عالی رمان بایش | نویسنده HananehKH

HananehKH

نویسنده رسمی رمان
نویسنده رسمی رمان
نوشته‌ها
نوشته‌ها
219
پسندها
پسندها
461
امتیازها
امتیازها
113
به نام خدا
عنوان: بایش
نویسنده: HananehKH
ژانر: عاشقانه، معمایی



خلاصه: به بهشت اعتقاد داری؟ به زندگی دوباره چی؟ درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم اختاپوس مرگ به تنم چمبره زده و به ایستگاه آخر رسیدم، قطار زندگی من رو توی دنیای دیگه‌ای پیاده کرد. با این شانس وارد واگن خاطرات شدم تا با عشقی که تیمار تنم شده عجین بشم. غوطه‌ور توی افکاری که قصد انهدامم رو داشتن، باید کنکاش می‌کردم که چه کسی توی زندگی قبلیم قصد کشتنم رو داشته و نرم و سیال جلو برم.



"بایش به معنی زندگی"


953c30_24negar-1724986917930_tvhr.png
 
آخرین ویرایش:
آپلود عکس

نویسنده عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
پست 1
مقدمه
شانس همیشه اتفاق نمیفته. اینکه بتونی یک بار دیگه زندگی کنی؛ یعنی توی زندگی قبلیت خودت رو پیدا نکرده بودی. شاید بهشت همین باشه؛ از نو قدم زدن درحالی که یه بلیت برای دوباره زیستن توی دستاته و یا پیدا کردن عشقی که چشم‌های گیراش برای فهمیدن لهجه زخمت و به سرانجام رسوندن این معجزه، توی خودشون تو رو گم کردن.
فصل اول
- بیچاره!
با شنیدن این کلمه بود که روح به تنم دمیده شد. هوای تازه و سرد بین ریه‌هام اوج و گوش‌هام برای شنیدن جون گرفت. انگشت اشاره‌ی دست راستم حرکتی کرد و صداها از قبل واضح‌تر شد:
- جاش توی بهشت! حیف همچین صورت زیبایی که باید خاک بشه. هی... چه کسی از فرداش باخبره. پسر بیچاره!
این صدای بم متعلق به مردی بود که بالای سرم و زیرلب با خودش حرف می‌زد. تا اون لحظه هیچ حس سرمایی نداشتم؛ اما کم‌کم تنم حواسش رو پیدا کرد و انگار توی وان آب یخ فرو رفتم. مثل شوک عظیمی به خودم اومدم و چشم‌هام رو باز کردم. آب انباشته شده‌ای که ریه‌هام رو سنگین کرده بود، مثل فواره‌ای از دهنم بیرون ریخت.
اولین تصویری که بعد از باز کردن چشم‌هام باهاش روبه‌رو شدم، چهره ترسیده و هول کرده‌ی مرد مسن مقابلم بود. مردمک چشم‌هام به آرومی شروع به حرکت کرد و با دیدن نیم تنه‌ی بره*نه‌م توی جام نیم خیز نشستم. سرمای محیط که به تنم چیره شد، دست‌هام رو جلوی سینه‌م گره زدم. مرد که از فرط تعجب ل*ب‌هاش به کبودی می‌رفت، با لکنت انگشت اشاره‌اش رو مقابلم گرفت.
- تو... تو... زنده شدی! چه... چه... طور ممکنه؟! الله‌اکبر! خدایا... خدایا توبه! باورنکردنیه.
با لرز خفیفی، تکونی به خودم دادم و طولی نکشید تا متوجه بشم توی سردخونه‌م. هیچ خاطره‌ی زنده‌ای توی ذهنم ورق نمی‌خورد و پاکی افکارم درست شبیه به پاکی یه دفتر تازه بود. مرد توی جاش خشکش زده بود و تکونی نمی‌خورد که به آرومی ل*ب زدم:
- من کجام؟
و صدای بم وگرفته‌م از اعماق وجودم بیرون اومد. کاشی‌های سفید و سرد اتاقک بیست متری بهم دهن‌کجی می‌کردن. مرد که آتشفشان حیرت چشم‌هاش خاموش نمی‌شد، دست کوتاه و گوشتیش رو جلوی دهنش گرفت.
- غسال خونه.
این بار، این من بودم که حیرت به تنم تزریق شد و ناباور سرم رو به اطراف چرخوندم.
- یعنی من مرده‌م؟! اینجا بهشته؟!
مرد که هنوز از وقایع روبه‌روش گیج بود، با مکث کوتاهی جواب داد:
- این جا... انگار که تو زنده‌ای! من تازه می‌خواستم شروع به شستنت کنم. توی عمر شصت ساله‌م همچین چیزی ندیدم.
باید فکری به حال این وضع می‌کردم. مرد رو توی بهت رها کردم و طلبکار شدم:
- خیلی سرده، یه لباس بهم بده!
ولی هنوز با همون نگاه خیره‌م بود که دوباره تکرار کردم:
- عمو بهت میگم بهم یه لباس بده!
باید اول از شر این صحنه‌ی خجالت‌آور خلاص می‌شدم. معلوم بود که مثل خودم انتظار همچین چیزی رو نداشت. بالاخره تکونی به خودش داد و به سمت در آهنی دست راستش رفت. چشم‌هام رو بستم و دلم نمی‌خواست دوباره محیط رو رصد کنم.
درست نمی‌دونستم چقدر گذشته که با صدای ناله‌ی در، چشم‌هام رو باز کردم و پیرمرد رو با پیراهن کهنه‌ی سفید و شلوار مشکی پارچه‌ای توی دستش دیدم. چند قدم باقی مونده تا تخت رو به سمتم طی کرد و لباس‌ها رو به طرفم گرفت.
- فعلا این رو بپوش، لباس‌های خودمه؛ اما تمیزه. تازه از خونه پوشیدم و اومدم.
با دست راستم لباس‌ها رو از دستش چنگ زدم و دست چپم رو به تخت تکیه دادم تا بتونم پایین بیام. همچنان خیره‌م بود که کف پاهام به سرمای سرامیک سفید چسبید. چه انتظاری داشتم؟! اینکه چشم‌هاش رو ببنده؟ اون تقریبا تمام من رو دیده بود و با حس شرم‌آوری، شروع به پوشیدن لباس‌ها کرده بودم که پرسید:
- چیزی یادت میاد؟ اسمت چیه؟ کس و کاری داری؟ اینکه چه اتفاقی برات افتاده؟
کمر شلوار انقدر برام گشاد بود که مجبور شدم با دست نگهش دارم. با همون وضعیت نگاه کوتاهی بهش انداختم.
- انتظار نداری که جواب همه سؤالاتت رو بدم؟ چون از آدمی که تازه از مرگ برگشته انتظار زیادیه.
از جواب به ظاهر دندون‌شکنم سکوت پیشه کرد و دستی لای موهای خیسم بردم.
- چه اتفاقی برای من افتاده؟ خبر داری؟ قرار بود من رو دفن کنین؟ خانواده‌م کجان؟
مرد که شرایط براش عادی‌تر شده بود، آروم‌تر از قبل جواب داد:
- تو رو جلوی رودخونه‌ی نزدیک همین آبادی پیدا کردن و گفتن مُردی. من خودم دیدم که نفس نمی‌کشیدی. مردم آبادی کمک کردن و آوردنت که بشورمت. اینجا محیط کوچیکیه و همه همدیگه رو می‌شناسن؛ اما تو غریبه بودی. با این حال قرار بود توی قبرستون این پشت دفنت...
به این جا که رسید، دستم رو بالا بردم.
- کافیه! فهمیدم که می‌خواستین زنده به گورم کنین. اگه توی قبر بهوش می‌اومدم چی؟ حتی نمی‌خوام بهش فکر کنم. فعلا از این جا بیرون بریم.
در و دیوار سفید و کاشی‌کاری شده‌ی غسال خونه هیچ ترسی بهم نمی‌داد و انگار توی حموم عمومی بودم؛ اما دیدن شلنگ گوشه‌ی دیوار و تختی که روش بودم، پایان زندگیم رو یادآور می‌شد. شاید هم توی زندگی قبلیم آدم نترسی بودم. پیرمرد زودتر از من به سمت در اتاق رفت.
- بیا بریم که چنین معجزه‌ای مثل تو دوباره باید اتفاق بیفته تا من از این شوک بیرون بیام.
لهجه‌ی خاصی برای حرف زدن داشت؛ اما کلمات رو به خوبی ادا می‌کرد. به دنبالش از اون محیط خفقان‌آور بیرون رفتم و پاهام که به زمین گِلی اصابت کرد، نگاهی به برهنگیش انداختم.
- دمپایی نداشتی؟
نگاهی از سرشونه بهم انداخت.
- این چند قدم رو بیا جوون که آدمیزاد از گل ساخته شده و این چند قدم کاری با پاهات نمی‌کنه.
غرورلند حرکتی به پاهام دادم.
- مطمئنم توی زندگی قبلیم هیچ وقت پاهام به گِل نخورده.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین