دفترچه خاطرات [ دفترچه خاطرات "RPR ]

فکر کنم فهمیده باشین تا الان که همش دارم لحظات غمگین زندگیم رو ثبت میکنم درسته، درست فهمیدین چون دیگه چیزی خوشحالم نمیکنه، میکردها ولی از این به بعد نمیکنه
از دوسال پیش فکر میکردم که روزایی که حالم بده میتونم بیام جای دوستای مجازیم کسایی که فقط و فقط قطعه‌ی کوچیکی از زندگیمو و شاید فقط روزمرگیم رو بدونن باهاش درمیون بزارم کمی خوشحال بشم پیششمون ولی فهمیدم بهترین دوست مجازیت هم که باشه ناراحتت می‌کنه شاید خودش نفهمه ولی اینکارو می‌کنه
امروز پستی در رابطه با واکنشم نسبت به ناراحت شدنم گذاشتم و میدونین چیه واقعا همینطوره در مجازی سعی میکنم کمتر صحبت کنم و کمتر پیشش باشم میدونی چرا چون احساس میکنم خوشش نمیاد ازم و داره اشتباهی قضاوتم میکنه.
متاسفانه اینقدر ساده و زودرنجم که نمی‌زنم تو صورتش و بهش نمی‌گم که من همینی هستم که الان میبینی. سعی میکنم کمتر صحبت کنم تو جمع کمتر دردسترس باشم و کم‌کم خودمو گم و گور میکنم که کسی نبینم:))) دختر شکسته‌ای به نظر میرسم نه؟!🙂
نه نیستم من فقط از دل شکستن متنفرم، میترسم و شاید وحشت دارم...
آره میدونم خودمم دلم براش میسوزه ولی روزگار باهاش اینکارو کرده
وقتی ناراحته فقط لبخند میزنه وقتی تو مجازی هم هست لبخند میزنه و شاید هم با همین لبخند هم بمیره یه روزی...
 
آخرین ویرایش:
اون شب صبح شد ولی تا روزی که زنده‌ام اون شب رو فراموش نمیکنم.
...
این جمله رو دو ساعته که دیدم و مغزم داره متلاشی میشه
حرف دلیه که یه عمر، صورت ساکتم می‌گفت به همه که چه مرگمه و کسی نمی‌دید.
دارم به سه سال پیش فکر میکنم چقدر خسته‌ام
چرا الان دارم به کارایی که دلم میخواد روی خودم امتحان کنم و درد بکشم..
:))

امروز یکی از اون روزاست که یکی اشتباهی قضاوتم کرد..
سکوت چیز خوبیه
حداقل باعث میشه کل اعصاب خوردمو سرش خالی نکنم
شاید اونم منظوری نداشت ولی من...
ولش کن.
شاید ببینه شایدم نه.
 
آدمای عصبی آدمای جالبین نه؟!
عع سلام نکردم که..
سلام
ببخشید یکم حالم خوب نیست شایدم یکم بیشتر
دیگه خسته شدم اینقدر گلایه کردم
تو می‌دونی چطوری میشه رفت کما و برای چند وقت نبود؟!
یا اینکه سکته کرد و یه دفعه مُرد!؟
کاش یکی بود که راهنماییم میکرد
همه حرفام تکراریه هرچی الان تو ذهنم و می‌خوام بنویسم تکراریه میدونم آینده جالبی ندارم با این حجم از استرس و فشار روانی ولی تقصیر من نیست
میدونم قرارها تو آینده خیلی هارو ناراحت کنم و الان بازم میگم دست من نیست
چرا باید بچه‌ای به سن و سال من اینقدر تحت فشار باشه؟! چرا نمیتونم یه لحظه به هیچی فکر نکنم؟!
چرا باید بچه اول بودن اینقدر سخت باشه؟!
چرا مجبورم میکنن تو لحظه اشتباه تصمیم بگیرم؟!
میدونم از این چیزا زیاد شنیدی و فکر میکنی یه دختر بچه خیلی لوسم که هیچی از دنیا نمیدونه از زندگی سخت و فشار روانی واقعی نمیدونه ...
ولی باید بگم که میدونم زیاد از حدم میدونم
پیر شدم دیگه! بعضی وقتا اینقدر دستام می لرزه که وسیله‌ی توی دستم میشکنه
اونقدر حواس پرتی میشم که یادم نیست چی رو کجا گذاشتم، یادم نیست آخرین بار چی خوردم، میترسم خودمو هم یه روزی یادم بره.
کاش کسی همچین حالی رو تجربه نکنه کاش من آخریش باشم ولی نیستم!
اونا چطوری تموم کردن؟!
خودشونو خلاص کردن؟! یا ادامه دادن؟!
عوارض ادامه داد نشون چی بود؟!
عوارض نداشتن؟! داشتن ولی پنهون کردن مثل تمام اون سالایی که فقط نگاه کردن و تو دلشون خفه شدن!
می‌دونی چرا خفه شدن؟! نمیدونی!
اشکال نداره من بهت میگم
یه دلیلش می‌تونه این باشه که شاید اشتباه قضاوتش کنن!
یه دلیل دیگه‌اش هم اینه که درک کردن چون میدونستن طرفشون آسیب دیده‌اس اگه اون حرفو بزنه و تو تنها امیدش باشی و همونم از دست بده!
یه دلیل دیگه‌اش هم اینکه خیلی تو سری خوره مدلش چون از اول اینطوری بزرگ شده!
اینایی که میگم شاید همه‌اش برای یه آدم اتفاق بیوفته! شاید نه حتما!
هیییی
می‌دونی چی شده
الانم که دارم فکر میکنم بازم با دونستن اینا دردی دوا نمیشه بازم باید تحمل کرد؟!

آیا روح هم بعد از مرگ زجر میکشه؟!
امیدوارم نکشه! چون بعدش دیگه نمی‌دونم چیکار باید کرد که درد نکشید!
 
لعنت به هر چی خستگیه
مغزم روحم جسمم حتی خسته ام
نه حوصله خواب دارم
نه با کسی درموردش صحبت کنم
نه میتونم جلوی فکر کردنم رو بگیرم
فکر کنم خیلی گره خوردم

بعضی وقتا فکر میکنم کاش منم تنها دغدغه‌ام یه پسر بود نه خانواده حداقل اونو میتونم یه جوری پرت کنم بیرون ولی خانواده رو نمیشه

هیییی دیگه هیچی به چشمم خوب نمیاد همه چی سیاه سیاه مطلق

چندساله با خدا قهرم؟! یادم نیست
دآرم کم‌کم از اعتقادات سرخورده میشم
نه اینکه تقصیر اونا باشه میدونم
ولی من که زورم به چیزی نمی‌رسه
زورم به هیچی تقریبا نمی‌رسه
حتی به خودم
امسال هیچ جا نرفتم
نه اعزارداری بود
نه گریه کردنی
احساس میکنم دارم حسمو به همه چی از دست میدم
دبگه علاقه به هیچی ندارم
نقاشیامو همه رو پاره کردم و بشقابای نقاشی شدمو شکستم
هر چی رو که یه روزی دوست داشتم رو به نوعی نابود کردم...
احساس میکنم دارم پا میزارم تو دنیای بزرگا
من نمی‌خوام بزرگشم
دلم همین دنیا و میخواد
همین شر بازیامو همین اذیت کردنامو
دوست دارم برگردم به چهارسالگیم
کفگیر مامانمو بردارم برم دنبال برادرزاده و خواهرزاده هاش ههههههه بیچاره ها رو چقدر میزدم
برم سرکار دوچرخه‌م‌ بشم و از این سر کوچه برم اون سرش هی مامان بزرگم دنبالم برگرده که یه وقت دزد نبرده باشتم


عجب روازییی بود
 
بنظرت آدم خوشحال هم پیدا میشه؟!
نمی‌دونم شاید پیدا بشه ولی نسلشون بد جور تو خطر انقراضه!

چطور میشه یه ادمو غمگین کنیم؟!
اممم با رفتار؟! با حرف؟! نگاه؟! نفس کشیدن؟! گذشته؟! آدما؟!
آره با همه‌ی اینا میشه یه ادموخیلی راحت ناراحت کرد...
و میتونم بگم که همزمان میشه از همشون استفاده کرد
جالبه نه؟!
شاید ناخواسته باشه شایدم از قصد ولی هردوش یه نتیجه داره اون فرد غمگین میشه و میدونین که آدما روزای بد، آدما بد، حرفای بد و... رو هیچ وقت فراموش نمیکنن مدلمونه!
چطور میشه که یه آدم یه روز یه هویی ناراحت بشه غمگین بشه ناامید بشه؟!
همونایی که بالا گفتم
خیلی راحت
خیلی خیلی خیلی راحت
چرا باید دیگران رو غمگین کنیم؟!
یا از سر دلسوزیه یا تنفر؟!
درست نمیگم؟!
حالم چندان خوب نیست ولی خوب نشون میدم که فقط از افکارم از حال بدم دوری کنم...
دارم خودمو آموزش میدم که آدم غمگینی نباشم چرا باید باشم من که چهار روز دیگه میگم خو به چپم چرا الان نگم؟!
درست چیزی خیلی مهمیه و اگه خراب بشه واسش غصه میخورم بعد ها ولی مگه کاری هم از دستم بر میاد؟!
مگه من کیم؟!
هوم؟!
هر چقدرم بشینم و التماس کنم که یکی پیدا بشه و این اوضاع رو درست کنه مگه میتونه؟!
مگه تا الان با این چیزا چیزی هم درست شده ؟!
آه
نمی‌دونم دیگه واقعا چیزی نمی‌دونم
دلم میخواد مثل شادی یکی از شخصیت های رمان‌های مرجان فریدی خودمو به دیوونگی بزنم و راهی دیوونه خونه بشم
شاید از منبع این بلاتکلیفی دور بشم و کمی آروم بشم...


بازم حرفام ناتموم میمونه مثل همیشه...
 
سلاممم
نمی‌دونم چرا یه دفعه این اومد تو ذهنم که یه روزی قراره به چی فروخته بشم؟!
از کجا معلوم که فروخته نشده باشم؟!
آه..
چقدر مغزم شلوغه نمی‌دونم
ما آدما تو کل زندگیمون بخاطر یه چیزاییی برای منافع خودمون همدیگر رو میفروشیم..
بنظرتون چرا؟!
شایدم برای منافع نبوده باشه شاید از سر حسود حسرت یا خودخواهی و غرور بوده باشه و خیلی چیزای دیگه
خسته ام شایدم ترسیدم
ته دلم خالیه، خالی تر از قبل..
یکی تو این دنیا برای احساسش فروخته میشه و یکی هم میخره که البته خریدنش یه جورایی چیز خوبیه..
یکی تو این دنیا خودشو میفروشه، یکی روحشو یکی اعتقاداتشو و...
بنظرم بدترین خرید و فروش با پوله!!!
پول..
پول...
و بازم پول..
نمی‌دونم چرا حس میکنم قراره یه روز یکی که جزئی از آدمای مهم زندگیمه منو به خاطر منافع یا بهتر و واضح تر بخوام بگم پوله!!! منو میفروشه؟!! کی قراره میخره ؟!!
قراره احساساتم داد و ستد بشه؟!
این حس برای دوست فامیل و فلان نیست این برای خانواده‌اس برای اون نیمه گمشده‌ای هست که یه روز قراره بدجور بزنه تو برجک زندگیم تو اسایشم...
قطعا از اونا متنفر خواهم شد شاید هم بی حس..
میگن از هر چی بترسی به سرت میاد
نمی‌خوام بهش فکر کنم ها نه!! ولی یهو یه سناریوهایی میاد جلوی چشام که دلم میخواد، میخواددددد میخواددددد
نمی‌دونم چی میخواد فقط دلم نمی‌خواد اعصابم و خورد کنم بخاطر چیزی که معلوم نیست ولی توانش رو ندارم...
ولی خیلی غم‌انگیزه نه؟!
این همه سال سختی کشیدی و با گذشته‌ی خانواده‌ات با مشکلاتشون بزرگ شدی و به امید اینکه یه روز خودتی و دنیای رویاییت ولی یه دفعه همه چی پودر بشه؟! درست مثل همین ۱۸ سال زندگی...
به نظرت اون موقع باید به چی امید داشت؟!
 
چند بار جدی به مرگ فکر کردین؟!
زیاد حداقل من یکی خیلی بهش فکر کردم
مشکییییییی مشکیههه
شایدم سفید سفیددددد
همش رو لحظه آخر روم میکنم قرارها بعد از نفس نکشیدند کجا باشیم
تو کتابای دینی گفته شده که ذهن ما محدوده و ذهن خداوند نامحدود...
یه ترس نامعلوم از مرگ دارم هم دوسش دارم هم میترسم ازش درست مثل همه‌ی چیزهایی که تا الان تجربه کردم
ولی خیلی خیلی غیر منتظره‌اس
نمیدونی کی قراره بری؟! تو چه وضعیتی؟! تو چه لیاسی؟! بزار چی؟! آبرومندانه یا خیلی کثافت گونه؟!
با چشمای باز یا بسته؟! قراره سوخته بشیم و چیزی ازمون نمونه یا تیکه تیکه بشیم و حتی غسل هم بدنمون نخوره؟!
چطوری چطوری؟!!!!
مغزم بعضی وقتا اینقدر به این موضوع فکر می‌کنه که نمی‌دونم چطوری ارومش میکنم چطوری؟!!! اینقدر آرومم در ظاهر و همه فکر میکنن بخاطر سنمه که اینقدر ساکتم چون بزرگ و خانم شدم و من از این فکر متنفرم؟! قطعا هستم!! اونی که برام کادو تبر بیاره مطمئنن عاشقش میشم!
چون قراره سر تک تک اونا رو بکنم...
از بحث خارج نشم زیاد به بیراه میزنم میدونم همیشه همینه
مرگگگگگگگگگ
واژه‌ی جالبیه خیلی جالب
امیدوارم برای من تو نوجونیی یا جوونی بیاد چون آدما وقتی پیر بشن حریص‌تر میشن دلشون نمی‌خواد برن دوست دارن زندگی که یه عمر براش زحمت کشیدن رو نگه دارن...
دست خودشونم نیست ها!!!
نه مدل ادماست البته شاید استثنا هم باشه...
نفس عمیق...
هوفففففففف
 
عقب
بالا پایین