وقتی که کسی نیست خوبت کنه، این قشنگترین بهانه برای بیداری است! وقتی که هرشب درد میکشی به انتظار درد فردا؛ این قشنگ ترین بهانه برای بیدار نشدن است!
۱۴۰۰/۹/۱۹
امشب هم مثل دیشب، سرم رو به پنجره تکیه میدم و به سردی پاییز و ادماش خیره میشم؛ نه تنها سردی هوا، بلکه سردی دلها، احساسات و یخ زدگی قلب ها! خودم هم سرد شدم..نه تنها نسبت به بقیه، بلکه نسبت به خودم و سیاره ای که توش زندگی میکنم! احساس میکنم توی سرم مهمونی بر پاست..مهمونی جدایی از یکدیگر؛
#حوری-نویس
۱۱:۳۵، ۱۹ آذر
خستهام، همچو ماهی که به خشکی رسیدهاست اما تلاشی برای رفتن به دریا ندارد؛
دلا درد دارد، روح خود را از کالبد جدا کردن درد دارد؛
حکم صادر کردن برای خود، اینکه دیگر خود نباشی درد دارد!
من دیگر غصهام نیست، اما زندگی به شرط سکوت درد دارد.ـ. .
#گل_نویس
#~#
هیچ چیز این روند درمان برای من تازگی نداره! من از بچگی با نخور، نپوش، بیا، بمون، نرو بزرگ شدم.
حتی الان هم حسی ندارم، مطلق... .
مطلق خالی، مثل یه قایق که روی آبه.
خیس میشه ولی تموم نمیشه
من گریه میکنم ولی نمیمیرم... .
آدمک نالانی شدهام، دیگر خود راهم به خوبی نمیشناسم؛
از درون همچو پیرزنی پیر و فرسوده میمانم.
کمرم خم شده زانوانم دیگر تحمل وزنم را ندارد!
بغضی گلویم را سخت در آغو*ش کشیدهاست.
پناهی ندارم جز بیپناهی؛
سایهبانی در این ماتمکده نیست! تا با رفتن بر زیر سایهاش احساس امنیت تمام وجودم را در آغو*ش بگیرد.
من نه نا امیدم نه خسته! فقط کمی از قطار زندگی جا ماندهام همین!
#خانمِ گل _نویس
و امروز فرسودهتر از دیروزم؛
کاش میشد با شنیدن خسته نباشید واقعا خسته نبود...
امروز... نه یعنی امشب یا همین الان، حس میکنم یه گندی زدم)؛
خدا آخر و عاقبت این کار و بخیر کنه معمولا من خیلیم عادم نقد پذیر و حرف گوش کنیم بیشتر وقتا کسی ایرادی ازم بگیره خوشحالم میشم ولی الان امشب نمیدونم بخاطر مشغله های زیادیم بود یا خستگی که جاخوش کرده تو تنم و داره با به درد آوردن عضلات بدنم عصبی و ناراحتم میکنه خلاصه که نشد در مقابل برو دوباره ویرایش کن آروم باشم گند زدم امیدوارم رو روابطمون تاثیری نذاره آبجی (=
اینم بنویسم میرم میخوابم هرچند تو بولت ژورنالم ساعت خوابمو زدم سه یعنی که سر ساعت سه خوابیده باشم ولی دلم نیومد دل بکنم از این تاپیک: مخصوصا الان که خاطره ای از امروزم دارم برای نوشتن خلاصش میکنم و میرم میخوابم:
امروز بعد از ب*غل کردن اون دختر بچهی کوچولو و دوست داشتنی خیلی بهم احساس آرامش دست داد و قلبی که بازم مثل همیشه از تپیدن افتاده بود رو به کار انداخت کلا بهم آرامش عجیبی ب*غل اون دختربچه ی شش هفت ماهه تزریق کرد تازه فهمیدم واقعا چقدر دلم تنگ ب*غل یاس و نفسمه داداشی که جای خودش دلم لک زده برای بهم ریختن موهاشو و ب*غل کردنش و لوس بازیاش بیشتر وقتا با سن کمی ک داشت بازم پایم بود تو کرم ریزی و شیطنت خدایا یه دعایی بود میگفت خدایا خودت مواظب عزیزام باش؛ حالاهم به عنوان یه خاهر بزرگ تر و آبجی دلتنگ و نگران ازت از ته دلم میخوام مواظب سه دسته گل من باشی خودت درجریانی چقد برام عزیزن تنها دلخوشیم(=
فاصله ها هرگز باعث کم رنگ شدن عشق بین انسان ها نمیشه بلکه بیشترشم میکنه
من همه ی عزیزامو سپردم به خودت حتی اونایی که اذیتم کردن و اذیت شون کردم حتی اونایی که قلبمو شکستن، شاید اونا اشتباه متوجه بشن وقتی میگم سپردمت به خدا، ولی محبوب من، معبود بی همتای من، خودت میدونی از رو دوست داشتن زیادیه که مسپارمشون به تویی که خیلی بیشتر از اون چیزی که ب ذهنم برسه مواظب شون هستی، به تویی که امانت رو تا آخرش صحیح و سلامت نگهمیداری...
خلاصه که درسته یه تاپیک مجازیه و برای حرف زدن باتو باید الان پا نماز میبودم ولی من با نوشتن راحت ترم تا به زبون اوردنشون??
در آخر سپردم به خودت عزیزامو(=