تجربه ها - تجربیات ترسناک شُــما⚡☠️

سایهـ سٰـارسایهـ سٰـار عضو تأیید شده است.

مدیر تالار ادبیات تخصصی + ناظر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
نویسنده رسمی ادبیات
پرسنل کافه‌نـادری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,436
پسندها
پسندها
21,423
امتیازها
امتیازها
813
سکه
1,066


با سلام؛
کاربران علاقمند به ترس، لطفاً تجربیات ترسناکی که براتون اتفاق افتاده و کسی اون رو باور نکرده، یا چیزی که به نظرتون عجیب بوده رو می‌تونید در این تاپیک تعریف کنید.
و حتی می‌تونید با خواندن تجربیات مابقی کاربران، از این تاپیک لذت ببرید!


پ.ن: داستانی که توسط شخص دیگه‌ای براتون تعریف شده رو هم می‌تونید به اشتراک بگذارید!
☠️
 
@M I R A S
بیا که کار خودته داش:)
 
تجربه ترسناک من در حد افتادن دسته جاروبرقی ساعت سه شب بوده😂
البته چند شب پیش با ترس از خواب پریدم و احساس کردم توی خونه نرمال نیست... حس این رو داشتم که توی تاریکی یکی داره بهم نگاه می‌کنه!
در این حد:)
 
چندین سال قبل ساعت ده یازده شب زمستون مشغول کار بودم یه لحظه دستگاه ارور زد اومدم با دست مشکل حل کنم دستم توی دستگاه گیر کرد فشاری که روی دستم بود نزدیک بود استخونم رو له کنه هرچی داد زدم اون وقت شب کسی توی خیابون نبود و اگر هم بودن با ماشین به سرعت رد میشدین بعد از هفت هشت دقیقه یک دفعه نگهبان ساختمون کناری به صورت اتفاقی رد شد و دیدی که دستم گیر کرده اومد داخل از ترس واسترس هرچی راهنمایش میکردم چیکار کنه دستگاه آزاد بشه نمیتونست 5 دقیقه هم وقت گذاشتم برای آروم کردن و راهنمای اون بنده خدا تا بالاخره دستم آزاد شد هنوز جاش روی انگشتم هست .
 
یه روز کامل داشتم فیلم ترسناک نگاه می‌کردم. اون روز گذشت.
روز بعدش، همه جا تاریک بود و همه اعضای خانواده نشسته بودن و تنها تی‌وی به اتاق روشنایی بخشیده
میخاستم بخوابمم که فردا برا مدرسه زود بیدار بشم. ناگهان زیر پتو یه صدای یه زن لایه گوشم جیغ می‌زد. یهو نیم خیز شدم اما کسی رو ندیدم و به خانواده‌ام گفتم، گفتن نشنیدیم...
 
یه بار هیچکس خونه نبود، تی‌وی رو روشن کردم
دَر حال باز بود که ناگهان صدای خانومی رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد خیلی شبیه صدای مامانم بود. رفتم بیرون کل حیاط و بیرون گشتم کسی رو ندیدم.


یا بعضی از شبا حس میکنم یکی پشت سرمه.سنگینی وجودش و نگاهش رو حس میکنم و با خوندن چندتا ذکر کم‌کم این حس از بین میره.
 
یه بار با پسرعموم رفتیم باغ، پسرعموم موتورش آورده بود این باغ میگن موقع غروب یه روح میاد... ما هم کم کم داشت غروب میشد گفتیم بریم. موتور بیرون از باغ بود. یهو رفتیم موتور سرجاش نبود. دنبالش گشتیم نزدیک باغ کنار حوض آب بود، بعد سوار موتور شد، ماهم پیاده پشتت می‌اومدیم: میگفت وقتی سوار شدم موتور سنگین بود و ناگهان یکی از پشت سرم
گفت اومدم جونتو بگیرم و گردنشو محکم گرفت پسرعموم پشت سرهم صلوات می‌فرستاد و نزدیک بود با کله بیافته زمین و یهو دستش شُل شد و بهش گفت اسم محمد(ص) بهت کمک کرد که نکشمت، اگه بازم بیایی این وقت می‌کشمت. و بعد غیبش زد و رفت
 
یه بار با پسرعموم رفتیم باغ، پسرعموم موتورش آورده بود این باغ میگن موقع غروب یه روح میاد... ما هم کم کم داشت غروب میشد گفتیم بریم. موتور بیرون از باغ بود. یهو رفتیم موتور سرجاش نبود. دنبالش گشتیم نزدیک باغ کنار حوض آب بود، بعد سوار موتور شد، ماهم پیداه پشتت می‌اومدیم: میگفت وقتی سوار شدم موتور سنگین بود و ناگهان یکی از پشت سرم
گفت اومدم جونتو بگیرم و گردنشو محکم گرفت پسرعموم پشت سرهم صلوات می‌فرستاد و نزدیک بود با کله بیافته زمین و یهو دستش شُل شد و بهش گفت اسم محمد(ص) بهت کمک کرد که نکشمت، اگه بازم بیایی این وقت می‌کشمت. و بعد غیبش زد و رفت
جن‌ مسلمان بوده...
 
عقب
بالا پایین