محفل ادبی [ روزانه نویسی ]

مثلا ۱۵ سالت باشه و موهات سفید بشه.
***
صبر هم تاریخ انقضا داره...
***
سکوت کنی و چشم‌ها و گوش هات رو ببندی در برابر همه چیز. حتی اونهایی که فکر میکردی واقعا مهمن. درواقع مهم نیستن!
# مسئله ای رو الکی بزرگ نکنیم.
***
به چه مینازی مقصد خاک ست.

پ.ن: اینو پشت همون کامیون هایی نوشته که وقتی بچه بودم براشون دست تکون میدادم و اونا هم برای خوشحالی من چراغ میدادن و بوق میزند ولی زود خنده شون محو می‌شد..نمیدونستم واسه چیه، سواد خوندن غم هاشون پشت کامیون هم نداشتم ولی الان من بهشون یه لبخند محو میزنم و رد میشیم از کنارشون.
***
همیشه به حرف بزرگترتون گوش ندین. خیلی وقتا اونا از ته وجودتون خبر ندارن و بلد نیستن و‌‌.‌‌..
گوش دادن به حرفاشون کار درستی نیست.
#یه نصیحت
***
شاید ترک عادت موجب مرض باشه. ولی ترک خیلی چیزا موجب آرامش وجوده.

۲ فروردین ۱۴۰۰
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخ...
واقعا آخ.
بچه داری ?‍♀️
این سپنتا امروز من رو بیچاره کرد.

احتمالا شب کابوسش رو می بینم که میگه
"آجی پَ یی سا" و شیطونی میکنه و منم پشت سرش می دوئم.
خدایا :/
من بودم بچه ی شیطون دوست داشتم؟. @MRyWM
من بودم می گفتم پسرم اونقدر شیطون باشه که از دیوار راست بالا بره خونه رو منفجر کنه؟


وای وای الهی العفو، حرفمو پس میگیرم.
الله و اکبر...

اسم شیطنت ک هیچی اسم بچه جلوی من نباید بیاره هیچکس ?
وای از صبح دیوانه شدم رفت خدااا.
خدایا هزار مرتبه شکر رفت خونشون .
هوف...

نمیدونم چندومِ فروردین 1400.
فکر کنم یازدهم

من حرفمو پس میگیرم. بچه ی شیطون خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه

 
آخرین ویرایش:
دار و ندارتون رو نذارید پای هر کی؛ یا نه؛ بهتره بگم، مراقبِ دار و ندارتون باشید؛ آدم جز دار و ندارِ خودش هیچی نداره ... هیچی.

14 فروردین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

یکمی سر در گمم.
آدم های دورِمون کدومشون واقعی هستن؟
کی راست میگه؟
به تنها کسی که اعتماد دارم فقط تویی...
من به هم خون خودم هم اعتماد ندارم.
دنیای عجیبیه، شایدم آدم ها خیلی عجیبن.
همهمه، هیاهو...
این زمینِ گرد!
من، تو
این جغرافیای بی رحم...
مغزم مثل یه کاغذ مچاله شده.
چه باید کرد؟
بهت اعتماد دارم...
من می ترسم.
من گاهی منفی نگر می شم
اما من بهت اعتماد دارم...
بهت اعتماد دارم،
تو هم بهم اعتماد کن!
هیچوقت چیزی جز حقیقت از من نمیشنوی.
چون من دوسِت دارم، این واضح ترین حقیقته.
تو، همین آدمی که هستی با همین خوبی ها و بدی ها...
زندگی یه چرخه اس.
ادما بیشتر از این سیاره ها هم رو دور میزنن.
من و تو هم بین این ادما دور میخوریم.
فهمیدن راه درست سخته.
اما من به ندای قلبم گوش میدم.
قلبم درست میگه.
دنبالش میکنم.

زمان...

آدما همدیگه رو دور می زنن... .
عقربه ها دور خودشون می چرخن... .
زمین دور خودش می چرخه... .
سیاره ها دور خورشید می گردن... .
منم دورِ تو می گردم!
دنیای پر هیاهوییه نه؟
زندگی همین چرخه ایه که برات گفتم!

پ. ن : چه دور تو دوری شد! خلاصه که ذهنم اینقدر درگیره...

عام... شنبه 3 آوریل ساعت 22:34


 
آخرین ویرایش:
عام
خب هوا سرده، خونه جدید انگار برای قالب من زیادی بزرگ و خشنه، بزرگ نه از نظر مساحت، تیزی روح این خونه داره من رو از درون میخراشه.
تنهایی عمیق زندگیم توی سه کنج‌های سقف وایساده و نگام می‌کنه، بهم حمله میکنه و من هم از درون و هم از بیرون تحت فشارم.
توی این زندگی، من هیچکی رو ندارم...در اصل بیشتر آدما تنهان. هر چقدر به دنیای آدما نزدیکتر بشیم این تنهایی بیشتر معلوم میشه...
از این وضع بدم میاد، خلقت باید یه چیزی فراتر از تنهایی باشه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هیچ چیز برای افتخار وجود نداره.
هرچی زمان بیشتر می‌گذره، بیشتر از آدم‌ها می‌ترسم و نقطه گیج کننده ماجرا این‌جاست که من خودمم به ظاهر یک آدمم و نمی‌دونم چون از خودم می‌ترسم از بقیه هم می‌ترسم یا چون از بقیه می‌ترسم از خودمم باید بترسم؟
همه چیز یک روز تموم میشه و اون نقطه پایان خیلی ترسناکه. من حتی از نقطه پایان هم می‌ترسم.
می‌خوام به اندازه تمام سال‌هایی که زندگی نکردم، بشینم و گریه کنم. اشک ریختن آدم رو آروم می‌کنه و تنها راه نجاتی که می‌تونم ببینم فعلا همینه.
این متنم یکم پیش خوندم. می‌خواستم تو وهم سبز بذارمش اما اینجا می‌ذارم که اگه بعدا این پیام رو خوندم حداقل پایان خوشی داشته باشه:
[واقعا دارم چی میگم؟!!!]
خوشا رها کردن و رفتن.خوشا پر کشیدن خوشا رهایی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وَ زندگی ام دَر تو خلاصه می شد...
ثانیه هایم، تو باش.
تیک تاک ساعتم، تو باش.
دَر گذر عُمرم تو باش.
اصلا از جایَت جُم نخور!
همینجا بمان.
همین وَسط زندگی ام.
چهار زانو بنشین چای هم برات می اورم.
بنشین در پس سپیدی موهایم نیز تو باش.

تو باش و باش و باش و بِمان...

گیسو_ نویس
8آوریل
02:17 شَبِ مهتاب ??

 
آخرین ویرایش:
✦ ✦
SpongeBob: Weren't you supposed to stay awake?
Patrick: No, I'm not.
I closed my eyes so that sleep would not enter my eyes
باب اسفنجی : مگه قرار نبود بیدار بمونی؟
پاتریک : نه بیدار‍‍م.
چشامو بستم که خواب توش نره
✦ ✦

02:19
10 آوریل 2021
 
آخرین ویرایش:
من غمگین بودم. خیلی غمگین. در اون حد که توی تاریکی مطلق دم غروب داشتم «ترفندهای جیمی» نگاه می‌کردم -کی تو عمرم من این برنامه رو تماشا کردم؟- و فکر می‌کردم. واقعیتش یادم نیست به چی فکر می‌کردم. و یک آن یادم اومد که دو قسمت از سریالم رو دانلود کردم و هنوز ندیدمشون -و حالم چه‌قدر وصف‌نشدنی بوده که دیدن سریالم رو فراموش کردم!-. برای چند ثانیه به حالت عادی خودم برگشتم. بلند شدم از جام. رفتم نیمرو درست کردم و در حالی که قسمت 12 رو می‌دیدم، خوردمش. بعد احساس کردم تشنه‌مه و رفتم شربت پرتقال درست کردم و خوردم. قسمت 13 رو هم دیدم. دیگه چیزی واسه تماشا نداشتم. سیستم رو خاموش کردم. تست‌های زیست رو انجام دادم. منتظر شدم تا فردا از راه برسه. و همچنان غمگینم. خیلی غمگین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین