محفل ادبی [ روزانه نویسی ]

28 اسفندِ 99
ساعت 5 و پنجاه و یک دقیقه ی عصر پنجشنبه

فکر کنم حدودا 2_3 روز مونده تا سالِ جدید.
چی میتونه لذت بخش تر از این باشه که فصل ها و ماه ها میگذرن با وجودش.
البته همه چیز وقتی ایشون هستن خیلی قشنگ میگذره، حالا فرقی نداره خندیدن هامون باشه یا بحث کردن ها و قهر کردن های الکی که اجازه نمیدیم به ساعت هم بگذره. دو دقیقه ی بعد همه چیز باز آرومِ، حتی این بحث کردن های الکی رو هم دوست دارم.
مزخرف ترین چیز ها کنارش میتونه خیلی جذاب بشه، حتی خوردنِ سوپ سرد و بی مزه یا ساعت ها کنارش نشستن و نگاه کردن به یه برنامه تلوزیونه ی کسل کننده، البته که با وجودش همه چیز جذابه اون روزا هم میرسه.
سال 1400 احتمالا سالِ مهمی باشه برامون، چون به احتمال زیاد بعد عید اون اتفاقِ قشنگ و مهم بیفته.
گذروندن فصل ها کنارش خیلی لذت بخشه.
یکی از ذوق هام افتتاح بخش جدید تالار ادبیاته، می خوام هرروز و هرروز تاپیک های خوشگلشو آپ کنم.
چقدر خوشحالم کنارش، اگه نبود چطور واژه ی خوشبختی برام تفسیر می شد؟
آرامشمه، آرامشِ مطلق...
?


 
آخرین ویرایش:
چقدر دیر گذشت.. چقدر سخت گذشت!
ديروز بود که با دیدنش ذوق میکردم و الان دیگه ندارمش... خوش بخت بشی ایشالله!

***
کاش کمتر کار داشتی..!
ولی عیب نداره... میخوام یه روزی اینقدری بدونم که به تو هم بگم و کلی حرف داشته باشیم اگه یه روزی پیشم بودی..! منتظر اون روزم.. ایشالله که زود برسه اون روز.

فقط برام دعا کن برسم به اون چیزی که همه مون رو نجات میده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بازم سلام
مزه کرده برام این روزانه نویسی!
کل خونه الان کثیفه، فرقی نداره فرش باشه یا موکت یا کف زمین، مامانم بهمون دمپایی داده که با اونا راه بریم تا پامون کثیف نشه. اتاق منم شاید به اندازه ی بقیه جاها کثیف نباشه ولی بازم چیزی نیست که بگم تمیزه. ولی من قبل اتاقم دمپایی رو درمیارم و روی فرشش میشینم.
فکر کنم این همون چیزیه که درباره ی وطن یا خانواده صدق میکنه، فرقی نداره چقدر خراب باشه یا چقدر نمای بدی داره، اونجا ماله توعه، یه بخشی از تو رو شامل میشه و تو هم یه بخش جداناپذیر از اونی. گاهی وقتا میبینم که تو همین انجمن بعضیا به همدیگه ، شوخی یا جدی رو نمیدونم ولی بهم میگن چرا ایران موندی، کاش از ایران بریم، چرا نمی ری از ایران، کاش فلان شه چنان شه. نه تنها اون لحظه تمام وجودم درد میگیره بلکه تا مدتها بعد اون جمله ای که خوندم توی ذهنم اکو میشه، هر بار که میرم بیرون از خونه و می بینم ایران چقدر قشنگه و میشه توش زندگی کرد و بخاطرش جنگید بازم اون جمله ها اکو میشن و وجودمو یه غم بدی میگیره.
منم یه ایرانیم و با همه مشکلاتی که تو جامعه اس آشنام، وضع مالی خانواده ام متوسطه و یه کارمند ساده مگه چقدر حقوق داره؟ ولی ما داریم اينجا زندگی می‌کنیم و کنار میایم، نه اهل حروم خوری هستیم و نه خرج اضافه داریم، کلی از حقوقمون هم برای قسط میره، مثل بیشتر مردم.
بنظرم همه چی به تفکر آدم برمیگرده، اگه بتونی نگاهت رو شیرین کنی همه چیز درست میشه، خدا از یه جایی که حتی باورت نمیشه کمکت میکنه.
بقول بابام یه زمانی رزق خانواده توی درامد یه آدم دیگست، و ما نباید یادمون بره خدا بهترین روزی رسونه فقط باید خودمون و خدامون رو باور کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیروز صبح رفتم جلوی پنجره ی اتاق حاج اِس...
روی پشت بوم هر ساختمونی چند تا فرش آویزون بود.
ساختمون روبه رویی رو نگاه کردم، تمام شیشه ها تمیزه تمیز، یه خانم با لباس گل گلی آبی رنگ که یه دستمال هم بسته بود به سرش و با یه دستمال دیگه شیشه هارو پاک می کرد.

فردا عیده!
کی باورش میشه، چقدر زود گذشت، انگار همین چند روز پیش بود که عید سال 99 بود, بارون میومد برات از بارون بهاری حیاط مامان جونم فیلم گرفته بودم. اون شمعدونی ها که زیر بارون مونده بودن. یادته؟
خیلی زود گذشت خیلی...
فردا عیده و من چقدر خوشحالم که این چندمین عیدی هست که تو توی زندگیمی.
هرچند خاله لیلا فوت کرد و امسال عذاداریم، اما تو وجودت همیشه آرامشه، امیدوارم این سال جدید اتفاقات قشنگی بیفته.
موفقیت هایِ تو توی اون جریان، خیالمون راحت بشه.
و کلی اتفاقات ریز و درشت خوجکل ^^

عام، 23 و بیست و هفت دقیقه ی جمعه یعنی 29 اسفند، شب قبل از عید...

درحالِ گوش دادن به موزیک شبِ رویایی آرون افشار...
 
آخرین ویرایش:
قبل از تو بودم اون آدمِ تلخ نیهیلیسم.
مترسکی که اجازه نمی داد هیچکس وارد مذرعه اش بشه.
تو استثنا بودی، خاص بودی.
گذاشتم توی مذرعه ام باشی، بمونی...
تو همه چیزو عوض کردی.
ولی یه وقتایی عجیب دلم ازت میگیره =)

23:23
اولین روز عید...
 
آخرین ویرایش:
سکوت...
چه کلمه جالبی! خیلی وقته شده همدم تنهایی هام.. همیشه به معجزه هاش فکر میکنم. برام مهم نیست اگه اونقدرها هم معجزه نکنه. همین که آرومم میکنه یعنی همه چی. اینکه وقتی کسی بهت تیکه میندازه و بدرفتاری میکنه و تو با یه باشه گفتن و سکوت بهش خاتمه میدی! میتونه بهترین معجزه باشه برات که به حرفای کوبنده و ناراحت کننده شون فکر نکنی. یاد گرفتم تا میتونم سکوت کنم و ذهنم رو ببرم هر جایی که حس آرامش داره. درسته شاید ناراحت کننده باشه این تظاهر که دیگه کسی برام مهم نیست و سعی میکنم رو خودم کار کنم بیشتر تا با بقیه حرف بزنم.. شاید رفتار هام عجیب باشه.. شاید... شاید... شاید...
خیلی از این شاید ها هست ولی جوابی براش ندارم..!
فقط میخواستم بگم خیلی چیزا دیگه برام مهم نیست. در جاهایی حتی خودم. فقط سکوت و آرامش و تنهاییم هست که توی این لحظه ها میتونست برام بهترین باشه. انتخابشون سخت نبود ولی عادت بهشون خیلی عذابم داد.. البته عیب نداره در عوض الان عاشقشونم چون با سختی و تلاش خودم به دست اومدن و تصمیم خودم.. کسی بهم تحمیل نکرد.. کسی سرزنش نکرد..! فقط نگاه کردن. شاید توقع داشتن بیشتر ضربه ببینم ولی همیشه بعد گریه برام خنده ای بوده.. هر چند کوتاه! مثلا با پیام دادن به یک دوست و حال و احوال کردن باهاش.. یا یه آهنگ! ولی دیگه برام مهم نیست اینا.. ققط باید سکوت باشه.
خیلی ها بهم متلک گفتن که چرا اصلا حرف نمیزنی و...
ولی حرف زدن باهاشون بیشتر بهم فشار وارد میکنه تا متلک های هر از گاهی شون.

برام مهم نیست این چیزا دیگه..
به قول باران که میگه:
موهامو میبندم شاید
یادم بره پریشونم
با این دروغ خنده داره
چند روزیو میگذرونم!

امیدوارم هر کسی به هر طریقی با هر روشی که دوست داره.. حتی اگه نخندین. ولی به این آرامشه از ته دل برسه!

1 بهار 1400
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امروز بعد از مدتی طولانی دخترعمم ک یکی از افراد مهم زندگیمه رو دیدم و فقط میتونم بگم دلتنگی یکی از عجیب‌ترین حس‌های دنیاست.
کل این چند ماه به خودم می‌گفتم من انقدر قوی هستم که بتونم با همه چیز کنار بیام، حتی دلتنگی و از دست دادن کسی! ولی خب امروز فهمیدم خیلی تو حرف الکی زدن مهارت خاصی دارم =)
وقتی دیدمش خواستم بشینم رو زمین، گریه کنم و بگم چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم می‌تونم بدون تو و مسخره بازیات دووم بیارم.
یه دفترچه کوچولو عیدی داد و اولش باور نمیکردم و فکر کردم سرکاریه :/ اما خب بعدش دیگه انقدر گفت "به خدا برای توعه" که قبول کردم.
خلاصه امروز خیلی حس و حالش خوب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
و به رسم عادت، روزانه نویسی امروز...
2 ام فروردین 1400 ساعت 2 و 17 دقیقه شب...

