محفل ادبی [ روزانه نویسی ]

از یه جایی به بعد یاد میگیری هر دردی تو دلته رو بروز ندی!
یه نقاب خوشگل ناز میزاری رو صورت تو میشی شاد ترین افریده خدا!??
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک لحظه دستم لرزید! فهمیدم کاسه‌ای که تو دستم گرفته بودم شکسته؛ عصبانی بودم. با امروز میشه دقیقا پنج روز که به من نه پیامی داده و نه زنگی زده! پس می‌خواد بره! آره خیلی عصبانی بودم. خون تو صورتم جریان پیدا کرده بود و خواهرم دوباره شروع کرده بود به نادیده گرفتن موضوع درسی که من خوندم و داشت تاکید‌هاش رو به صفحه‌ی لمسی گوشی‌اش ادامه می‌داد تااینکه چشمش به تیکه‌های کاسه تو دستم افتاد. بازم نفهمیدم چی شد!!! بازم دعوا! بازم سرزنش! بازم یه خاطره‌ی بد! بازم شکستن دل؛ دوباره ناتنی بودنش اومد جلو چشمام. اینکه مقصر اصلی این بحث شدم، واقعا گیجم کرده! خودخوری‌هام بیشتر شد؛ و یه روز تلخ و زهر دیگه هم گذشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نمی‌دونم امروز چجوری گذشت
فقط هیچکس نمی‌تونست مثل آخرین شاهدان باعث بشه که از شدت غم حس کنم رگ‌های قلبم گرفته
و الان تمام چیزهایی که خوندم داره به واقعیت تبدیل میشه
و خیلی وقته شده
اما انگار من تازه فهمیدم
اینکه هیچ کاری از دستم برنمیاد
یعنی از دستمون...
خیلی عذاب‌آوره
خیلی حال به هم زنم که می‌تونم راحت بخوابم
و آدم‌ها
دقیقا وقتی یکی رو پیدا می‌کنی و فکر می‌کنی برات ارزش قائله و خیلی براش مهمی
دقیقاً کاری می‌کنه که از خودت متنفر شی و بفهمی نه...
همه مثل همن!
و چقدر می‌تونم این جمله رو درک کنم:
گاه آماده‌ام همه چیز را بدهم
تا هیچ پیوندی با جهان انسان‌ها نداشته باشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وای خدا
با یکی وارد یه چلنجی میشی یک ساعت سایکو تراپیش می کنی، دوساعت مشاوره میدی و دو روز بعد همون شخص میاد، به حرفا گوش نداده هیچ، هرکار خودش دلش خواسته کرده بعد میگه واای همچیز خراب شد حالا چیکار کنم؟

توی این شرایط فقط سر کوبیدن به دیوار جواب میده.
هوف
22:34
23 مه
 
آخرین ویرایش:
امروز خوب بود
نه... نه خوب نبود
البته اولاش خوب بود
بعدش بد شد
دوباره خوب
و بد
و تا الان هم بد بوده
بعضی اوقات به نقطه‌ای می‌رسم که می‌خوام فقط بارون بیاد
بارون بیاد و منم برم زیرش
بعدش با صدای بلند آهنگ this town رو بخونم
بعدش زمان جلو نره
همنجوری باشه
تا ابد
تا وقتی که دیگه بعد از اون لحظه هیچ‌چیز نباشه
پ.ن : اما هیچ‌چیز جز زرد شدن برگ بلوط به این حال بد دامن نمی‌زد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلم می‌خواست بشه حرف هایی که نشه زد رو زد.. یا خودشون بفهمن...
اما از خدا خواسته هیچ کس نمیفهمه و ما هم نمیگیم و تا عمر داریم این قبر حرف هامونو تو دلمون نگه میداریم
حسرتهایی که پراز مسخره بازیهایین که پایان نمی گیره و این دلی که هیچ وقت از حرف هایی که نزده آروم نمیگیره: )
 
آخرین ویرایش:
امروز نشستم دوباره چند قسمت از استرجنر تینگز رو دیدم
نمی‌دونم چرا شاید چون صبا عکس فین رو استوری کرده بود
و خب امروز واقعا همه چیز خوب بود و خوشحال بودم
به گل‌هام آب دادم و برگ‌هاشون رو تمیز کردم
آهنگ‌های نایل رو گوش می‌دادم و همه چیز به طرز وحشتناکی آروم و زیبا بود
اما یهو همه چیز به هم ریخت و این خیلی مسخره هست که یه نفر می‌تونه بدون هیچ حرفی تو رو از خودش منزجر کنه
شایدم از خودت
کاش میشد این ناراحتی‌های به ظاهر بی‌ارزش رو باهم درمیون بذاریم که فاصله‌ای بینمون نیوفته
اما خب انگار نمیشه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاهی اوقات آرزو می‌کنی کاش در یادها نمانی و گاهی نیز بالعکس این اتفاق را می‌خواهی.‌
گاهی می‌خوای آن طور که دیگران می‌خواهند باشی و گاهی دیگر تبدیل به کسی که می‌شوی که خودت هستی و دیگران اما تو را نمی‌خواهند.
در هر صورت...‌ کسی نیست که به یادت باشد و کسی نیست که تو را دوست بدارد!

و این حقیقتی تلخی که تا ابد همراه من است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یه وقتایی که حالم خیلی خوبه، یهو یه اتفاقی میوفته یه حرفی زده میشه که منو دوباره به حال بدیام میبره، حتی انقد حالم یه وقتایی بد شده که از همون حال بدیا بیداری گرفتم و قراره درمان بشم:") چقدر قشنگه حرفایی که میتونن نزنن وقتی میدونن ما خیلی حرفا رو به خاطر دلشون تو خودمون کشتیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین