نظارت همراه رمان نبض نامیرا | ناظر: حسین یحیائی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
درود
دو پارت قرار گرفت.
@Tiam.R
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
با سلام
چک شد.

می‌زد❌ میزد✔️
بیخیال❌ بی‌خیال ✔️

موفق باشید 🌹
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: ~D.R.M~
سلام سرکار خانم دلارام

خوشحالم در خدمتتونم

امیدوارم در ادامه کار فعالیتم براتون مثمرثمر باشه و شاهد موفقیتهاتون باشیم

لطفا اگر پارت جدید گذاشتید اطلاع بدید هرچند من اشتراک صفحه رمان همه نویسندگان محترم رو فعال میکنم برای اطلاع‌رسانی
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
سلام سرکار خانم دلارام

خوشحالم در خدمتتونم

امیدوارم در ادامه کار فعالیتم براتون مثمرثمر باشه و شاهد موفقیتهاتون باشیم

لطفا اگر پارت جدید گذاشتید اطلاع بدید هرچند من اشتراک صفحه رمان همه نویسندگان محترم رو فعال میکنم برای اطلاع‌رسانی
درود
ممنون از شما
حتما اطلاع میدم ✨
 
دستم رو به درختی وسط حیاط پشتی گرفتم و از حرکت ایستادم، همه‌چیز تار بود. زمان سریع می‌گذشت اما درد باعث شده بود برای من، معنایی نداشته باشه. اون افراد مردن و این چرخه یک چرخه‌ی همیشگی بود. ماموریت و مرگ برای من کلمه‌های مترادف محسوب می‌شدن.
همه چیز در اطرافم سیاه و تار بود؛ غیر از نقاطی زرد رنگ که توی اون تاری دید، می‌درخشیدن. همه‌چیز سریع اتفاق افتاد؛ اما قلب من رو به شدت لرزوند.
چند لحظه‌ای توی سکوت که گذشت، سردی تفنگی روی گیج‌گاهم حس کردم. تاری دید، اجازه نمی‌داد قیافه‌‌ی طرف رو ببینم. چندباری چشم‌هام رو باز و بسته کردم اما هیچ تاثیری توی دیدم ایجاد نشد.
-‌‌ بدش من.
صدایی ناآشنا، اما رسا و بم. تاج رو مثل غنیمت جنگی سفت چسبیدم. محکم توی دستم فشردمش؛ به هیچ عنوان نمی‌خواستم از دستش بدم‌، نباید اجازه می‌دادم تاوان بی‌عرضگی من رو امید پس بده‌.
-‌ دارم مثل آدم باهات حرف میزنم، اون تاج رو بدش من!
با صدایی لرزون نالیدم:
-‌ صدای آدم نمیاد.
زانوهام هر لحظه در حال خم شدن بودن. چندباری نزدیک بود سقوط کنم اما با ته‌مانده‌های توانم سعی کردم جلوی سقوط رو بگیرم.
-‌‌ صدای سگ می...
و با خارج شدن آخرین کلمه‌هایم، سقوط کردم. دردی توی کل بدنم پیچید. دیگه اون نقاط زرد هم از دیدم محو شدن. سقوط کردم، سقوطی دوباره به میان جنگل و کنار اون خونه‌ی جنگلی سوخته.
***
امید: باید بهمون می‌گفت!
آروم صورت پر از دردم رو تکونی دادم.
سارا: بسه امید؛ تو هنوز بچه‌ای. ‌نمی‌تونی سر این چیزها تصمیم درست بگیری.
امید: من هجده سالمه سارا.
رامین: خب هنوزم بچه‌ای!
امید پوف کلافه‌ای کشید.
امید: بجای اینکه منو مسخره کنید می‌تونستید مراقب خواهرم باشید.
سارا: ما مراقبش بودیم‌. خودش قهرمان‌بازیش گل کرد عین این فیلم‌ها از وسط ملت زد بیرون‌.
-‌ ب... بس کنید!

اصلاح شد
 
آروم چشم‌هام رو باز کردم. دیدم تار بود؛ اما کم‌کم و با گذشت ثانیه‌ها، بهتر شد و تونستم اون سه تا رو دورم ببینم که با نگاه نگران به من خیره بودن.
-‌ کجاییم؟
سارا کنارم خزید و شانه‌ام رو گرفت.به جای نقطه از نقطه ویرگول اسفاده کنید کمک کرد بشینم. نفس عمیقی کشیدم تا به حالت عادی خودم برگردم. درحالی که وزنم رو روی شانه‌ی سارا انداخته بودم، دوباره پرسیدم:
-‌ سوال پرسیدم.
رامین با حالت شوخی جواب داد:
-‌ ظاهرش که شبیه اتاق خودته.
نگاهم رو چرخواندم. راست می‌گفت، توی اتاق خودم بودم. هیچ چیز تغییر نکرده بود فقط بوی آمپول و خون از کنارم می‌اومد‌. بی‌توجه به دردی که پشت کمرم اذیتم می‌کرد، اخم ریزی از سوالی که توی ذهنم نقش بست بین ابروهام نشاندم.
-‌ تاج...
نگاه نگرانم رو بهشون دوختم. سارا و رامین نگاهی به هم کردن. سارا با زبونش، ل*ب‌هاش رو تر کرد و آب دهانش رو با صدا قورت داد.
سارا: خب...
نگاه نگرانش رو به رامین دوخت و انگار بهش فهموند که اون حرف رو ادامه بده.
رامین: راستش...
و رامین هم همون حرکت سارا رو تکرار کرد.
سارا: تو بگو.
رامین سرش رو تکون داد.
رامین: نه، خودت بگو.
چنگی به پتو زدم و دست‌هام مشت شدن. از حرکات‌شون و این بلاتکلیفی، استرسی توی تنم نشست‌‌ و قطره‌ی عرق سردی از میان چاک کمرم پایین رفت.
-‌ یکی‌تون بناله ببینم چه خاکی به سرم شده.
با این حرف، هردو لبخند شیطنت‌آمیزی زدن. درحالی که سارا چشمکی به رامین حواله کرد، با خنده گفت:
-‌ الان دست سیاوش‌خانه.
چشم‌هام رو با آرامش بستم و دم عمیقی کشیدم. خودم رو رها کردم. سرم روی بالش فرود اومد‌. همون‌طور عصبی غر زدم:
-‌ بمیرید راحت شم.
صدای خنده‌ی بلندشون توی اتاق پیچید.
رامین: وای دیدی رنگش رو؟
سارا: وای اون رو بی‌خیال. دیدی صداش می‌لرزید؟
رامین: وای خیلی خوب بود.
همون‌طور که من رو مسخره می‌کردن، امید وسط خنده گفت:
-‌ کوفت. نقطه ویرگول خواهرم رو تنها گیر آوردن!
حضور امید رو فراموش کرده بودم. با لبخند مهربونی نیم‌خیز شدم و دست‌هام رو باز کردم تا امید رو به آغوشم دعوت کنم‌. سارا خودش رو کمی کنار کشید تا امید راحت‌تر کنارم جا بگیره. چند لحظه‌ی بعد امید خودش رو توی آغوشم قرار داد.
امید: نمی‌دونی چقدر ترسیدم!
لبخندی زدم.
-‌ با این‌که هجده سالته، اما بازم داداش کوچولوی لوس خودمی.
خنده‌ی ریزی کرد و انگار که چیزی یادش اومده باشه، سریع سرجاش نشست و با اخمی به من تشر زد‌‌.
امید: چرا بهم نگفتی؟
- چی رو؟
امید: یک خط فاصله بدین بعد خط تیره قرار یدی نمی‌دونی؟
از کنار شانه‌ی امید به سارا نگاهی کردم. اون هم اخم کرده بود. خودم رو کمی عقب کشیدم و به پشتی تخت تکیه دادم.
-‌ نه نمی‌دونم.نقطه ویرگول چی‌شده؟
رامین: چرا به هیچ‌کس نگفتی سیاوش تهدیدت کرده؟

اصلاح شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با حالتی که انگار متوجه حرف‌شون نمیشم، پرسیدم:
-‌ کی کی رو تهدید کرده؟ نمی‌فهمم.
امید با آرنجش ضربه‌ای به پهلوم زد.
امید: آبجی جدی داریم می‌پرسیم.
با دستم رو به پهلوم گرفتم و آخی گفتم.
-‌ خب منم جدی جواب دادم‌. نمی‌دونم درمورد چی صحبت می‌کنید!
امید، مثل دختربچه‌های لوس، ایستاد و یک پاش رو به زمین کوبید‌.
امید: از خط دیالوگ استفاده کنید باشه. نقطه ویرگول نگو، منم دیدی پشت گوشت رو دیدی.
و به ثانیه نکشیده، از مقابل صورت‌های خشکیده‌ی ما محو شد. سارا انگشتش رو بالا آورد و مسیر رفته‌ی امید رو نشون داد.
سارا: این چرا این‌جوری کرد؟
پتو رو تا زانوهام بالا کشیدم. رامین گوشه‌ی تخت نشست و سارا همون‌طور هاج و واج به مسیر رفته‌ی امید خیره شد.
رامین: کار درستی نبود.
-‌ می‌دونم.
رامین: می‌دونی و این کار رو کردی؟
-‌ می‌خواستی چی بگم؟ بگم سیاوش داره با جون امید، بچه‌ی خودش من رو تهدید می‌کنه؟
رامین: خیلی بهتر از وضعیت الان بود.
-‌ وضعیت الان مگه چشه؟
یک تای ابروم بالا پرید که از چشم رامین دور نموند. زبون رو توی دهنش چرخوند و یه اخم تصنعی کرد.
رامین: اگه به موقع نمی‌رسیدیم، معلوم نبود چه بلایی سرت بیاد‌.
حوصله‌ی کارآگاه بازی جدید رامین رو نداشتم‌. پس بی‌خیال هرچیزی، به سارا سپردم بیشتر مراقب امید باشه. می‌دونستم اینجور این‌جوری مواقع فقط ساراست که می‌تونه امید رو مجبور به غذا خوردن کنه. اون خیلی روحیه‌ی حساسی داشت و فقط یک دندگی سارا روش تاثیر داشت.
گوشیم که زنگ خورد، هردو از اتاق خارج شدن تا راحت با مخاطب پشت تلفن صحبت کنم. نگاهی به اسکرین گوشی انداختم‌. اسم دریا روش چشمک میزد. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و تماس رو وصل کردم.
دریا: به به یهدا خانوم.نقطه ویرگول بالاخره افتخار دادی گوشی بی‌صاحبت رو جواب بدی‌‌.
پوفی کشیدم. آروم زیر پتو خزیدم و با انگشتم، گوشه‌ی پتو رو به بازی گرفتم.
-‌ چطوری دختر؟ دلم برات تنگ شده بود.
دریا: واو! رمانتیک شدی! خبریه؟
-‌ گمشو بی‌لیاقت‌. من رو باش یه بار خواستم درست حسابی باهات حرف بزنم.
دریا: خب حالا؛ چه‌خبر؟
نفس عمیقی کشیدم.
-‌ به دستش آوردم دریا.
چند ثانیه‌ای سکوت شد و دوباره با لحن نامطمئنی پرسید:
-‌ جدی میگی؟
-‌ آره، تونستنم از فریدون بگیرمش. دیگه لازم نیست نگران برادرت باشی.
ساکت شد. هرلحظه‌ای که می‌گذشت، بیشتر توی بهت فرو می‌رفت‌. باور این موضوع حتی برای خود من هم سخت بود‌. من و اون، خودمون رو برای یه جنگ بزرگ آماده کرده بودیم؛ اما حالا آتش‌بس شده بود‌.

اصلاح شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دریا: خوشحالم یهدا.
لبخندم پررنگ‌تر شد.
-‌ می‌دونم‌.( به جای نقطه، نقطه ویرگول بزارید) منم خوشحالم که تونستم درستش کنم. ولی دریا، یه چیزی برام عجیبه.
دریا: چی؟
-‌ دیشب فریدون می‌خواست سه نفر از افرادش رو وارد شرکت کنم.
دریا: نشناختی کی بودن؟
-‌ نه.
دریا: چیزی ازشون می‌دونی؟
با مکثی کوتاه پاسخ دادم:
-‌ نه. دریغ از یه اسم.
دریا: این‌طوری که نمیشه.
چند ثانیه‌ای توی سکوت گذشت. هردو، ذهن‌مون درگیر این موضوع بود. توی همون چند ثانیه، تلاش کردم سرنخی از اون سه نفر یادم بیارم؛ اما هیچ چیز مفیدی پیدا نکردم.
-‌ بنظرت مشکوک نیست؟
دریا: مشکوک که هست. حالا وایسا ببینم خودم می‌تونم چیزی دربیارم یا نه.
سری تکون دادم و با کمی بحث درمورد اوضاع شرکت و سهام، مکالمه رو به پایان رسوندیم.
همون‌طور که زیر پتو بودم، یاد چند هفته‌ی پیش افتادم که سیاوش در وقیحانه‌ترین حالت ممکن من رو با جان امید تهدید کرد تا به این مأموریت برم‌ و اون تاج رو براش بیارم.
***
-‌ خیلی وقته دست به تفنگ نزدم.
سیاوش: یک خط فاصله بده بعد بنویس خب بزن‌.نقطه ویرگول کار سختی که ازت نخواستم.
-‌ چیزی که تو از من می‌خوای، خطرناک‌ترین مأموریتی هست که به عمرم داشتم.
چرخی روی صندلی زد و با یک حرکت از جای خودش بلند شد.
سیاوش: دیان! مثل ترسوها حرف نزن.
با نزدیک شدنش به جایی که ایستادم، اخم غلیظی بین چین ابروهام نشوندم. با حرکتی ناگهانی، چنگی به گلوم زد و پاهام رو چند سانتی‌متری از زمین فاصله داد. کنار گوشم به آرومی زمزمه کرد:
-‌‌ این طرز رفتار با پدر، اصلا صحیح نیست جوجه فسقلی!
دستام رو دور دستش حلقه کردم تا شاید بتونم فشارش دور گلوم رو کمتر کنم اما تقریباً غیرممکن بود؛ چرا که زور زیادی داشت و قدرت من در مقابلش هیچ محسوب می‌شد. کم‌کم به خس‌خس افتادم. در تقلای اکسیژن، روی هوا تکون می‌خوردم و پاهام رو تکون می‌دادم. در نهایت، پوزخند به ل*ب، با ضربه‌ای، جسم نحیفم رو روی زمین پرتاب کرد.
سیاوش: جونت رو بهت می‌بخشم؛ اما اگه نتونی کاری که ازت خواستم رو درست انجام بدی، اطرافیانت علاوه بر خودت، باید رخت عزای برادرت رو هم بپوشن.
همون‌طور بی‌جان روی زمین افتاده بودم. نفس‌های عمیق پی‌درپی‌ای می‌کشیدم تا بتونم کمبود اکسیژن توی بدنم رو جبران کنم. با دستم دور گلوم رو ماساژی دادم و ناباور بهش خیره شدم.
-‌‌ اما... اون پِس... پسرته!
از شدت درد و خارش گلو، به سرفه افتادم.

:ok_hand::ok_hand::ok_hand:
 
سیاوش: من هیچ‌کس رو ندارم!
***
زمان به سرعت می‌گذشت و توی این یک ماه، نتونسته بودم از نزدیک سیاوش رو ملاقات کنم؛ هرچند، این یکی از بهترین وقایع ممکن این ماه بود. چرا که دیدن اون آدم تاکسیک، فقط روانم رو آشوب می‌کرد.
از آسانسور پیاده شدم و به طرف ماشین راهی شدم‌. وقتی از پارکینگ خارج شدم، نگاهم به آسمان آفتابی افتاد. نقطه ویرگول پوزخندی زدم. امروز، برام یه روز بارانی بود. یکی از روزهای دلگیر پاییز، روزی که هر سال، شاهد باران بودم. مانیتور ماشین هم هوا رو آفتابی نشون می‌داد؛ اما به‌هرحال من مطمئن بودم باران ‌می‌باره.
آهنگ ملایمی گذاشتم و به سمت مقصد اصلیم راه افتادم. مقصدی دور و تاریک، پر از خونه‌های سنگی که سقف‌شون، سنگ قبرهایی پر از اشک و آه بود. تلفنم زنگ خورد اما اعتنایی نکردم. قرار نبود از تصمیمم منصرف بشم؛ تصمیمی که هرسال سعی می‌کردن از انجامش منصرفم کنن و من مصمم‌تر از سال قبل، سر اسبم رو به این راه کج می‌کردم. اونجا خونه‌ی من بود. خونه‌ی آدمی که هرسال، پدر و مادرم، کنارش می‌نشستن و برای جنازه‌ای که داخلش نبود، فاتحه می‌خوندن. من داشتم برای ملاقات خودم می‌رفتم. امروز بیستمین سالگرد مرگم بود‌؛ بیستمین سالی که از اون آتش‌سوزی و قتل دسته‌جمعی می‌گذشت. قتلی که رهبریش رو سیاوشی به‌عهده داشت. آتشی که از درون اون مرد خبیث و وقیح بیرون اومده بود و دامن‌گیر زندگی ما شده بود.
آهنگ، جای خودش رو با بی‌کلام پیانو عوض کرد و من بیشتر غرق رویای خودم شدم‌‌. یاد اون کت و شلوار رسمی مشکی رنگش افتادم. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
اون‌موقع قدم نمی‌رسید کراواتش رو درست کنم. با کلی اخم و تخم، دست به سینه، گوشه‌ی اتاق و کنار تخت، توی خودم جمع شدم. دختر بودم، می‌خواستم ناز کنم و آیا خریداری بهتر از پدرم؟ نه، نبود. پدرم تنها پناه من بود‌. تنها کسی که یادم داده بودم ناز کنم چون حتماً خریداری داره.
-‌ شما ناز کن دخترخانوم، مگه بابا مرده که نتونه ناز دختر کوچولوی خودش رو نکشه؟
قطره اشکی سمج از گوشه‌ی چشمم پایین افتاد.
-‌ دورت بگردم من. عیب نداره بیا ب*غل خودم، بعدش کراوات رو ببند.
و من چقدر بچه‌گانه توی آغو*ش پدرم خزیدم. دست‌هاش رو مثل تکیه‌گاه پشتم گرفت و یادم داد کراواتش رو ببندم؛ اما بعدش انقدر شیطنت کردیم که دوباره تیپش به هم ریخت و مامان با کلی غر زدن، پیش‌مون اومد‌.
-‌ نه بابا. تو نمردی. خدا نکنه بمیری.
لبخند تلخی زدم.
-‌‌ من مردم بابا. نقطه ویرگول من مردم.
بغض نمی‌زاشت درست صحبت کنم و من یکی‌یکی و به زور، کلمات رو از دهنم خارج می‌کردم.
-‌ بابا. بعد کراوات تو، دیگه کراوات هیچ‌کس رو نبستم. بعد تو، کسی نازم رو نخرید. بعد تو من مردم بابایی.

اصلاح شد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
عقب
بالا پایین