در حال ویرایش دلنوشته از نفس افتاده | RÅTHĒMÃN

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع RÅTHĒMÃN
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
پارت نهم: فکر کردی برام مهمه؟
رو به روی یک سوپرمارکت کنار جاده ماشین را پارک می‌کند. به داخل مغازه می‌رود، مقداری تنقلات و یک پاکت سیگار می‌گیرد و از سوپرمارکت خارج می‌شود. سوار ماشین می‌شود، پلاستیک تنقلات را روی صندلی عقب می‌اندازد، سیگارش را روشن می‌کند، صدای ضبط را زیاد می‌کند و هایده شروع به خواندن میکند. آرام به راه می‌افتد و به مرور سرعتش بیشتر می‌شود. بیخیال از همه چیز در حال تند رفتن است که متوجه می‌شود چند متر جلوترش سگی لنگ لنگان عرض جاده را طی می‌کند. «فکر کردی برام مهمه؟» ، مرد بی‌خیال‌تر از آن است که نگران شود و بخواهد ناگهان ترمز کند. از سر لجاجت سرعتش را بیشتر می‌کند و سگ را زیر می‌گیرد. سگ بیچاره در دم جان می‌دهد و ماشین مرد هم وسط بیابان خراب می‌شود.انگار که ماشین داغ کرده باشد دود از کاپوت بلند شده.از ماشین پیاده می‌شود و سیگاری روشن می‌کند. و بیخیال ماشین، مسیر را پیاده طی می‌کند تا کِی از خستگی یا تشنگی تلف شود. و او راست می‌گفت انگار هیچ چیز برایش مهم نبود حتی وقتی فکر میکردی برایش مهم است.
 
پارت دهم: اتو/بوس
بغلش کرده‌ام، سرش را روی شانه‌ام گذاشته. اشکهایش را حس می‌کنم. بغضم گرفته اما باید قوی باشم. می‌گوید: «تو رو خدا مواظب خودت باش، منو بی‌خبر نذاریا...»، به چشم‌هایش که خیره می‌شوم، اشک‌ها و حرف‌هایش قاطی می‌شوند و بقیه حرف‌ها را متوجه نمی‌شوم. فقط نگاهش می‌کنم و با هم اشک می‌ریزیم. دوباره بغلش می‌کنم.این بار محکم‌تر و عمیق‌تر. وقت کم است و مجبورم سوار شوم. از پشت پنجره اتوبوس نگاهش می‌کنم. او هم به من خیره شده است. درب اتوبوس بسته می‌شود که یعنی زمان حرکت است و این اصلا خبر خوبی نیست. از پشت پنجره برایش بوس می‌فرستم اما همین موقع عابری با او تنه به تنه می‌شود و متوجه بوس من نمی‌شود. راننده گاز می‌دهد و بین ما فاصله می‌افتد. فاصله‌ای به اندازه‌ی ابد....
چند ساعتی است که در حال حرکتیم. راننده اعلام می‌کند که قرار است همین جا کنار رستوران بین راهی توقف کند. من هم آماده می‌شوم. اتوبوس ترمز می‌کند و راننده اعلام می‌کند یک ربع توقف دارد. از اتوبوس پیاده می‌شوم و به دستشویی می‌روم. چند دقیقه‌ای خودم را سرگرم می‌کنم و بعد به سرعت از آنجا میزنم بیرون. به طرز جنون آمیزی شروع به دویدن می‌کنم. کسی از پشت سر صدایم می‌زند اما اهمیت نمیدهم. موبایلم را از جیبم بیرون می‌آورم، خاموشش می‌کنم و وسط بیابان می‌اندازمش...
 
پارت یازدهم: اتفاق‌های ناگهانی
بی‌خوابی کلافه‌اش کرده بود. دوبار آفتاب رفت و آمد ولی هنوز خوابش نمی‌آمد. به آشپزخانه رفت، یخچال را باز کرد، خمیازه کشید. بطری آب را سرکشید و در یخچال را بست. تصمیم گرفت روی زمین بیفتد. افتاد، درست مثل اتفاق‌های ناگهانی. مثل خودک*شی از روی پلِ دیروز عصرِ جوانی که عاشق دختری دبیرستانی بود. تنها فرقشان این بود که وقتی داشت می‌افتاد حواسش جمع بود نمیرد. حتی دلش نمی‌خواست بدنش زخم بردارد یا دچار شکستگی بشود. از این چیزها چندشش می‌شد. شاید هم می‌ترسید که البته خب منطقی هم به نظر می‌رسید. اگر اتفاقی برایش می‌افتاد، کسی نبود به دادش برسد. درست مثل اتفاق ناگهانیِ دیروز عصر که خوابش برده بود و فراموش کرد که سر قرار برود و مشکلات بعدی که حوصله تعریفشان را ندارم و تنها همین را می‌گویم که مجبور شد بعد از یکسال و نیم رابطه را کات کند. تنها فرقش این بود که دیروز عصر از نظر روانی بهم ریخته بود احتمالا شبیه همان جوانی که عاشق دختر دبیرستانی شده بود و به خاطر او خودک*شی و کرد و از روی پل افتاد. یا بهتر است بگویم از روی پل خودش را پرت کرد. بستگی به زاویه دید دارد. بگذریم. تنها فرقش این است که آن جوان و رفیق ما دیروز قلبشان شکسته بود و این بار اگر رفیق ما می‌افتاد احتمالا جمجمه یا دستش می‌شکست. اما مهم این است که همه این اتفاق‌ها ناگهانی می‌افتند مثل آن روز که بی‌خوابی کلافه‌ام کرده بود و دو روز می‌شد که خواب نرفته بودم. تشنه بودم و رفتم از یخچال بطری آبی برداشتم و سرکشیدم اما ناگهان بدنم تصمیم گرفت بیفتد.
 
آخرین ویرایش:
پارت دوازدهم: خاطرات را باید چال کرد
بیخیالش باید بزارم بگذره. نمی‌دونم چرا ولی دیگه حوصله هیچ کاری ندارم. قرار بود شرایط عوض بشه اما الان ماه‌هاست که وضعیت فقط داره بدتر میشه. حتی دیروز چارلی هم مرد و دیگه کسی حتی برام دلش تنگ نمیشه یا موقع فوتبال نگاه کردن نمیاد کنار مبل بالا پایین بپره. سگ خوبی بود ولی الان فقط ازش یه خاطره مونده که باید گوشه حیاط چالش کرد. مثل همیشه بازم انگار باید یه چیزی رو فراموش کنم. آخرش همیشه همینطور بوده. حالا دیگه مهم نیست اینم میگذره‌. فقط امیدوارم زودتر خودمم تموم بشم چون تحملش دیگه واقعا داره سخت میشه. لعنت بهش...
 
پارت سیزدهم: سگ‌‌مردگی‌های روزمره
در انتهای این خیابان که حدودا صد یا صد و بیست متر با ما فاصله دارد، انبار متروکه‌ی بزرگی است که سگ‌ها آن را به عنوان محل سکونت خود انتخاب کرده و همواره به سر و صدا و تکه پاره کردن یکدیگر مشغول‌اند بنابراین عجیب نیست که بوی گند لاشه‌ی این سگ‌ها آن انبار متروک و متعاقباً خیابان را در برگرفته و خیابان مذکور را از انواع بیماریهای واگیر دار بی نصیب نگذاشته است. خلاصه آن که احتمال قریب به یقین گاوداری‌ها وضعیت بهداشتی مناسب تر و قابل تحمل‌تری نسبت به این خیابان دارند.
 
پارت چهاردهم: دعوتنامه
مسابقه نزدیک است اما او برای شرکت در آن یک چیز کم دارد، هم تیمی و این حسابی توی ذوق میزند. همینطور که دنبال یار می‌گردد یکدفعه دعوتنامه‌ای از طرف یک شخص ناشناس بدستش می‌رسد که از او خواسته تا به عنوان هم تیمیش در مسابقه شرکت کند. خوشحال می‌شود و احساس سبکی می‌کند‌. مشتاق شنیدن ایده هم‌تیمیش است. او هم با اشتیاق از ایده‌هایش می‌گوید و هر دو خوشحال‌اند و منتظر فردا تا کارهای مربوط به مسابقه را رسماً شروع کنند....
فردا صبح که از خواب بیدار می‌شوم، به فکر مسابقه می‌افتم و هم تیمیم که قرار بود کار را شروع کنیم . بی درنگ موبایلم را چک می‌کنم خط اول پیامش را که می‌خوانم از خودم متنفر می‌شوم که چرا به حرفهای دیشبش اعتماد کردم و از این حسی که موقع فرستادن دعوتنامه به او داشتم متنفر می‌شوم.
 
پارت پانزدهم: تلگرافی
تازگی‌ها یاد گرفته بود همه چیز را تک کلمه‌ای بگوید. اسمش را هم گذاشته بود روش تلگرافی. رفتارش و کلامش شبیه بچه‌هایی بود که تازه راه رفتن را آغاز کرده‌اند. شاید در نگاه اول اینکه با اشتیاق کلی حرف برای گفتن داشته باشی اما طرف مقابل کاملا سرد و بی‌روح تک کلمه‌ای جوابت را بدهد، عصبانی کننده باشد اما بهتر بود عادت میکردم و خودم را تطبیق میدادم. به امید آنکه شاید روزگاری سیم‌های تلگراف پاره شود و او هم مجبور شود صحبت کند.
 
پارت شانزدهم: در مرتبه چندم
در مرتبه اول ارتفاع زیاد بود و جرئت کم پس ترجیح داد سیگار بکشد و به موسیقی باخ گوش کند. در مرتبه دوم گلوله راه گلو را نمی‌شناخت پس ترجیح داد گلدان‌های بالکن را آبیاری کند. در مرتبه سوم از بوی تند گاز خوابش نمی‌برد پس ل*ب‌هایش را گاز گرفت و زیر گریه زد. در مرتبه چهارم تیغ را برداشت اما صدای مادر از پشت در پشیمانش کرد پس صورتش را تراشید و بیرون آمد. ولی احتمالا روزی بالاخره خواهد مُرد. مهم نیست در مرتبه چندم باشد یا مهم نیست با طناب حلق‌آویز اتفاق بیفتد یا تصادفی ساختگی یا...
 
پارت هفدهم: بوسه‌ات را شلیک کن
همدیگر را می‌بوسند، بعد هر دو عقب عقب می‌روند، به فاصله ده قدم که از هم دور شدند آرام آرام دست‌هایشان آماده شلیک می‌شود. مغز یکدیگر را نشانه می‌گیرند و چشم‌هایشان را می‌بندند، انگشت اشاره روی ماشه می‌لغزد و تمام....
اما همه آنچه من از پشت دیوار می‌دیدم دو سایه بود که به هم پیچیده بودند و به یکدیگر بوسه شلیک می‌کردند.
 
پارت هجدهم: پروانه‌ای در خواب‌های یک قورباغه
بعضی وقتا که آدم خواب میبینه با اینکه میدونه خوابه اما همچنان به خواب دیدنش ادامه میده. شاید این زندگی همینطوری باشه میدونی چی میگم؟ مثل همون داستان فیلسوف چینی که یه شب خواب میبینه پروانه شده، وقتی از خواب بیدار میشه از خودش میپرسه من اینم که خواب دیده یا اون پروانم و الان دارم خواب میبینم که انسان شدم. میدونی چی میگم؟ نه واقعا نمیدونی آخه یه قورباغه چی میدونه از این چیزا. حالا اگه پروانه بودی شاید یکم درک میکردی ولی خب کِی شنیدی که یه قورباغه این چیزا رو بفهمه؟ ها؟
ولی واقعا دلم میخواست پروانه باشم شاید اینطوری هم برای تو هم بهتر بود هم برای من. هم تو اسیر دست یه انسان تنها نبودی و مجبور نمیشدی بیست و چهار ساعت چرندیاتش رو گوش کنی. هم یه سری آدم پیدا میشدن که برای لحظاتی منو دوست داشته باشن. فقط برای لحظاتی دوست داشته شدن هم میتونه جذاب باشه. حداقل از صحبت با یه قورباغه قطعا جذاب تره.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین