-می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟
- اینکه هنوز کنارت نشسته، ولی توی چشم‌هاش دیگه خبری از خونه نیست. فقط یه آشناست، توی خونه‌ای که غریبه شده… آره… این از تنهایی دردناک‌تره! چون آدم از تنهایی انتظار نداره، اما از “بودن کسی” چرا؟
 
- می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی خودت چیه؟!
غمگین‌تر از تنهایی، آغو*ش سکوتیه که خونه‌ای خاموش رو در بر گرفته؛ آره سکوتی که توی تنهایی‌ات فریاد می‌زنه به مراتب غمگین‌تر از خود تنهاییه.
 
- می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی
چیه؟
- این‌که اونقدر بهش عادت کرده باشی که حتی نتونی بودن در کنار آدمی که دوستش داری رو تحمل کنی.
 
_ می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟!
_ غمگین‌تر از تنهایی، اون حس عذابه عجیبیه که می‌دونستی این روز میرسه و خودتو براش آماده نکردی، اون حسی که هر دفعه با عمق وجود حس کردی و باور نکردی، اون حسی که تک‌تک سلول های وجودت بخاطرش آزرده شده بود، اما تو قبولش نکردی، غمگین‌تر از تنهایی باور نکردن تمام باورهاته، غمگین تر از تنهایی اعتماد کردن و تکیه به وجود کسانی که رفتنشان حتمی بود و این را خودت هم می‌دانستی، ‌ اما باز هم خودت را دل‌گرم کردی به بودن ناپایدارشان .
 
_ می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟
_ نمی‌دونم غمگین‌تر هست یا نه ولی می‌فهمم که حسش شبیه این غربتیِ که درونش افتادم! شبیه همین حالیِ که دوست دارم جای جای خانه را می‌بو*سیدم و می‌گذاشتم تا همیشه در قلبم بماند.
 
ـ می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟
ـ اینه که وسط شلوغی دنبال یه کنج خلوت باشی برای اشک ریختن!
 
عصر پنجشنبه است و من طبق قولی که به مادرم دادم هر هفته همین روز هر جای دنیا که باشم باید برم دست بوسش در بهشت زهرا، وارد واگن مترو میشم و از بخت خوب یک جای خالی پیدا میکنم و تن خستم را روی صندلی واگن رها میکنم، مسافر کناریم از نشستن نامناسب من کمی خودش را جمع و جور کرد که من راحتتر باشم، نگاهی به مسافر کناریم که انداختم مردی حدود75 ساله را دیدم که تمام موهایش یکدست برنگ سفید شده بود عینه برف، ابروهایی کم پشت جوگندمی، چشمانی قهوه‌ای ولی بی‌روح و سرد، گودی زیر چشم‌هایش کاملا مشخص بود و به شدت به چشم بیننده می‌آمد، ل*ب‌های پهن و شکری داشت که ترک خورده‌ بود و جای خون‌مردگی خیلی کمرنگی روی آن بود، ریشهای بلند و کاملا نامرتبی داشت که اگر بوی خوب و لباس تمیزی که تنش نبود رو نمی‌دیدم، میگفتم این مرد بینوا کارتن خواب است، دستان مرد به سبب کار زیاد پینه بسته بود و سرتاسر اون دستها ترک‌های ریز و درشتی داشت، بعد از اسکن تصویری که از این مرد گرفتم بخاطر ادب و احترام جابجا شدم و یک عذرخواهی تمیز کردم و مرد با صدایی ضعیف پاسخم را داد.

چند دقیقه ‌ای از حرکت قطار مترو گذشته بود که با خودم گفتم چالش نویسندگی رو انجام بدم که هم سرگرم بشم هم یک کار مفید انجام داده باشم. از داخل کیفم دفتر یادداشتی که همیشه همراهم هست را بیرون آوردم و اولین صفحه خالی را پیدا کردم و بالای صفحه با خط درشت نوشتم:

می‌دونی غمگین‌تر از تنهایی چیه؟

بعد عینه اسگل‌ها زل زدم به جمله تا مغزم بلکم یاری کنه یک چیز خوب بنویسم ولی چیزی به ذهنم نمی‌رسید. دفتر را در فضای خالی بین خودم و مرد مسافر قرار دادم و گوشی را برداشتم تا نوشته‌های بقیه کاربران را بخوانم بلکم ایده‌ای به ذهن وامانده‌ام برسد. غرق خواندن نوشته‌های کاربران و فکر و خیال و جستجوی ایده‌ای تازه بودم که صدای مرد مسافر رشته افکارم را پاره کرد: اجازه هست ؟ و با اشاره دست به دفتر اشاره کرد، با شک و تردید پاسخ دادم: بله خواهش میکنم .

دفتر را برداشت دستش را داخل کاپشن مشکی رنگش کرد و در کمال تعجب من یک خودنویس زیبا ولی کهنه و رنگ رو رفته بیرون کشید و زیر جمله من با خط بسیار زیبایی نوشت:

غمگینتر از تنهائی، انتظار است.

و سپس دفتر را به من داد، کنجکاوی مور مورم میکرد، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و پرسیدم: چرا؟

گفت: سال 1367 و در اواخر جنگ تحمیلی فرزند 16 ساله من مفقودالاثر شد، تا امروز زن و یک فرزند دیگرم و نوه دخریم را از دست دادم، الان که کنار شما نشستم تنهام، غمگین از دست دادن زن و فرزند و نوه‌ام هستم با اینحال تحمل کردم ولی هیچکدوم از اینا به اندازه انتظار بازگشت فرزندم منو خرد نکرد من از همون سال اول مفقود شدنش پیر شدم این حال من برای اون اتفاقه نه تنهاتر شدن تدریجی، شاید یک نفر عاشق باشه و درد تنهائی رو به دوش بکشه ولی انتظار رسیدن عشقش غمگینتر از تنهائی است.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: -ALI-
عقب
بالا پایین