یادمه کوچیک که بودم،
افراد پابه سن گذاشته و سالخوردهی دور و برم رفتار نسبتا آرومی داشتن
نه اینکه خلق و خوشون عوض بشه،نه!
ولی حتی وقتی عصبانی هم میشدن، کشش نمیدادن.
مثلا صبحونه خوردنشون انقدر با حوصله و آسه آسه بود، گاهی حرصم میگرفت که وااای یه چاییه دیگه چقدر لفتش میده.
این چند روز که بیشتر با اینطور افراد رفت و آمد داشتم، دیدم هر کدوم از اون یکی بیقرار تر!
ناآروم تر،
عصبیتر،
بیصبر تر!
بیحوصله کارا رو انجام بده، یه چیزی واسه ناهار و شام بخور، نمازتو بخون، یه تلویزیونی نگاه کن و شب زودِ زود بخواب صبحم هر وقت پاشدی.
انگار میخوان همه چی طوری پیش بره که فرصتی واسه فکر و خیال نمونه. طوری صبح و شب بشه که هیییچ دغدغه دیگهای جز روزمرگی نباشه.
نگرانی ناهارش رو داشته باشه، حتی اگه سوخت یا بینمک شد یا شور شد یا...
ولی فکرش سمت چیز دیگه نره.
به خاطرش حتی حاضرن به زور روزی چندین ساعت بخوابن. با اینکه بدنش درد گرفته، سرش درد گرفته ولی بازم میخوابه.
دکتر که دارو مینویسه، میپرسه: خواب آوره؟
دکترم میگه نه چرا؟! مگه مشکل خواب داری؟
_ میخوابم آروم میگیرم دیگه.
احساس کردم دکتر خودشم این موضوع رو زیاد دیده: خواب شده دوای نشخوار فکریت؟