دید و بازدید عید، مشغله، کار و...
تمام اینها باعث شده تا من دلتنگت بشم...
مسئولیت های خیلی زیادی روی دوشم هست.
زندگی خیلی مسئولیت داره و من اینو می دونم که تازه اول راهم.
هرچقدر بیشتر مطالعه و تحقیق می کنم بیشتر حس می کنم که چیزی نمی دونم.
احساس می کنم روانشناسی دنیای خیلی وسیعی هست ومن باید خیلی بیشتر براش وقت بذارم.



 
آخرین ویرایش:

خببببب یهو با کلی حرف فرار و بقرار کردم٪-٪
ناسلامتی قرا بود اینجا چتر بشم ولی حوصله تایپ و جمله بندی درست و فعل رعایت کردن اینا همش شده دغدغه برام من برای خودم یه لقب انتخاب کردم ?ملکه‌ی فعل نوشتن??
بله دیگه من همینم میدونی خیلی سخته نتونی خود واقعیت باشی من، یعنی خود من یع دختر ارومه ها ولی هر وقت میام مجازی شر میشم خیلی چیزا رو محدود کردم برا خودم ولی تا میام یادم میره مثلا مث الان که باید روزانه نویسی کنم چون تو دلم پر حرفه ولی دارم چرت و پرت میگم?
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چن روز گذشته عالی بود اخرای سال و خونه تکونی و شوخی و خنده و حرف زدن و درد و دل کردن خلاصع عالی گذشت مخصوصا شب عید که یه نمه مسخرع بازی در اوردم و یه پایم داشتم چقد اون شبو دوس داشتم و دارم همین دیشب بود بابا میدونم جوری گفتم که فک کردین سال پیشه???
??????
یه نمه با پایم?دادیم درحالی که ننم دنبالم بود تا به زور بفرستتم تو حموم منو پایم داشتیم ?قر می دادیم بیشتر مسخره بازی بودا اهنگم دری وری?
منم واسه اولین بار بیخیال خجالت شدم و با اینکه چن جف چش دخترونه نگام میکردن گفتم دخترونه یعنی جمع دخترونه بود بله منحرف نشید جاده اینطرفه??
داشتم میگفتم با همون مسخره بازی خودمو خالی کردم از هرچی غمو غصه اس ولا یه وختایی هم لازمه بخندی تا بخندن☺️
اون شب اخرشم از ترس ننم پریدم حموم و بعد که اومدم شام خوردیم و تا اخر شب حرف زدیم و بعدشم تو پست بعدی میگم?✍️ سوگی خسته میشود بله تنبلم دیگه?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چه حس خوبیه یعنی چه صبح خوبیه شبا تا صبح بیداری نه بابا کار مهمی نداشتم الکی بیدار بودم کلا من یه کرم بزرگ دارم نه ندارم خودم همون کرمم تا فرصتش میرسه شروع میکنم به شب زنده داری و لذت میبرم از هوای صبگاهی???
الانم خواستم بکپم ولیییی امــــــــــان یاندیــــــــــم آی امــــــــــــــان باقیش چیییییه ننه??هعی ولش اماننن از دست دختر دایی خرابکارررم یعنی حیف دایی مظلومم که همچین عجوزع ای دخترشه ولا دخترکبزمجهیگاوالاغهشپاهنکبتیییییییییییییی???اخیش راحت شدمممم داشتم میگفتم برنامه‌ی مورد علاقم یه جورایی میشه گفت دفتر تمرینم که پر خاطره بود رمان هام و دلنوشته هام خلاصع همه چی مو نابود کرده و پاکیده برنامم رووو دخترهیزنجیرهایبیعقلچلمنگروانی?اینارو من نمیگما وجدانم میگه ????
بعععع خواستم روزمو با خوشی اغاز کنم و پارت رمانم رو بنویسم تا ناظرکم رو خوشال کنم اما نشد الانم اواره شدم راهی خیرخانه شدمممم??
چه کنیم زندگیه یهو وارونه میشه مهم دله که خدا خیرش بده همچین خوابیده انگاری دیشب کوه چی بود اسمش اصن ولش همون که فک میکنی رو کنده صدا خروپفش جگرمو اب کرده تو گوشاش پمبه کرده طفلکی مظلووومم الانم کلیه هام دارن بندری میرقصن از صدای خروپفش???
خلاصع روز من اینجوری ساخته شد بذارید ظهر که بیدار شدم سریع شمشیرمو با کلام برمیدارم میرم کلشه شو می برم یک داعوایی رابندازم به کوچه بن بست بخوری??یک گیس کشی را بندازم که هردو مث فرعون مصرکچل شیم?????????
شوخی بود بابا ننم حضور داره جرت از گل نازک ترم ندارم بش بگم ها من بدبخت اصن اندازه یع الفم ارزش ندارم??
اینم از روز ما روز شما چجوری اغاز میشه یعنی الانم میرم یکم پیش زرا که انلاینه گیره نه گوریه اها گریه کنم بله??
@زهرابانو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین