تجربه ها - تجربیات ترسناک شُــما⚡☠️

با اون قدو هیکل ترسناکه تک چرخ میزد میفتاد از پشت موتور دخلش میومد دیگه
 
دوست صمیمی‌ام چند وقت پیش تعریف می‌کرد که توی راه روستاشون بودن، از کنار یه زمین کشاورزی میگذرن که شایعه‌های زیادی پشتش بوده!
از قضا میگن اون زمین مال اجنه‌ست و هرکس اونجا کشت کرده یا زمین رو خریده، بعدش به طرز عجیبی مرده. و. مدتیه که کسی جرأت نمیکنه اونجا رو دست بزنه!
می‌گفت وقتی از کنار جاده گذشتیم، یه زن با چادر مشکی کنار جاده وایساده و من همون لحظه گفتم عه این خانوم این وقت شب کنار جاده چیکار میکنه؟ بعد بابام با حالت ترسیده ماشین رو توی سرعت متوقف می‌کنه و نزدیک بود ماشین رو چپ کنه!
با تعجب و حیرت به عقب برمیگرده و میگه کو؟
و وقتی من نگاه میکنم، چیزی نمی‌بینم! می‌گفت در کسری از ثانیه غیب شده، مثل یه خیال!
 
یه بار رفتم جلو آینه واسادم چشتون روز بد نبینه e03627_25hh2y-154fs232528
 
نقل از پدرم؛

چند سال پیش برای رفتن به سرکار مجبور بودم پیاده بروم، و در حین رفتن باید از کنار یک قبرستان قدیم و کوچک عبور کنم ساعت چند بود، نمی‌دونم اما حوالی ساعت سه شب از خانه زدم بیرون؛ نزدیک‌های صبح بود و تک و تنها در فصل تابستان از کنار قبرستان باید رد می‌شدم.
به قبرستان نزدیک شدم، که صدای پچ‌پچ حواسم را جلب کرد و که ناگهان از دور سه نفر قد بلند، جثه‌ی بلندی داشتند و تیره بودند، سیاه نتوانستم صورتشان را ببینم از بس تاریک بودند، اما نگاه سنگینی‌شان را حس کردم و بدون ترس در دلم چندتا ذکر و صلوات فرستادم و بی‌آنکه ترسم را نشان بدم از قبرستان رد شدم.
👻😁تا ماجرای دیگر خدانگهدار.
 
خوب سلام واینکه شروع میکنم یه روزی قرار بود که مادربزرگ و پدر بزرگم برن مکه عد پروازشو ن ساعت ۶ بود ۴ شب بود که زن پیر های فامیل طبق معمول نشستن و نرفتن Mood وبله ساعت ۴ شب فقط حرف میزدن منم چون نخوابیده بودم اصلا نمیتونستم بخوابم پاشدم رفتم طبقه ی بالا که خالی بود ساعت ۳ بود فکر کنمخیلی سرد بود بیشتر ازمعمول اره دیگه بیخیال خوابیدم کهصدا های پچ پچی اومد فکر کردم بازم اومدن بالا حرف بزنن عصبی پاشدم به سمت اتاق رفتم چون ۱دا از اونجا میومد همین که درو باز کردم یه چند نفر با لباس سیاه که صورتشون هم معلوم نبود دور هم جمع شده بودن خیلی ترسیده بودم صدا ها یهو بلند شد پچ پچ هاشون میخواستم بدوئم پایین که بدنم قفل شده بود خواستم جیغ بزنم صدام در نمیومد و دهنم خشک شده بود نمیدونستم چی کار کنم که یهو به ذهنم اومد صلوات بگم همین که گفتم کلا ناپدید شدن صدام باز شد و سردی هوا کم شد انقدر جیغ زده بودم همه ریختنبالا نشستم توضیح دادم که یکی از اون زنا یه سوره ای خودن و روصورتم فوت کرد و گفت برای امروز تاوقتی که پدرو مادر بزرگم نیومدن اصلا به بالا نیام اره دیگه اینم از داستان من نمسدونم دلیلش چی بود ولی چند روزی کابوس میدیدم وتا وقتی که مامانبزرگ و بابابزرگم رسیدن از مکه دیگه کابوسام هم رفتن دلیلش چی بود؟:sekte::cry::cry:
 
هیچی ما یک بار نصف شب خونه پدربزرگم بودم؛ تو حیاط تاریکشون نشسته بودم بعد یکهو دیدیم یکی لنگان لنگان و با سایه ی ترسناک داره میاد سمتم، اون لحظه قشنگ حس کردم یک جنی چیزیه. بعد قفل کردم و هی تو ذهنم این بود خدایا جیغ بزنم بیدار میشن، یعنی چی، این کیه؟ چی کار کنم. دیگه قفل بودم تا اومد نزدیک دیدم مادربزرگمه، فقط در همین حد😂💔.
 
این تجربه‌ای که دارم واقعاً از هر روح و جن و پری‌ای ترسناک‌تره. هر چقدر هم بهش فکر می‌کنم هیچ منطقی توش نیست.
من الآن ۱۸ سالمه و ماجرا از این قراره که من از بچگی یه دوست فوق صمیمی به اسم نیکا داشتم. من و نیکا حتی از قبل مدرسه با هم دوست بودیم و تقریباً همه‌جا با هم می‌رفتیم. مدرسه، پارک، کلاس زبان، اردو و... بارها و بارها هم رفته‌ بودیم خونه‌ی همدیگه و خانواده‌هامون کاملاً همدیگه رو می‌شناختن. به‌طوری که من مامان و بابای نیکا رو خاله و عمو صدا می‌زدم و توی خونه‌هاشون (از هم جدا شده بودن) با لباس راحتی می‌گشتم و هر کاری دلم می‌خواست می‌کردم. نیکا هم تو خونه‌ی ما همین‌طور بود. همه‌ی این‌ها رو گفتم که بگم ما خیلی خیلی با هم صمیمی بودیم.
بعد از تموم کردن دبستان و راهنمایی من و نیکا با همدیگه وارد دبیرستان شدیم و توی یه رشته و یه کلاس افتادیم. سال دهم مدرسه به خوبی و خوشی گذشت و بلافاصله بعد از تموم شدن آخرین امتحان پایان‌ترم رفتیم پارکی که پاتوقمون بود که با هم بستنی بخوریم. قشنگ یادمه اون روز رفتیم پارک، من نشستم روی یه نیمکت نزدیک دکه‌ی بستنی فروشی و نیکا رفت بستنی بخره. من کله‌م حسابی تو گوشیم بود و اصلاً نمی‌فهمیدم دور و اطرافم چه‌خبره. وقتی به خودم اومدم تقریباً یک ربع از رفتن نیکا گذشته بود و من تازه متوجه شدم نیست! بلند شدم و رفتم سمت دکه‌ی بستنی فروشی و از فروشنده‌ش پرسیدم نیکا رو دیده یا نه. اینم بگم که ما تقریباً همیشه توی اون پارک بودیم. سر و تهمون رو می‌زدن سر از پارک در می‌آوردیم و سر همین هم بستنی فروشه من و نیکا رو می‌شناخت به طوری که عمو صداش می‌کردیم؛ ولی در کمال تعجب ازم پرسید نیکا کیه؟
هر چقدر تلاش کردم بستنی فروشه نیکا رو یادش نیومد و بهم گفت که من همیشه تنها می‌رفتم اون‌جا و اصلاً هیچ‌وقت همچین کسی رو کنار من ندیده. منم شروع کردم گرفتن سماره‌ش ولی شماره‌ی نیکا، شماره‌ای که توی گوشی من سیو بود و حتی زنگ موبایل مخصوص و اطلاعات شخصی‌سازی شده داشت، توی شبکه نبود.
با بدبختی جرأتم رو جمع کردم که برم جلوی در خونه‌شون و به باباش بگم که دخترش گم شده. کلی نفس عمیق کشیدم، خودم رو جمع و جور کردم و با ذکر خدا و پیغمبر زنگو زدم. باباش که جواب داد گفتم نیکا گم شده ولی به جای اینکه نگران بشه گفت اصلاً نیکا نامی رو نمی‌شناسه. با تعجب بهش یادآوری کردم که نیکا دخترشه و منم بهترین دوستشم ولی در کمال تعجب گفت که نه تنها دختری نداره، بلکه اصلاً ازدواج هم نکرده.
من داشتم خودم رو به در و دیوار می‌کوبیدم و ذهنم به همه‌جا می‌رفت. حتی اولش فکر می‌کردم همه‌ی اینا یه سر به سر گذاشتن احمقانه‌ست ولی آخرش بابای نیکا اون قدر کلافه شد که با لحن تندی ازم خواست مزاحم نشم و بهم گفت که تا به حال کسی شبیه من رو تو زندگیش ندیده. اون وقت فکر کنید من تمام سوراخ سنبه‌های خونه‌ایکه توش ایستاده بود و داشت از آیفون باهام حرف می‌زد رو می‌شناختم!
قطعاً بعدش مجبور بودم برم سراغ مامانش چون مرحله‌ی بعدی چه چیزی غیر از این می‌تونست باشه؟ ولی خب خونه‌ی مامان نیکا به نسبت باباش دورتر بود و اگر می‌رفتم اون‌جا خیلی دیر می‌شد. ضمن این‌که اصلاً پول تاکسی و مترو و... هم نداشتم پس فقط به مامانش زنگ زدم. و حتماً تا این‌جای کار تعجب نمی‌کنید اگر بفهمید که به جای مامان بهترین دوستم یه مرد جواب اون تماس رو داد و بدتر از اون گفت که این خط رو دو ساله که خریده!
وقتی رفتم خونه هم همین آش و همین کاسه بود. بابام، مامانم و حتی خواهرم هیچ‌کدومشون بهترین دوستم که مثل عضو پنجم خانواده‌مون بود و هفته‌ای هشت روز با هم بودیم رو نمی‌شناختن.
بچه‌ها من هنوزم شماره‌ی نیکا رو دارم. عکس‌هایی که با هم گرفتیم رو دارم؛ یادگاری‌هاش، نامه‌هایی که تو کلاس یواشکی به هم می‌دادیم و حتی کد ملیش رو دارم. ولی هیچ‌کس؛ مطلقاً هیچ کس توی دور و بری‌های من همچین کسی رو نمی‌شناسه. من چند بار دیگه هم سعی کردم با بابای نیکا حرف بزنم ولی اون گوش نداد. حتی رفتم در خونه‌ی مامانش ولی واحدی که توش زندگی می‌کرد خیلی وقت بود که خالی بود. خونه‌ای که من شب‌ها با نیکا توش خوش‌ می‌گذروندم و فیلم می‌دیدم! بعدش هم که تابستون گذشت و مدرسه شروع شد همکلاسی‌هام شروع کردن به گفتن این که نمی‌دونن نیکا کیه.
ولی من می‌دونم نیکا وجود داشته. هیچ ایده‌ای ندارم که چه بلایی سرش اومده ولی نیکا واقعی بود. حاصل توهم من نبود که اگر بود، این همه مدرک ازش نداشتم. حالا به نظرتون چی‌کار کنم؟ برم پیش پلیس کد ملیش رو بدم یا بیخیال شم؟ اصلاً به نظر شما چه بلایی سرش اومده؟
 
عقب
بالا پایین