رو به باوان گفت:
- دیدی گفتم، از این غذا نمیشه گذشت.
دختر به او جوابی نداد و در عوض مقداری سوپ برای خود کشید و مشغول شد؛ علی نیز سکوت کرد تا دختر بدون هیچ حس عذابآوری غذایش را بخورد ؛ تجربه اولین بار غذا خوردن در کنار او، حسی وصفنشدنی را برایش به ارمغان میآورد که نمیتوانست لذتش را نادیده بگیرد.
صدای بر هم خوردن قاشق و چنگال، صدای سکوت را در هم میشکست؛ پس از مدتها تحمل اضطراب و فریادهای ناشی از شکنجه و ترس برخاسته از کُشت و کُشتارها؛ حال توانسته بودند در فضایی آرامبخش به دور از هر گونه ترس و دلهره، اندکی آرامش را به جانش تزریق کنند و این همان چیزی بود که علی انتظارش را میکشید.
شب از نیمه گذشته و بیهوشی طولانی مدت آن روز، خواب را از لایههای مغزی دخترک ربوده بود؛ در سکوت زانوانش را در هم فشرده و از پشت پنجره به نمایش ماه در آسمان خیره شد؛ به یادش آمد که پیشتر به جای تکیه بر زانوان خسته خود، در آغو*ش داژیار به درخشش ماه خیره بود؛ در خاطرش نقش پر رنگ داژیار را میدید که لقمه غذا را با نوازش به او میخوراند و اکنون دستان سرد خود آغو*شگر لقمه بیرنگ و لعاب غذاست.
آه برخاسته از دل غمزدهاش با ریزش قطرهای اشک همراه شد و صدای سیل قطرات بعدی در سکوتی مطلق به گوش شب میرسید.
صوت تنهایی او به گوش علی نیز رسید، علی با چشمانی خسته که در تقلای اندکی آرامش میگشت، به جسم مچاله شده او خیره بود؛ نور ماه جسم او را در میان تاریکی شب روشن ساخته و تصویری بیپناه از او به نمایش گذاشته بود.
مستأصل به سویش گامی برداشت و با رعایت فاصله کنارش نشست؛ نفسش را با شدت بیرون داد و به قصد درد و دل خلوت او را بر هم زد:
- بچه که بودم فکر میکردم ماه توی آسمون یه عنصر تنهاست، اون تنهایی رو به جون میخره تا بتونه درخشش خودش رو به شب بده و به شب معنا ببخشه؛ اما بعدش که بیشتر فکر کردم فهمیدم به جز ماه چیزهای دیگهای هم هستن که میتونن با درخششون به شب معنا بدن.
باوان کنجکاو به صورت علی که حالا توسط نور ماه روشن شده بود، خیره شد؛ چرا بحث را به اینجا کشانده بود؟! او میخواست در مورد چه صحبت کند؟
علی با لبخند به صورت کنجکاو او خیره شد و ل*ب زد:
- تو مثل اون ماه میمونی.
سپس با این حرف به ماه داخل آسمان اشاره کرد و در ادامه گفت:
- اما به جز تو چیز دیگهای هم هست که بتونه تاریکی زندگی تنهات رو معنا بده؛ میدونی اون چیه؟
گفتههای نامفهوم او ذهن باوان را مشغول کرده و حتی نمیتوانست در مقابل صحبت او چیزی بپرسد، منتظر بود خود او ل*ب به سخن بگشاید و ادامه دهد، منتظر بود تا ادامه حرفش را بزند، برای همین مسکوت ماند تا مانعی برای ادامه حرفهای دکتر نباشد.
- اون ستارهای که قراره به زندگی تاریک تو معنا بده، همون کسیه که الان داره با تو نفس میکشه، همون کسیه که داژیار برات به امانت گذاشته.
با اتمام سخن علی، باوانی که تاکنون با تعجب به او خیره بود، متعجب از جای برخاست و مقابل علی نشست و با بهت گفت:
- چی؟!
علی لبخندی زد و گفت:
- توی مریض خونه ساواک فهمیدم، همون موقع که بیهوش شدی.
علی از جایش برخاست و از او دور شد اما میانه راه برگشت و رو به او گفت:
- خدا ممکنه برای امتحان تو، تصمیماتی رو سر راهت بذاره که با انتخابش زندگی خودت و بقیه رو به چالش بکشی اما توجه داشته باش که خدا تو رو به خاطر تصمیم نادرستت تنبیه نمیکنه، اون فقط میخواد بهت درس بده؛ مطمئن باش اون هیچ وقت تنهات نمیذاره؛ ستاره این روزهای تلخ تو گواه این حرف منه؛ شب به خیر.
انوار طلایی خورشید آهسته و پیوسته، لبه پردههای سفید رنگ را کنار زد و با چشمکی اغواگر، بر صورت باوان بوسه زد؛ گرمای دلنشین آفتاب نسبتاً گرم صبح زمستانی صورتش را به نوازش مشغول کرد؛ شب گذشته تا نیمههای شب بیدار بود و به نظرش رسید که زیادتر از حد معمول نیز خوابیده است، احساس میکرد حسی مبهم و مجهول قلب شکستهاش را به غلیان واداشته و خون را به شریانهای اعضای اصلی بدنش متصل کرده است.
دستانش را به زمین تکیه داد و به آرامی از جایش بلند شد، چشمانش را با برخورد نور خورشید بسته نگه داشته بود، احساس میکرد گرمای شدید آفتاب صورتش را میسوزاند، دستش را جلوی صورتش گرفت و از جای برخاست.
	
	
				
			- دیدی گفتم، از این غذا نمیشه گذشت.
دختر به او جوابی نداد و در عوض مقداری سوپ برای خود کشید و مشغول شد؛ علی نیز سکوت کرد تا دختر بدون هیچ حس عذابآوری غذایش را بخورد ؛ تجربه اولین بار غذا خوردن در کنار او، حسی وصفنشدنی را برایش به ارمغان میآورد که نمیتوانست لذتش را نادیده بگیرد.
صدای بر هم خوردن قاشق و چنگال، صدای سکوت را در هم میشکست؛ پس از مدتها تحمل اضطراب و فریادهای ناشی از شکنجه و ترس برخاسته از کُشت و کُشتارها؛ حال توانسته بودند در فضایی آرامبخش به دور از هر گونه ترس و دلهره، اندکی آرامش را به جانش تزریق کنند و این همان چیزی بود که علی انتظارش را میکشید.
شب از نیمه گذشته و بیهوشی طولانی مدت آن روز، خواب را از لایههای مغزی دخترک ربوده بود؛ در سکوت زانوانش را در هم فشرده و از پشت پنجره به نمایش ماه در آسمان خیره شد؛ به یادش آمد که پیشتر به جای تکیه بر زانوان خسته خود، در آغو*ش داژیار به درخشش ماه خیره بود؛ در خاطرش نقش پر رنگ داژیار را میدید که لقمه غذا را با نوازش به او میخوراند و اکنون دستان سرد خود آغو*شگر لقمه بیرنگ و لعاب غذاست.
آه برخاسته از دل غمزدهاش با ریزش قطرهای اشک همراه شد و صدای سیل قطرات بعدی در سکوتی مطلق به گوش شب میرسید.
صوت تنهایی او به گوش علی نیز رسید، علی با چشمانی خسته که در تقلای اندکی آرامش میگشت، به جسم مچاله شده او خیره بود؛ نور ماه جسم او را در میان تاریکی شب روشن ساخته و تصویری بیپناه از او به نمایش گذاشته بود.
مستأصل به سویش گامی برداشت و با رعایت فاصله کنارش نشست؛ نفسش را با شدت بیرون داد و به قصد درد و دل خلوت او را بر هم زد:
- بچه که بودم فکر میکردم ماه توی آسمون یه عنصر تنهاست، اون تنهایی رو به جون میخره تا بتونه درخشش خودش رو به شب بده و به شب معنا ببخشه؛ اما بعدش که بیشتر فکر کردم فهمیدم به جز ماه چیزهای دیگهای هم هستن که میتونن با درخششون به شب معنا بدن.
باوان کنجکاو به صورت علی که حالا توسط نور ماه روشن شده بود، خیره شد؛ چرا بحث را به اینجا کشانده بود؟! او میخواست در مورد چه صحبت کند؟
علی با لبخند به صورت کنجکاو او خیره شد و ل*ب زد:
- تو مثل اون ماه میمونی.
سپس با این حرف به ماه داخل آسمان اشاره کرد و در ادامه گفت:
- اما به جز تو چیز دیگهای هم هست که بتونه تاریکی زندگی تنهات رو معنا بده؛ میدونی اون چیه؟
گفتههای نامفهوم او ذهن باوان را مشغول کرده و حتی نمیتوانست در مقابل صحبت او چیزی بپرسد، منتظر بود خود او ل*ب به سخن بگشاید و ادامه دهد، منتظر بود تا ادامه حرفش را بزند، برای همین مسکوت ماند تا مانعی برای ادامه حرفهای دکتر نباشد.
- اون ستارهای که قراره به زندگی تاریک تو معنا بده، همون کسیه که الان داره با تو نفس میکشه، همون کسیه که داژیار برات به امانت گذاشته.
با اتمام سخن علی، باوانی که تاکنون با تعجب به او خیره بود، متعجب از جای برخاست و مقابل علی نشست و با بهت گفت:
- چی؟!
علی لبخندی زد و گفت:
- توی مریض خونه ساواک فهمیدم، همون موقع که بیهوش شدی.
علی از جایش برخاست و از او دور شد اما میانه راه برگشت و رو به او گفت:
- خدا ممکنه برای امتحان تو، تصمیماتی رو سر راهت بذاره که با انتخابش زندگی خودت و بقیه رو به چالش بکشی اما توجه داشته باش که خدا تو رو به خاطر تصمیم نادرستت تنبیه نمیکنه، اون فقط میخواد بهت درس بده؛ مطمئن باش اون هیچ وقت تنهات نمیذاره؛ ستاره این روزهای تلخ تو گواه این حرف منه؛ شب به خیر.
انوار طلایی خورشید آهسته و پیوسته، لبه پردههای سفید رنگ را کنار زد و با چشمکی اغواگر، بر صورت باوان بوسه زد؛ گرمای دلنشین آفتاب نسبتاً گرم صبح زمستانی صورتش را به نوازش مشغول کرد؛ شب گذشته تا نیمههای شب بیدار بود و به نظرش رسید که زیادتر از حد معمول نیز خوابیده است، احساس میکرد حسی مبهم و مجهول قلب شکستهاش را به غلیان واداشته و خون را به شریانهای اعضای اصلی بدنش متصل کرده است.
دستانش را به زمین تکیه داد و به آرامی از جایش بلند شد، چشمانش را با برخورد نور خورشید بسته نگه داشته بود، احساس میکرد گرمای شدید آفتاب صورتش را میسوزاند، دستش را جلوی صورتش گرفت و از جای برخاست.