محفل ادبی [ حرف دل آدم های معمولی ]

یه‌‌ کاری که بعضی رابطه‌ها و آدم‌ها با روح و
روانت می‌کنن اینه که تو اوج خوشی و لحظه‌های قشنگ هم منتظر اتفاق بدی، منتظر عوض شدن همه‌چی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من کینه‌ای نیستم!
یعنی سعی میکنم نباشم.. ولی واقعا بعضی اتفاقات تلخ رو هرکاری هم بکنم هر ضرب و زوری هم بزنم نمیتونم فراموش کنم.
با اون طرف مشکل ندارم فقط خاطره‌ای که واسه یه دختر بچه ۷ ساله ساخته رو نمیتونم فراموش کنم.. امیدوارم خدا سر قیافه زشتش بیاره:/
 
آخرین ویرایش:
نشسته بودم رو تختم و داشتم فکر می‌کردم!
چه چیزایی باعث میشه زندگی بهتری داشته باشی!
همون اول دو تا جمله اومد به ذهنم؛
به من ربطی نداره و به تو ربطی نداره!
تا جایی که ممکنه از این کلمه ها استفاده کن!
بدون خجالت یا حتی رو در بایستی ؛
تهش به این میرسه که نزاری کسی برای تو
تصمیم بگیره و خودت هم دخالت نکنی تو زندگی کسی!
آدما خوبیارو زود فراموش میکنن؛
و خیلی خوب بلدن تقصیرارو گردن یه نفر دیگه بندازن!
پس هر کسی کاری داشت : به من ربطی نداره ؛
هر کسی ام به تو کاری داشت : به تو ربطی نداره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

”شب‌ها پیش از آنکه به خواب برویم چقدر حرف داشتیم که بزنیم انگار حرف‌های ما تمامی نداشت. چند بار پیش آمد که طلوع را دیدیم و رنگ خواب ندیدیم! آخر چه شد، که حال دیگر می‌آییم و خسته و بیصدا می‌خوابیم؟! شب‌ها دگرگون شده؟ حرف‌ها تمام شده؟ یا ما تمام شده‌ایم؟!“

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

به خودم قول میدم!
قول میدم احمق بودن رو بزارم کنار.
اینجا فضای مجازیه، نه من به کسی محتاجم نه کسی به من.
این نبود یکی دیگه!
اینجا واقعیت نیست بخاطر حس تنهایی هم که شده نزارم کسی ترکم کنه، هرچی گفت، هرچی تیکه انداخت، هرچقدر قلبم رو شکست چیزی بهش نگم و بخندم.
من اینجا مختارم تا با هرکی هررفتاری دلم بخواد داشته باشم.
اینجا انقد آدم هست که دیگه منتظر نباشی یکی بیاد سراغت از تنهایی در بیای.
هیچ‌وقت به یه بیشعور پیام نمیدم، به قولِ یه عزیز:
تو دنیای واقعی میتونم کنار بیام.. اینجا هم میتونم کنار بزارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ممنونم!
برای آن که مرا جوری تغییر دادی که نه از دیدن کادو خوشحال می‌شوم و نه از خوردن کیک پر از خامه لذت می‌برم.
نه از شنیدن آهنگ مورد علاقه ام رقصم می‌گیرد و نه از شنیدن گه گاه حرف‌های عاشقانه ات قلبم به تکاپو می‌افتد.
نه جو با تو بودن را دوست دارم نه کنارت نشستن را!
آن‌چنان قلبم مچاله و سنگ شده که گاهی باورم نمی‌شود من همان دختری بودم که بی‌دغدغه می‌خندید و از تک تک لحظاتش لذت می‌برد. همان دختری که شاید خیلی ها حسرت زندگی او را داشتند.
شاید باور نکنی اما من با دیدن فیلم طنز پر از خنده، گریه می‌کنم و تو مقصر تک تک این حالت منی!
آری تو مقصری! مقصر نخندیدن و شیطنت نکردنم! مقصر گریه‌های بی‌خود و بی‌جهت و فرو رفتن در افکار نامعلومم!
مقصر سکوت طولانی ام! مقصر چشمان غمگینم! مقصر بی‌خوابی و بی‌حالی ام.
و منی که توان گفتن هیچ یک از این جملات را به تو ندارم. و منی که همیشه سکوت کردم و هیچ نگفتم، و منی که همچنان احمقم!
در برهه‌ای از زمان و مکان گیر کرده ام که نه دوست دارم کسی دوستم داشته باشد نه کسی به من محبت کند.
و ممنون که مرا جوری تغییر دادی که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
مهم نیست که چه میشود
مهم این است که تو کنار منی
و من بیست سال بعد
تو را مثل اسطوره های زندگی ام دوستت دارم
یعنی پس از دیدنت
و پس از آشناییمان
هر جا و از زبان هرکسی اگر حرف کوه باشد
من یاد تو می افتم
هر وقت نیاز به تکیه گاه باشد
تنها و تنها محتاج تو هستم
و من این نیاز را بیشتر از خودم
بیشتر از متل قو
بیشتر از جاده چالوس
بیشتر از هر چیزی که دوستش دارم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
بی تو نه کار دنیا لنگ می مونه نه بین زمین و آسمون جنگ میشه نه کوه آب میشه نه آب سنگ میشه ، فقط و فقط دل منه که برات تنگ میشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
من هر جا سست شد پاهام ،
تو رو محکم ب*غل کردم ...
 
آخرین ویرایش:
F

firozeyeãbi

مهمان
شده بارها منو ناراحت کنه
دلزده کنه
ولی نمی ذاره ناراحت بمونم

شاید دوست داشتن همین باشه ....
 
آخرین ویرایش:
از یه سنی به بعد دیگه وقت نمی کنید گریه کنید، دقیقا وسط کار، سر کلاس، همون موقع که داری تختت و مرتب میکنی، همونجایی که وسط یه جلسه ی مهمی و داری کارو توضیح میدی یا داری لباس میپوشی بری جایی یه تیکه از وجودت یواشکی درونت گریه می‌کنه و تموم میشه چون ادامه دادن تنها کاریه که میتونی بکنی!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
مدت اتفاق: ۱ دقیقه
خیال‌بافی و فکر به اون اتفاق: ۷۲۱۵۱۴۲ دقیقه
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: malihe
من هنوزم تو این سن دراز می‌کشم چای می‌خورم!
 
امروز صبح وقتی بیدار شدم اولین چیزی که اومد به ذهنم این بود: من دارم چی کار می‌کنم؟ زندگی؟
 
تلخه
خیلی تلخه
اینکه ببینی و نتونی کاری کنی
اینکه ببینی و حتی قدرت حرف زدن ازش رو نداشته باشی؛
اینکه نگاهت رو ازش برداری و با یه صورت جعلی بین مردم راه بری با اینکه توی دلت آشوبه.
بعضی چیزا که شاید یه صحنه‌ی خیلی کوتاه، در حد چند ثانیه باشن،بیشتر از خیلی چیز‌های دیگه داخل ذهن می‌مونه و تا دل آدم رو مچاله می‌کنه.
خیلی وقته ازش گذشته، اما هنوز هم با همون قلب مچاله شده می‌نویسم تا شاید... شاید یه روزی قدرت تغییر دادنش رو داشته باشیم.
خیلی چیزها باید تغیر کنه تا این زندگی از این خزان دوباره به سرسبزی بهاریش برسه.
 
گاهی وقتا توی موقعیتی هستم که میتونم جواب قضاوت نادرستی رو که راجع بهم شده رو بدم اما اون آدمو واگذارم میکنم به خدا.هرچند از درون درد میکشم وسکوتی که تمامش فریاده
 
تقلایمان هیچ شد، پوچ شد، ما زندگی را از دم باخته بودیم.

- خانومِ اِل
 
ما اونقدر به غم عادت کردیم که اگه یه روز بیخیالمون شه، انگار یه تیکه از وجودمون نیست...

خانومِ اِل
 
باورم نمیشه دیگه واقعا شبیه آدم بزرگا شدم... ؛ )!
 
عقب
بالا پایین