در حال ویرایش دلنوشته از نفس افتاده | RÅTHĒMÃN

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع RÅTHĒMÃN
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

RÅTHĒMÃN

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
133
پسندها
پسندها
1,221
امتیازها
امتیازها
133
سکه
592
b85b28_25inshot-20250726-231938197-ryq-1-.jpg

نام اثر: از نفس افتاده
سرشناسه: آریو
موضوع: دلنوشته
ژانر: اجتماعی- عاشقانه
سطح: محبوب
سال نشر: ۱۴۰۴
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان
خلاصه:
تنهایی رو دوست دارم. آدم میتونه با خودش در مورد همه موضوعی فکر کنه و با شخصیت‌های خیالی در موردشون صحبت کنه. بدون هیچ محدودیتی و سانسوری.
به چنین آدمی که هیچ چیزی تو این دنیا نداره میگن از نفس افتاده. بقیه فکر میکنن من کم آوردم و مرده متحرکم.
اما من حالا آزادم که هرکاری بکنم و هرچیزی میخوام بگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
•○°●‌| به نام خالق واژگان ‌|●°○•°

do.php



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

‌‌


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.
‌‌


قوانین تایپ دلنوشته


شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.



درخواست جلد برای آثار

‌‌
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.


درخواست نقد دلنوشته

‌‌

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.



درخواست تگ برای دلنوشته


همچنین پس از ارسال 20 پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود..


اعلام اتمام آثار ادبی

‌‌

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود..



درخواست انتقال به متروکه

‌‌‌

○● قلمتان سبز و ماندگار●○

«مدیریت تالار ادبیات»
‌‌‌‌‌
 
آخرین ویرایش:
پارت اول:ما هنوز یک ربع وقت داریم
به ساعتش نگاه می‌کند، هنوز یک ربع وقت دارد. موبایلش را برمی‌دارد و پیامی یک خطی را برای سه نفر می‌فرستد: «امشب با خیال راحت بخوابید، من فردا صبح میرسم.»، موسیقی مورد علاقه اش را از موبایل پخش می‌کند، صدایش را بلند می‌کند و دو پایش را محکم روی صندلی میگذارد. می‌ایستد و طناب را به گردنش می‌اندازد. قصد محکم کردن طناب را دارد که ناگهان زنگ در به صدا در می‌آید. می‌خواهد بیخیال شود اما صدای پشت در آشناست: «سلام آقا، منم در رو باز کنید، براتون یه بسته آوردم...»
کاغذ را مچاله می‌کنم و به سطل می‌اندازم. به روزهایی می‌اندیشم که این چیزها همچنان مهم بودند. در همین حین پیامکی روی موبایلم می‌آید: «سلام آقا امشب براتون یه سورپرایز دارم ، یه بسته مهم.ساعت ۱۰ میرسم.» به ساعتم نگاه می‌کنم، تا آمدنش یک ربع وقت دارم...
 
پارت دوم: آبی و قرمز
تلویزیون را خاموش می‌کنم. به سقف خیره
می‌شوم، رنگ‌های آبی و قرمز روی سقف افتاده. چشم‌هایم را می‌بندم... چشم‌هایم را باز می‌کنم؛ صبح شده و آفتاب اتاقم را روشن کرده. حوصله بلند شدن را ندارم، اما انگار چاره‌ای نیست. مستقیم به حمام میروم و شیر آب سرد را باز می‌کنم. زیر دوش می‌روم و تیغ را برمی‌دارم... چشم‌هایم را باز می‌کنم صدای آژیر می‌آید و نور آبی و قرمز از پنجره به داخل می‌افتد. چند لحظه بعد صدایی به گوشم می‌خورد: « آقا صدامو می‌شنوید؟»...
صدای آژیر بلندتر می‌شود. ترسیده‌ام اما نمی‌توانم تکان بخورم. سینه‌ام حسابی می‌سوزد. فکر کنم بدجور تیر خورده‌ام... رنگ‌های آبی و قرمز روی سقف افتاده. چشم‌هایم را می‌بندم و خودم را تسلیم میکنم.
 
