محفل ادبی [خوانـدنشـان می چـسبد !]

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رفته‌ای با گریه، بی لبخند، بی نام و نشان
مانده‌ام تنها، میان سایه‌ها، در آسمان
باد شب پیچیده در یادم به عطر موی تو
هرکجا رفتم، تو بودی، من نبودم در جهان
...
چند شب باید بخوابم تا فراموشت کنم؟
...
کاش روزی بیت‌بیت این غزل را بشنوی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شاعر: @آیکان
 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بی‌صدا و بی‌خبر، او رفت؛ بی‌آن‌که فرصتی برای وداع باشد.
...
در عمق انزوای خود غرق شده‌ام
...
در این شب بی‌پایان، تنها یادش، سایه‌ای از عشق و درد است که در دل تاریکی می‌چرخد
...
آیا او در دنیای ناشناخته، آرامش یافته است؟
(پ.ن: این واقعا خاص بود..)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسنده: @RPR"
 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گاهی چنان ابر بهار، پر آذرخش می‌بارم و گاهی آرام و بی‌صدا. بی‌بهانه یا با بهانه فرقی ندارد، این نیاز قلب‌ و روحم است که گاهی لبریز می‌شوند از ذرات غباری که روحم را سنگ‌باران کرده‌اند. بگذار آن‌قدر که باید ببارم؛ آسمان دلم که آبی و آفتابی شد می‌شوم همان دخترک طناز و خوش‌رویی که می‌تواند به هر بهانه‌ای بخندد و بخنداند. گریه‌هایم را به پای زن بودنم نگذار، طبیعتم این است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسنده: تارا مطلق
 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حس می‌کنم، سال‌هاست منتظر آمدن بهار، به پنجره، خیره مانده‌ام... .
پس کی قرار است، با نغمه‌ی گوش‌نواز بلبل‌های رنگارنگ، چشم باز کنم... ؟ کی سرمای اضطراب‌آور دستانم، خاموش می‌شود... ؟ کلیشه‌های درون مغزم، کی برای همیشه، خاک می‌شوند... ؟
راستش، حس می‌کنم از گول‌زدن صدای درون سرم، خسته شده‌ام... !

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسنده: @کلاویه؛
 
پُک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الّا نوعی لجاجت با خود،
و حتی لجاجت در تداوم ِ نوعی عادت.
عجیب ترین خوی ِ آدمی این است که می داند
فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد و به کرات هم.
هر آدمی ، دانسته و ندانسته،
به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می برد،
و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود ِ آدمی
نسبت به خودش نیست.


محمود دولت آبادی
 
دوستت دارم بی‌آنکه بخواهم تو را داشته باشم؛ فقط برای آن که بودنت، حتی از دور، آرامم می‌کند.
نه برای اینکه کنارم باشی، نه برای اینکه صدایم بزنی؛ فقط برای اینکه بدانی، جایی در این دنیا،
دلی هست که بی‌صدا با تپش‌های دلت هماهنگ است.

دلنوشته‌ای از @zhinazhina عضو تأیید شده است.
 
و تو
آن شعر محالی که هنوز
با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام
چشم بگشای
و مرا باز صدا کن
ای عشق
که من از لهجه‌ی چشمان تو
شاعر بشوم...!
 
انسان‌ها موجودات جالبی هستند‌. می‌توانند وجود یک‌دیگر را سرشار از امید و دلخوشی کنند تا همگی از آسیب‌ها دور بمانند. لیکن در آخر جدا می‌شوند و هنگامی که جدا می‌شوند تشنه‌تر و سردرگم‌تر از هر وقت دیگری به چیزهای آسیب‌زننده پناه می‌آورند. البته این پناه آوردن موجب شادی‌شان نمی‌شود، فقط کمک می‌کند که بتوانند زنده بمانند.

رمان برگزیده دگم / اثر @CheatCheat عضو تأیید شده است. جان
 
چرا تو
چرا تنها تو از میانِ آدمیان
هندسه‌ی حیاتِ مرا درهم می‌ریزی
پا بره*نه
به جهانِ کوچکم وارد می‌شوی
در را می‌بندی و من

اعتراضی نمی‌کنم؟
 
زندگی پر شده از آدمایی که بلدن تظاهر کنن.
بلدن بگن "خوبم" در حالی که ته‌ دلشون پر از فریاده.
تو هم یکی از همونا شدی.
یاد گرفتی نخندی، ولی بگی "جای شکرش باقیه".
یاد گرفتی گریه نکنی، ولی شب‌ها چشمات خشک نمونن.
یاد گرفتی حرف نزنی، چون مطمئنی اگه بگی، چیزی درست نمی‌شه.
سبک نمی‌مونی… فقط خسته‌تر می‌شی

دل نوشته هزار سال بعد از من / اثر @حسام.ف
 
عقب
بالا پایین