یک لحظه دستم لرزید! فهمیدم کاسهای که تو دستم گرفته بودم شکسته؛ عصبانی بودم. با امروز میشه دقیقا پنج روز که به من نه پیامی داده و نه زنگی زده! پس میخواد بره! آره خیلی عصبانی بودم. خون تو صورتم جریان پیدا کرده بود و خواهرم دوباره شروع کرده بود به نادیده گرفتن موضوع درسی که من خوندم و داشت تاکیدهاش رو به صفحهی لمسی گوشیاش ادامه میداد تااینکه چشمش به تیکههای کاسه تو دستم افتاد. بازم نفهمیدم چی شد!!! بازم دعوا! بازم سرزنش! بازم یه خاطرهی بد! بازم شکستن دل؛ دوباره ناتنی بودنش اومد جلو چشمام. اینکه مقصر اصلی این بحث شدم، واقعا گیجم کرده! خودخوریهام بیشتر شد؛ و یه روز تلخ و زهر دیگه هم گذشت.