آخرین ویرایش:
پارت سوم: روزی که دنیا برای همیشه متوقف شد
گفتم:«حالا که همه چی تموم شده، دوست ندارم هیچ وقت دیگه برگردی به اونجا.»
گفت:« نمیتونم بهت قول بدم ولی سعیمو میکنم.»
نمی‌دانستم باید از این حجم از رُک گویی خوشحال باشم یا از اینکه مدام مرا نسبت به آینده دلزده می‌کرد عصبی شوم.مدام به اتفاقات آنجا فکر می‌کردم. شاید برای او تمام شده باشد اما برای من هرگز....
چطور باید به او بفهمانم که من هم دوست ندارم برگردم اما چاره‌ای نیست. آنجا وطن من است. آدم‌هایی که هنوز دوستم دارند و برایم زحمت کشیده‌اند هنوز آنجا نفس میکشند. در همین فکرها هستم که صدایم می‌زند:« بیا عزیزم؛ یه نامه داری.»
نامه را باز می‌کند. به نوشته‌هایش خیره می‌شود، پلک‌هایش داغ شده؛ اشک‌هایش روی کاغذ نامه می‌چکد. طاقت نمی‌آورم محکم میپرسم:«چه خبر شده؟ تو اون نامه کوفتی چی نوشته؟» سرش را از روی از روی نامه برمیدارد و توی چشم‌هایم خیره می‌شود و بی آن‌که حرفی بزند از هوش می‌رود...
وقتی صدایم زد ترسیدم. حس می‌کردم اتفاق بدی افتاده. همینطور هم بود.وقتی که نامه را در دست گرفتم و خواندم همه چیز تمام شد. آن روز دنیا برای همیشه متوقف شد.
 
آخرین ویرایش:
پارت چهارم: کاش باد من را ببرد
غروب شده است. توی بالکن نشسته‌ام برای استراحت و مطالعه، صدایی از پایین می‌گوید: «سلام آقا.»، برایش دستی تکان می‌دهم و لبخند می‌زنم. موبایلم زنگ می‌خورد، بلند می‌شوم جوابش را بدهم، لیوان قهوه از دستم می‌افتد و بالکن را به کثافت می‌کشد. می‌خواهم با دستمالی کف را تمیز کنم که ناگهان بادی شدید تمام کتاب‌ها و کاغذها را با خود می‌برد. از شدت کلافگی می‌خندم. مستأصل شده‌ام. نمی‌دانم چه اتفاقاتی دارد می‌افتد. زندگی و سرخوشی‌ها در چشم به هم زدنی می‌توانند زهر مار آدم بشود. از این که در این سن چنین درمانده شده‌ام دلم می‌خواهد خودم را از همین بالکن پرت کنم پایین. آه‌... من چقدر احمقم. اینطوری که فقط قطع نخاع می‌شوم و دوباره خودم را گرفتار می‌کنم. سه چهار متر ارتفاع که مرگ نمی‌آورد. در همین گیر و دار صدایی از پایین می‌گوید: «آقا سلام عرض شد، این کاغذا برای شماست؟چیزی شده؟.» دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و با عصبانیت می‌گویم:«سلام و زهرمار.»؛ بنده خدا سری به نشانه تأسف تکان می‌دهد و زیر ل*ب می‌گوید:«ممنون.»، و من به این فکر می‌کنم که چقدر حقیر شده‌ام که حتی قدر احترام را هم نمی‌دانم. کاش باد به جای آن کاغذها من را با خود می‌برد.
 
آخرین ویرایش:
پارت پنجم: سیگار کشید تا فراموشت کرد
یک مشت قرص را بالا می‌اندازد، سرش را پایین می‌برد و از شیر آب می‌خورد. آرام روی زمین می‌نشیند. در دل تاریکی، دستش را روی زمین می‌کشد و پاکت سیگارش را پیدا می‌کند. فندک را جیبش در می‌آورد و سیگارش را روشن می‌کند. چند پُک عمیق به سیگارش می‌زند و بعد سیگار نصفه‌اش را خاموش می‌کند. دلش هیچکس و هیچ چیز را نمی‌خواهد. کل روز را با همین حال سپری می‌کند. در طول روز فقط چند دقیقه دکتر برای معاینه چشم‌هایش می‌آید و برایش سیگار و غذا می‌آورد و بدون اینکه دو خط حرف میان‌شان رد و بدل شود در سکوت محض می‌رود. زمانی بود که شب را دوست داشت اما حالا که کل زمان شب است هیچ چیز را دوست ندارد. حتی دلش نمی‌خواهد نامش را صدا بزنند. هویتش را هم دوست ندارد. اگر اجبار نبود همان دکتر را هم به داخل خانه‌اش راه نمی‌داد. همین‌طور که خیلی سال است که مادر و خواهرش هم دیگر نمی‌توانند به خانه‌اش بیایند. زندگی او شاید شبیه خیلی‌ها باشد. آب و غذا می‌خورد، سیگار می‌کشد، حتی گاهی موسیقی گوش می‌کند. اما همه این‌ها لایه اولیه زندگی هستند. در قسمت‌ های زیرین فقط پوچی و پوکی است. درست مثل یک گردوی پوک.
 
پارت ششم: آسمان بار امانت نتوانست کشید
شب است، آسمانِ گرفته و ابری بغضی در گلو دارد که انگار سال‌هاست کسی جلوی ترکیدنش را گرفته.
هوا به شدت گرم است و نفس کشیدن را سخت کرده به طوری که حتی دیگر حوصله سیگار کشیدن را هم ندارم. پشه‌ها در هوا جولان می‌دهند و اغلب موی دماغ شده‌اند.اوضاع کثافتی است که حد ندارد. شرجی امان گل‌ها و درختان را بریده و خیس عرقشان کرده. در این حین زنی هم در حیاط مشغول بحث پشت موبایل است که باعث شده دندان‌هایم را روی هم فشار دهم تا مبادا چیزی بگویم که اینجا نمی‌توان نوشت. کاش یکی پیدا شود ابرها را پاره پاره کند شاید خلاص شویم از این همه نکبت و آسمان را از این وضعیت که انگار موقع زایمانش فرا رسیده است نجات دهد. برای فرار از مهلکه به اتاقم برمی‌گردم و با گوش دادن به صدای کولری که نفس‌هایش به شماره افتاده سعی می‌کنم بخوابم.
 
پارت هفتم: کفتارها کار را تمام کرده بودند
به مبل تکیه داده و کانال‌های تلوزیون را بالا و پایین می‌کند. موبایلش زنگ می‌خورد. جواب می‌دهد. صدای پشت خط می‌گوید: «سلام آقا، فکر کردم نیستین. هرچی زنگ زدم در رو باز نکردین.»، می‌گوید: « فکر کنم خراب شده، بیا بالا.»، به سمت تلویزیون می‌رود، کفتارها کار توله شیر بخت برگشته را تمام کرده‌اند. تلویزیون را خاموش می‌کند. صدای در زدن را می‌شنود به سمت در می‌رود و در را باز می‌کند. پلاستیک مشکی را از دستش می‌گیرد و با چشم‌هایش به او حالا می‌کند که برود پی کار خودش. در را می‌بندد و به آشپزخانه برمی‌گردد. گوشت‌های داخل پلاستیک را در سینک ظرفشویی خالی می‌کند و به او پیام می‌دهد: «کارت را خوب انجام داده‌ای. پول را امشب بعد از مهمانی به حسابت واریز می‌کنم.» مشغول تکه‌تکه کردن گوشت‌ها می‌شود که هنوز خون داخلشان تازه است. گوشت‌ها را بو می‌کند و از بوی خون تازه مس*ت می‌شود. رو به دوربین با لبخندی مرموز می‌گوید: « به نظرتون پدر و مادرش هم از این غذا خوشحال بشن؟»
 
پارت هشتم: کار صورتش را یکسره کردند
رو به روی آینه‌ی دستشویی مشغول تراشیدن صورتش شده بود که صدای شکستن چیزی، شبیه یک لیوان از آشپزخانه باعث شد همانطور ژیلت در دست به آشپزخانه برود تا ببیند چه خبر شده است. با دقت نگاهی به آشپزخانه انداخت اما چیزی نبود. بیخیال به دستشویی برگشت تا کار صورتش را یکسره کند. مشغول ادامه‌ی کار شده بود که دوباره همان صدا تکرار شد. این دفعه با عصبانیت و چهره‌ای مصمم‌تر به سمت آشپزخانه رفت و دید که لیوان دیگری هم شکسته. ژیلت را روی پیشخوان گذاشت و خم شد تا تکه شیشه‌های شکسته را بردارد که برای بار سوم هم صدای شکستن تکرار شد.این دفعه صدا از سالن پذیرایی بود. ناخودآگاه چاقوی آشپزخانه را برداشت و به سمت سالن پذیرایی رفت اما چیزی ندید. برای اطمینان اتاق‌ها را هم چک کرد اما آنجا هم خبری نبود. به سمت حمام رفت و لامپ حمام را روشن کرد، آرام در حمام را باز کرد و صحنه‌ای عجیب را دید. جنازه‌ی یک زن ناشناس که بدجور دخل صورتش را آورده‌ بودند. مشغول بررسی جسد بود که صدای چرخاندن کلید در خانه را شنید. زنش بود که از راه رسیده بود...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین