دریا: خوشحالم یهدا.
لبخندم پررنگتر شد.
- میدونم.
( به جای نقطه، نقطه ویرگول بزارید) منم خوشحالم که تونستم درستش کنم. ولی دریا، یه چیزی برام عجیبه.
دریا: چی؟
- دیشب فریدون میخواست سه نفر از افرادش رو وارد شرکت کنم.
دریا: نشناختی کی بودن؟
- نه.
دریا: چیزی ازشون میدونی؟
با مکثی کوتاه پاسخ دادم:
- نه. دریغ از یه اسم.
دریا: اینطوری که نمیشه.
چند ثانیهای توی سکوت گذشت. هردو، ذهنمون درگیر این موضوع بود. توی همون چند ثانیه، تلاش کردم سرنخی از اون سه نفر یادم بیارم؛ اما هیچ چیز مفیدی پیدا نکردم.
- بنظرت مشکوک نیست؟
دریا: مشکوک که هست. حالا وایسا ببینم خودم میتونم چیزی دربیارم یا نه.
سری تکون دادم و با کمی بحث درمورد اوضاع شرکت و سهام، مکالمه رو به پایان رسوندیم.
همونطور که زیر پتو بودم، یاد چند هفتهی پیش افتادم که سیاوش در وقیحانهترین حالت ممکن من رو با جان امید تهدید کرد تا به این مأموریت برم و اون تاج رو براش بیارم.
***
- خیلی وقته دست به تفنگ نزدم.
سیاوش: 
یک خط فاصله بده بعد بنویس خب بزن.
نقطه ویرگول کار سختی که ازت نخواستم.
- چیزی که تو از من میخوای، خطرناکترین مأموریتی هست که به عمرم داشتم.
چرخی روی صندلی زد و با یک حرکت از جای خودش بلند شد.
سیاوش: دیان! مثل ترسوها حرف نزن.
با نزدیک شدنش به جایی که ایستادم، اخم غلیظی بین چین ابروهام نشوندم. با حرکتی ناگهانی، چنگی به گلوم زد و پاهام رو چند سانتیمتری از زمین فاصله داد. کنار گوشم به آرومی زمزمه کرد:
- این طرز رفتار با پدر، اصلا صحیح نیست جوجه فسقلی!
دستام رو دور دستش حلقه کردم تا شاید بتونم فشارش دور گلوم رو کمتر کنم اما تقریباً غیرممکن بود؛ چرا که زور زیادی داشت و قدرت من در مقابلش هیچ محسوب میشد. کمکم به خسخس افتادم. در تقلای اکسیژن، روی هوا تکون میخوردم و پاهام رو تکون میدادم. در نهایت، پوزخند به ل*ب، با ضربهای، جسم نحیفم رو روی زمین پرتاب کرد.
سیاوش: جونت رو بهت میبخشم؛ اما اگه نتونی کاری که ازت خواستم رو درست انجام بدی، اطرافیانت علاوه بر خودت، باید رخت عزای برادرت رو هم بپوشن.
همونطور بیجان روی زمین افتاده بودم. نفسهای عمیق پیدرپیای میکشیدم تا بتونم کمبود اکسیژن توی بدنم رو جبران کنم. با دستم دور گلوم رو ماساژی دادم و ناباور بهش خیره شدم.
- اما... اون پِس... پسرته!
از شدت درد و خارش گلو، به سرفه افتادم.


