همه چیز از آن روز تلخ ده سال پیش شروع شد؛ وقتی پدر و مادرم رو در حادثه‌ی دلخراش هواپیمایی آریا در مشهد از دست دادم، یتیم شدم.
جای خالی مامان و بابا هنوز اونقدر دردناک است که نمی‌توانم به راحتی آن رو بپذیرم.
نه، اگر بگم از همه دردهام سخت‌تر است، دروغ گفته‌ام!
چون مامان همیشه می‌گفت:
«خدا همه‌ی درها را می‌بنده، ولی یک در را برات باز می‌گذاره.»
و اون در لعنتی، همون صاحب چشم‌های قهوه‌ای‌ بود.
ولی حالا اون در هم بسته شده!
اشک‌هام دوباره سرازیر شدند و روی گونه‌ام جاری شدند.
با اینکه پنج سال از آن روز گذشته، هنوز نتونستم فراموشش کنم.
هر چند حالا پدر، پدر دوقلوهای افسانه‌ای شده است.
می‌دونم این عشق گناهه، اما اون در عمق وجودم ریشه کرده؛ اسمش و چشم‌های قهوه‌ای‌اش توی وجودم حک شده‌اند.
شاید روزی بمیرم و این همه چیز از یادم بره…
ناگهان صدای دخترکی که داشت آهنگ گوش می‌داد، من رو به خودم آورد.
- بیا دستمال، اشک‌هات رو پاک کن.
لبخند زدم و دستمال رو گرفتم.
از ظاهرش مشخص بود که دختری مهربان و دل‌سوز است.
با لبخند گفت:
- پسرها ارزش گریه‌های ما رو ندارند.
اما اون ارزش داشت، حتی ارزش مردن هم داشت.
یادم میاد که روز تولد هجده سالگی‌ام از خدا خواستم عمرم رو به او اضافه کند، چون طاقت دوری‌اش را نداشتم.
فکر می‌کردم بدون او می‌میرم، اما هنوز نفس می‌کشم.
وقتی به کلینیک دامپزشکی رسیدم، کرایه‌ام را حساب کردم و از اتوبوس پیاده شدم.
چشمم به دختر بچه‌ای افتاد که با توله سگ سفید و نرم هاسکی از کلینیک بیرون می‌اومد.
لبخند زدم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که به سمت‌شان نرم.
سر توله سگ را به آرامی نوازش کردم و با ذوق پرسیدم:
- اسمش چیه؟
دخترک با شادی پاسخ داد:
  • نیکول.
  • وای، ماده است!
سر توله سگ رو بو*سیدم و با لبخند به دخترک گفتم:
- مراقبش باش.
با هر دو خداحافظی کردم و راه خانه رو در پیش گرفتم.
خانه‌ تقریباً وسط کوچه بود و کمی بیشتر از ربع ساعت پیاده‌روی داشت.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین