در حال ویرایش رمان سایه‌های مرده | سینا صیقلی

یه مکث کرد.
ـ گرفته بودن‌مون. گروگان، با دستای بسته. بی‌غذا و توی تاریکی.
ـ و آرمین... .
صدای ریگان آروم‌تر شد، ولی توش یه برق افتخار بود.
ـ آرمین منو بیرون برد. چند بشکه نفت روی زمین پخش کرد. همه‌جا، بعد یه مشعل... همه‌چی منفجر شد. اون وسط آتیش، همه‌ی شورشی‌ها رو کشت؛ خودشم کم مونده بود بسوزه.
لبخند محوی زد.
ـ بعدش توی جنگل با مکس آشنا شدیم. همین سگه... وفادارترین همراه دنیا.
مکس که کنارمون لم داده بود، انگار حس کرد درباره‌ی اون حرف می‌زنیم. دمش رو آروم تکون داد.
ـ یه شب به یه رستوران متروکه رسیدیم، عجیب بود... انگار اون شب توی دل جهنم، یه ذره زندگی بود. یه شمع، یه کنسرو و دو تا آدم که... فقط می‌خواستن چند دقیقه زنده بودن رو حس کنن.
صدای ریگان نرم‌تر شد.
ـ بعدش فرار کردیم و مسیر سختی بود. خیلی سخت، ولی رسیدیم به پادگانی که نزدیکی شما بود... و اون‌جا، بعدش دوباره دیدیم‌تون.
ریگان ساکت شد و فقط نفس می‌کشید. نگاهش روی زمین مونده بود ولی حس کردم چشماش دوباره دارن اون شعله‌ی کوچیک رو پیدا می‌کنند، شعله‌ی زنده‌موندن، نه فقط برای خودش... برای همه‌مون.
صدای بوق ممتد و تیز یه‌دفعه فضا رو برید. همه سر بلند کردیم. ساموئل به کابین رفت و صداش از ته اومد:
ـ لعنتی... نه، نه، نه... .
بلند شدم و دنبالش رفتم. کاترین، آنتونی و ریگانم پشت سرم اومدن. ساموئل پشت کنترل‌ها بود و با صورتی سفید شده و دندون‌های قفل‌شده گفت:
ـ سوخت... خیلی کمتر از چیزی بوده که نشون می‌داده.
رو به ما ادامه داد:
ـ فقط نیم‌ساعت دیگه بیشتر رو آسمون نمی‌مونیم.
صدام تو گلوم خشک شد. ریگان یه‌قدم جلو اومد.
ـ یعنی فرودگاهی... جایی هست بتونیم فرود بیایم؟
ساموئل سرش رو محکم به طرفین تکون داد.
ـ همه‌ی مسیرایی که سیستم نشون میده یا ویران شدن، یا به تسخیر اون هیولاها در اومدن. هیچ فرودگاه امنی باقی نمونده.
برای چند ثانیه فقط صدای وزش هوا و تیک‌تیک هشدار بود. کاترین زمزمه کرد:
ـ یعنی باید بپریم؟
آنتونی در محفظه‌ی پشتی رو باز کرد. چتر نجات‌ها توی محفظه بودن. شمرد:
ـ یک، دو، سه، چهار... پنج‌تا.
مکث کرد.
ـ ما فقط شیش نفریم.
همه ساکت شدیم. ریگان نگاهی به هلنا انداخت که هنوز روی صندلی کنار پنجره بی‌حرکت نشسته بود. یه نفس گرفت، رفت سمتش و زانو زد.
ـ من و هلنا با یه چتر می‌پریم. سفت می‌بندمش، به هر قیمتی شده.
نگاهش قاطع بود، ولی صدای نفسش می‌لرزید. من چترم رو بستم. آنتونی کمک کرد؛ کاترین و ساموئل هم آماده شدن.
دست‌هام لرز می‌کرد. ریگان با کمک من، بندها رو روی هلنا بست و خودش رو پشتش قفل کرد.
ـ فقط نگهش دار... نگهش دار، آرمین. من بقیه‌اش رو انجام میدم.
ساموئل با شمارش معکوس در رو باز کرد. هوای سرد مثل یه مشت یخی تو صورتم کوبید. باد می‌غرید و هواپیما می‌لرزید.
ـ سه... دو... یک! برو برو... .
یکی‌یکی پریدیم. آخرین نگاه من و ریگان گره خورد. چشم‌هاش همه‌چی می‌گفتن... حتی بدون حرف.
پریدم و هوا جلوم شکافت، انگار از دل مرگ رد می‌شدم. چند ثانیه بعد، صدای انفجار... هواپیما مثل یه شهاب، توی دوردست با زمین یکی شد. با قدرت طناب کشیدم تا چتر باز بشه. باز شد.
به اطراف نگاه کردم و همه تو هوا بودن. هلنا و ریگان، مثل یه جسم واحد پایین می‌اومدن. باد باهامون بازی می‌کرد، ولی زمین نزدیک‌تر می‌شد.
جایی دور، خاکی و بی‌نشان، ولی هنوز... زنده، فرود اومدیم. یکی‌یکی، گرد و خاک بلند شد. هوا ساکت بود. ساکت ساکت، ولی زنده بودیم؛ برای حالا.
گرد و خاک روی لباس‌هام نشسته بود، طعم خاک توی دهنم بود و با پشت دستم عرق پیشونی‌ام رو پاک کردم و نگاهی دور تا دور انداختم.
زمین شکاف‌خورده و ترک‌خورده بود. شبیه بستر رودخونه‌ای خشک، با استخون‌های درخت‌های سوخته و آسمونی که بیشتر به خاکستری می‌زد تا آبی. بوی گوگرد توی هوا پخش بود؛ بویی شبیه جهنم خیس‌شده. همه آروم بلند شدن. کاترین با زانوی زخمی، ریگان که هنوز هلنا رو از پشت گرفته بود، ساموئل با صدایی گرفته گفت:
ـ یه تپه اون‌جاست... سمت شمال‌غرب. ارتفاع خوبی داره، شاید اون‌طرفش بشه موسسه رو تا فاصله‌ی دوری دید.
 
همه سمتش برگشتیم. شاید سه یا چهار کیلومتر راه بود. خاک نرم زیر پا، گاهی فرو می‌رفت. روی زمین استخون‌های قدیمی و لاشه‌هایی مونده بود که دیگه حتی معلوم نبود چی بودن.
تفنگ‌هامون رو بالا گرفتیم؛ آماده، سکوت خفه‌کننده‌ای تو هوا بود، اما قدم‌هامون قاطع، قدم به قدم، مثل آدم‌هایی که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن. آنتونی ل*ب باز کرد:
ـ الن همیشه می‌گفت وقتی تپه رو دیدی، یعنی نزدیک شدی... ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اون تپه‌ی لعنتی رو بدون خودش ببینم.
کسی چیزی نگفت. ریگان کنار من راه می‌رفت، هلنا هنوز تو بغلش بود و چشم‌هاش باز بودن، فقط بی‌حرف به آسمون نگاه می‌کرد. ریگان زیر ل*ب گفت:
ـ هر بار که فکر کردم تهشه، باز یه تپه‌ی دیگه جلوی راهم سبز شد.
من گفتم:
ـ ته واقعی؟ همونه که بمیری... نه که تسلیم بشی.
ساموئل جلوتر از همه راه می‌رفت، نقشه‌ی توی جیبش رو درآورد و یه نگاه انداخت و گفت:
ـ از بالای اون تپه، موسسه باید تو دید باشه... اگه هنوز سر پاست.
صدای شلیک از دور، خیلی دور، مثل پژواک یه نبرد فراموش‌شده اومد؛ همه ایستادیم.
ـ شمال‌غرب... .
کاترین زمزمه کرد:
- درست همون سمتی که می‌خوایم بریم.
ما چیزی نگفتیم و فقط ادامه دادیم. چون انتخابی نبود. باد از لای درخت‌های خشک‌شده رد می‌شد، مثل فریادهای دور. تپه هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد... و من می‌دونستم که بالا رفتن ازش، فقط شروعیه برای چیزی که اون‌طرفشه.
پشتم رو نگاه کردم؛ هواپیما دیگه نبود. راه برگشتی نبود و فقط ما بودیم، اسلحه‌هامون یه مشت امید زخمی و تپه‌ای که شاید... مرز مرگ و معنا بود.
بالای تپه که رسیدیم نفسم تو سینه‌ام موند. همه ایستادیم، با چشم‌هایی دوخته‌شده به افق... اون پایین، وسط دشتی پهن و خاکستری، ساختمون سفید و بلند موسسه روبرت کخ بالا رفته بود، مثل یه شمع روشن وسط غاری بی‌نور.
ساختمونی مدرن، اما زخم‌خورده. شیشه‌هایی که انگار با چنگ دریده شده بودن، دیوارهایی پر از رد سوختگی... ولی هنوز پابرجا بود. ساموئل دوربین رو از کیفش در آورد و گرد و خاک روش رو پاک کرد و چشم بهش چسبوند. چند ثانیه ساکت موند... بعد با صدایی خشک گفت:
ـ لعنتی... .
من و ریگان سریع سمتش برگشتیم.
ـ چی دیدی؟
ساموئل نفسش رو بیرون داد، دوباره نگاه کرد و گفت:
ـ اون پایین رو ببین... مرغزار پره. پر از اون لعنتی‌هاست... اون جونورایی که توی جنگل دیدیم. اینا همونان، بزرگ‌تر، انگار جهش‌یافتن.
دوربین رو گرفتم. توی لنز، موسسه مثل یه جزیره وسط دریای هیولاها بود. موجوداتی با پوست کلفت، بعضی‌چندپا، بعضی با چند چشم، یه‌سری با دهان‌هایی که انگار از وسط بدن باز می‌شدن... تکون نمی‌خوردن و فقط ایستاده بودن. انگار منتظر. کاترین آروم گفت:
ـ انگار می‌دونن داریم میایم.
هیچ‌کس جواب نداد. فقط سکوت... از اون سکوت‌هایی که سنگین‌تر از هر انفجاریه. هلنا که تو ب*غل ریگان بود، زمزمه کرد:
ـ اون‌جا امن نیست... .
و ریگان در گوشش آروم گفت:
ـ اما یه‌جوری باید از وسط اون جهنم رد بشیم، نه؟ چون اگه نریم... همش بی‌معنا میشه.
من گفتم:
ـ راهی هست. همیشه هست. فقط باید... هزینه‌اش رو بدیم.
سلاح‌هامون رو چک کردیم. خشاب‌ها، نارنجک‌ها و ماسک‌ها. ریگان یه شات‌گان از پشتش درآورد. ساموئل نقشه‌ی اطراف رو باز کرد.
ـ یه مسیر باریک هست، از سمت شمال غربی دشت. شاید بشه خزید از بین‌شون، شاید هم نشه... .
من نگاهی به گروه انداختم. همه مونده، زخم‌خورده، ولی هنوز ایستاده.
ـ وقتشه راه بی‌افتیم. وقت زیادی نداریم.
پایین رفتن از تپه شبیه افتادن توی دهان مرگ بود. ولی ما دیگه بخشی از این جهان شده بودیم. بخشی از خاک، از خون و از تصمیم‌هایی که فقط جلو رفتن رو باقی می‌ذاشت.
هوا سنگین بود، انگار هر قدمی که برمی‌داشتیم، زیر پامون ناله می‌کرد. علف‌ها تا زانو می‌رسیدن. علف‌هایی خشک، پاره‌پاره و گاهی خونی.
ـ باید بخزیم. ایستاده بریم، نابود شدیم.
صدای ساموئل بود، آروم اما قاطع. من نگاهی به هلنا انداختم. ل*ب‌هاش کبود بود و نگاهش به زمین، بی‌رمق. ریگان بی‌هیچ حرفی زیر بازوش رو گرفت. ساموئل هم کمکش کرد. اون دوتا مثل دو ستون، داشتن یه بدن نصفه رو جلو می‌بردن.
ریگان زیر ل*ب گفت:
ـ فقط تا اون ردیف درخت‌ها... بعدش دیگه راحت‌تریم.
 
جوابی نیومد. هلنا فقط نفس می‌کشید. به‌زور. زمین سرد بود. نم‌دار و گل‌آلود. خزیدن از بین بوته‌ها یه شکنجه‌ی تدریجی بود. صدای خفیف پوست‌پوست شدن آستین‌هام، سایش اسلحه‌ها، خش‌خش علف‌ها... و هر لحظه، خطر دیده شدن. همین‌طور که جلو می‌رفتیم، کاترین که جلوی من بود، ناگهان ایستاد.
ـ اوه... لعنتی... .
کشیده عقب رفت. سریع خودم رو بهش رسوندم.
ـ چی شده؟
چیزی نگفت و فقط اشاره کرد. از بین بوته‌ها، درست روبروی ما، سر بریده‌ی یه گوزن خیره نگاه‌مون می‌کرد. شاخ‌هاش شکسته بودن. زبونش آویزون بود و چشم‌هاش هنوز باز بودن و بدتر از اون، این بود که... لبخند داشت. ل*ب‌های گوزن با یه‌جور سیم دوخته شده بودن، کشیده بالا، به حالت یه لبخند خشک و تمسخرآمیز، مثل یه پیام از طرف چیزی که این‌جا فرمانروایی می‌کرد.
کاترین به سختی نفس کشید:
ـ اینا فقط می‌کشن یا با جنازه‌ها بازی می‌کنن!
ریگان از عقب گفت:
ـ آروم، بلند حرف نزنین.
همه ساکت شدیم. فقط صدای نفس‌هامون و شاید یه صدای دیگه... دور، عمیق، انگار مال یه موجود خیلی بزرگ بود. صدایی که نفس می‌کشید، ولی نه مثل ما.
باز راه افتادیم. کاترین جلو افتاد، ولی حالا دستاش می‌لرزید. من پشت سرش بودم و دستم روی ماشه، هر لحظه آماده بودم.
با خودم فکر کردم: «چقدر مونده؟ چقدر دیگه باید تو گل بخزیم تا برسیم به جایی که شاید... اصلا زنده نیست؟»
بعد از نیم‌ساعت خزیدن، رسیدیم به جایی که شبیه یه مزرعه‌ی متروک بود. یه کلبه‌ی چوبی قدیمی، دیوارها ترک‌خورده، سقف نیمه‌ریخته و یه طویله‌ی واژگون‌شده اون طرف‌تر. بو، بوی رطوبت، کپک و چیزی فاسد شده ما رو خفه می‌کرد.
ـ این‌جا خوبه.
ساموئل آروم گفت، ولی لحنش هم مثل خودش خسته بود. داخل رفتیم؛ کف اتاق چوبی، پوسیده و تاریک بود. چندتا پنجره‌ی شکسته که با گونی و پارچه‌ی چرک گرفته شده بودن. هممون به سرعت شروع به پوشوندن شیشه‌ها کردیم. کاترین یه میز رو جلوی پنجره کشوند. من پتوی کهنه‌ای که گوشه‌ی اتاق افتاده بود رو روی یه پنجره‌ی دیگه انداختم.
ریگان با دو دست، هلنا رو آروم روی یه مبل شکسته گذاشت. فنرهای مبل صدا دادن، ولی اون تکون نخورد. نگاهش خیره بود؛ پوچ.
ساموئل جی‌پی‌اس کوچیکی از جیب جلیقه‌اش درآورد و آروم روی میز گذاشت و چند ثانیه بهش زل زد.
ـ چند کیلومتر بیشتر نمونده. چهار یا پنج تا، ولی باید دور بزنیم. مرغزار دور موسسه پر از اوناست...
یه نفس گرفت.
ـ می‌تونیم امشب این‌جا بمونیم و فردا حرکت کنیم. با نور.
ریگان کنار هلنا خم شد و یه بطری آب دستش داد.
ـ این فقط یه توقفه هلنا. بعدش... می‌رسیم.
هلنا ل*ب زد، صدای ضعیفی اومد:
ـ نمی‌رسیم. هیچ‌کس نمی‌رسه.
ـ می‌رسیم. من قول میدم.
این‌بار ریگان محکم‌تر گفت. کاترین یه بسته‌ی خشک‌بار وسط انداخت، یه کنسرو کوچیک و نون سفتی که شبیه سنگ بود.
ـ شام مهم نیست. فقط نمی‌خوام قبل از رسیدن، از گرسنگی بمیریم.
ـ هنوز نمردیم.
آنتونی گفت و لبخند محوی زد.
ـ این... خودش یه معجزه‌اس.
من کنار دیوار نشستم و تکیه دادم، سلاحم روی زانوهام بود.
ـ تا حالا چندبار فکر کردیم آخرشه؟ و باز رفتیم. اینم یکی از هموناست.
ریگان به سقف خیره شد.
ـ ولی هر دفعه، یه تیکه از ما جا می‌مونه. یه تیکه‌ی دیگه می‌میره.
ساموئل زیر ل*ب گفت:
ـ اون تیکه‌ها تموم نشدن، هنوز زنده‌ایم.
سکوت افتاد. حتی باد هم توی این خونه نمی‌وزید. فقط صدای نفس‌کشیدن بود و گاهی سرفه‌ی خشک هلنا. کاترین آروم گفت:
ـ امشب می‌خوام خواب ببینم. خواب قبل از همه‌چی. خواب یه دنیای واقعی... که هیولا نداشت، و صدای جیغ نبود و... .
نتونست ادامه بده. چشم‌هاش پر شد، ولی پشتش کرد تا نبینیم. من بی‌اختیار نگاهی به پنجره انداختم. از لای پارچه، مه غلیظ بیرون رو پوشونده بود. تاریکی کامل، مثل شکم یه هیولای زنده؛ و توی سرم فقط یه صدا پیچید: « اگه این آخرین شبی باشه که زنده‌ایم... باید کاری کنیم فراموش نشه.»
 
بلند شدم و به طبقه‌ی بالا رفتم؛ پله‌ها با هر قدم صدا می‌دادن، انگار خونه داشت نفس آخر رو می‌کشید. طبقه‌ی بالا تاریک بود و بوی خاک و کپک خورده می‌داد. چند تا در پوسیده، یه راهروی باریک... تا این‌که رسیدم به یه اتاق کوچیک که ظاهرا زمانی دستشویی بوده. آینه‌ی ترک‌خورده، روشویی شکسته، شیر آب زنگ‌زده و کف کاشی‌های خرد شده.
در رو آروم بستم و تیشرت خاکی‌ام رو درآوردم. بدنم پر از رد زخم و خراش و کبودی بود. بعضی قدیمی و بعضی تازه، چند جاش هنوز خون خشک‌شده داشت. یه پماد توی جیب پشتی شلوارم بود، یه چیز ضدعفونی‌کننده که هنوز بو می‌داد. بازش کردم و آروم شروع به زدن روی پوستم کردم.
یه دفعه صدای در اومد، با ضربه‌ی کوتاه.
ـ آرمین؟ می‌تونم بیام تو؟
قبل از این‌که چیزی بگم، در نیمه باز شد و ریگان سرشو آورد تو. نیم‌خند زد، با اون حالت آشنای خسته ولی بامزه‌اش.
ـ فقط می‌خواستم ببینم حالت خوبه یا نه. پوزخند زدم.
ـ فقط یه لحظه خلوت می‌خواستم؛ تو هم باید از این‌جا شروع می‌کردی؟
اومد تو و روی لبه‌ی وان که از وسط شکسته بود نشست.
ـ می‌خواستم مطمئن بشم زنده‌ای. چون اگه مرده بودی، واقعا ضایع می‌شد که با یه جنازه بگم‌ و بخندم.
پماد رو تو دستم چرخوندم.
ـ خب، حالا که مطمئنی زنده‌ام، برو پایین. یه بشکه غذا هم برام بیار، شاید یه روح گرسنه باشم.
ـ نه، نه، تو روح نباشی، من مطمئنم اینجا بوی گند غذا نمی‌پیچه.
خندیدم.
ـ یا شاید هم این بوی خودته که خونه رو پر کرده.
ریگان با اخم ساختگی به سمت شیر آب خراب اشاره کرد:
ـ ببین کی داره نظر میده... تو حتی نمی‌تونی با این شیر حموم بری، هنوز بوی انفجار میدی.
بعد دستش رو جلو آورد و انگشتش رو روی یکی از زخم‌هام کشید.
ـ این یکی شبیه یه نقشه است. شاید مسیر نجات‌مون همین باشه.
چشم‌هام رو چرخوندم.
ـ ریگان... تو حتی وسط آخرالزمانم دست از دلقک بازی برنمی‌داری.
لبخند زد، اون لبخند کج خاص خودش.
ـ آخه اگه نکنم، تو از غصه می‌میری و من مجبور میشم خودم رو با فندک بکشم.
یه لحظه بهش نگاه کردم. نگاهش گرم بود، ولی خسته، پر از حرفایی که نمی‌خواست گفته بشن.
ـ جدی! چیزی می‌خوای برات بیارم؟ یه پیراهن تمیز؟ کنسرو؟ یا بمب؟
ـ یه لیوان آب بدون رادیواکتیو بودن، لطفا.
ـ اوه، پس توقعاتت بالا رفته!
بلند شد و دم در مکث کرد.
ـ می‌دونی، من یه روز از توی همین حمومای خراب می‌میرم... ولی حداقل وقتی توی یکیش دیدمت، زنده بودم.
صدای قدم‌هاش نزدیک‌تر شد و گفت:
ـ می‌دونی چیه؟ گور بابای قانون، گور بابای احتیاط، گور بابای زخم‌ها. من... خستم آرمین. خسته از قایم شدن، خسته از نرسیدن. یه لحظه فقط... یه لحظه حس زنده بودن می‌خوام داشته باشم.
پماد توی دستم رو با بی‌حوصلگی روی کاسه‌ی ترک‌خورده‌ی کنار دستشویی پرت کرد. اومد سمتم و روی لبه‌ی وان شکسته نشست و به زخم‌هام نگاه نکرد، فقط به چشم‌هام زل زد. اون حالت خاص چشم‌هاش برگشته بود؛ همون حالت توی رستوران... همون شب که صدای خنده‌مون، صدای گلوله‌ها رو برای چند ساعت خفه کرده بود.
من چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم. همون‌طور که دستش رو بالا آورد و انگشتاش رو روی شونه‌هام گذاشت.
ـ تو واقعا یه احمقی... یه احمق زنده و این بهتر از یه قهرمان مرده‌ست.
یه ناله‌ی خیلی آروم از گلوی ریگان دراومد، یه چیزی شبیه بغضی که راه نفس رو بسته باشه. سرش رو به شونه‌ام تکیه داد و آروم گفت:
ـ آرمین... یه قولی بهم بده.
ـ چی؟
ـ اگه از این ماجرا جون سالم به در بردیم... قول بده یه عقد کوچیک با هم بگیریم. نه جشن، نه لباس سفید... فقط ما دوتا، شاید کنار یه بنای تاریخی که هنوز سر جاش مونده. یه جایی که هنوز کسی یادش باشه عشق چی بود.
نگاهش کردم و خنده‌ام گرفت، ولی از اون خنده‌های تلخ.
ـ تو وسط این جهنم، هنوز به عروسی فکر می‌کنی؟
ـ من وسط این جهنم، فقط به تو فکر می‌کنم.
دستم رو روی دستش گذاشتم.
ـ باشه. قول میدم... اگه زنده موندیم.
ـ اون موقع دیگه فرقی نمی‌کنه زنده‌ایم یا نه. فقط با هم باشیم، همون لحظه برام کافیه.
لحظه‌ای فقط نگاش کردم. توی اون تاریکی، با همه‌ی خاک و خستگی و خون، چهره‌اش از همیشه زنده‌تر به‌نظر می‌رسید. دستم هنوز روی دستش بود که... تق، تق، تق!
 
در چوبی قدیمی کوبیده شد. هر دومون تقریبا از جا پریدیم. ریگان سریع عقب کشید و موهاش پخش شونه‌هاش شد و چشم‌هاش پر از وحشت بود.
ـ لعنتی! چـ...
ـ آرمین! ریگان! زنده‌اید؟! در رو وا کنید!
صدای کاترین بود، با همون لحن تیز و کمی ریش‌خندآمیزش
- کفترکوچولوها، کارتون تموم شد یا هنوز تو فاز «عشق من» گیر کردین؟
یه لحظه هردومون به هم زل زدیم و بعد با هم زیر خنده زدیم. ریگان دستش رو روی صورتش گذاشت و سعی کرد نخنده ولی نتونست.
ـ کفترکوچولو؟ واقعا؟
ـ بهتره زودتر بریم، قبل از اینکه اون دندون‌گرد بیاد این در رو بشکنه.
ریگان از لبه‌ی وان بلند شد و با آرنجش به شونه‌ام زد.
ـ ببین اگه یه روز با هم ازدواج کردیم... قول بده به هیچ‌کس نگی کاترین ما رو کفترکوچولو صدا می‌کرد.
من تیشرت خاکی و خونی‌ام رو پایین کشیدم و ریگان موهاش رو پشت گوشش داد. در رو باز کردیم. کاترین پشت در بود و به دیوار تکیه داده بود و با یه نگاه مسخره‌طور و لبخند نصفه گفت:
ـ بالاخره! عاشقا هم رسیدن. بپرین پایین... ساموئل یه چیز مهم پیدا کرده که باید ببینین.
ریگان اخم طعنه‌آمیزی کرد:
ـ چی پیدا کرده؟
ـ خودتون ببینین... یه نقشه، یه مسیر یا شاید یه تله. ولی هر چی هست... هوا داره عوض میشه.
از پله‌ها پایین رفتیم. اون حس گرمای کوتاه هنوز ته قلبم مونده بود، ولی حالا یه‌چیز سرد و ناشناخته تو هوا پیچیده بود. مثل بوی چیزی که داره می‌سوزه، ولی هنوز ندیدی چیه.
ساموئل نور جی‌پی‌اس کوچیکش رو بیشتر کرد و یه نقشه‌ی تاشده‌ی کثیف رو روی میز باز کرد. صداش آروم بود، ولی لرزش خفیفی توی هیجانش حس می‌شد:
ـ ببینین... این مزرعه‌ست و ساختمون ما اینجاست.
فاصله‌اش تا این نقطه... شاید سیصد متره. یه تاسیسات قدیمیه، احتمالا مربوط به آبرسانی یا برق‌رسانی بوده ولی الان متروکه‌ست.
کاترین جلو اومد و موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد.
ـ و اون خط باریک چیه؟ فاضلابه؟
ـ یه مسیر تخلیه‌ی زیرزمینی، از تاسیسات میره به سمت جنوب‌غربی... دقیقا به زیر موسسه‌ی تحقیقات، همون‌جایی که قراره واردش بشیم.
ریگان با چشم‌های تنگ‌شده به نقشه نگاه کرد.
ـ یعنی می‌خوای بگی از بین فاضلاب و دیوارای کپک‌زده رد بشیم تا برسیم به لونه‌ی هیولاها؟
ـ نه، می‌خوام بگم اگه بخوایم زنده بمونیم، باید از همون کپک‌ها رد بشیم. دیگه انتخابی نداریم.
مکس که کنار در لم داده بود، صداش دراومد. ناله‌ای کوتاه. من خم شدم و پشت گوشش رو خاروندم.
ـ تو هم موافقی، نه رفیق؟
مکس زبونش رو بیرون آورد. حتی اونم خسته بود. کاترین نفس عمیقی کشید.
ـ فردا می‌ریم. امشب... فقط امشب باید زنده بمونیم.
همه آروم‌تر شدن. ریگان رفت گوشه‌ی اتاق و روی زمین خوابید، دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت.
ـ هی دکتر، فردا اولین نفری که تو فاضلاب لیز می‌خوره کیه؟ من که شرط می‌بندم ساموئله.
ساموئل لبخند زد.
ـ اگه قرار باشه کسی تو فاضلاب غرق بشه، اون تویی. وزن فیزیکیت از بقیه بالاتره.
کاترین در حالی که پتو رو دور خودش پیچید گفت:
ـ اگه یه موش عظیم‌الجثه دیدم، اول تو رو هل میدم جلو آرمین.
لبخند زدم.
ـ ممنون. این حس اعتماد به نفس رو ازت می‌گیرم.
همه آروم شدن. چراغ قوه‌ها خاموش شد و فقط نور کم‌رنگ ماه، از لای پرده‌ی خاک‌گرفته، خطی از روشنایی وسط تاریکی اتاق کشید. صداها کم‌کم خفه شدن و فقط نفس‌ها بود و خش‌خش باد پشت شیشه.
من دراز کشیدم و دست‌هام رو روی سینه‌ام گذاشتم و به سقف پوسیده‌ی چوبی خیره شدم و فقط یه جمله تو ذهنم تکرار می‌شد: «فردا... یا نجات، یا پایان.»
نمی‌دونم کی خوابم برد. شاید هم اصلا خواب نبودم... فقط چشم‌هام بسته شده بودن، تو تاریکی‌ای که با خودم آورده بودم. یه چیزی گرم و نرم روی صورتم نشست. بعدش یه فشار آروم. چشم‌هام رو باز کردم. کاترین بود؛ دستش رو جلوی دهنم گذاشته بود. توی چشم‌هاش، وحشت برق می‌زد.
زیر ل*ب گفت:
ـ هیس... .
نفس کشیدم، یواش... حتی صدام هم از ترس تو گلوم برگشته بود. آروم به سمت پنجره اشاره کرد.
 
یه صدای خراش‌دار، تیز و کشیده... انگار یکی داشت با ناخن فلز، دیوار دنیا رو می‌خاروند. بعد صدای خرخر، سنگین... صدایی که از سینه‌ی یه چیزی در می‌اومد که دیگه آدم نبود. بلند نشدم و فقط با اشاره‌ی چشم، بقیه رو نگاه کردم.
ریگان هنوز خواب بود، ولی مکس دم در نشسته بود، خشکش زده بود. گوش‌ها بالا، دم پایین، نفسش آروم ولی بریده‌بریده.
کاترین خم شد و آروم تو گوش ریگان گفت:
ـ بیدار شو... صدات در نیاد... .
ریگان نفس عمیقی کشید، پلک زد و یه‌دفعه چشم‌هاش کامل باز شدن. تا خواست چیزی بگه من با سر اشاره کردم ساکت باشه. ساموئل هم بیدار شده بود، پشت سر ما نشسته بود و تو تاریکی فقط نور جی‌پی‌اس رو زیر پتو گرفته بود که دیده نشه. همه یه لحظه فقط با چشم با هم حرف زدیم. من آروم خودم رو کنار پنجره‌ی کوچیک کشیدم. پرده‌ی چرک‌گرفته رو یک‌ذره کنار زدم؛ همون‌جا بود.
تو مه صبح، با اون بدن عظیم و پوست زغالی، یه هیولا ایستاده بود. چهار دست و پا... ولی با سری که کج بود، انگار داشت گوش می‌داد. پشتش پر از تیغ و گوشت‌های آویزون، نفس می‌کشید و هر بار که ریه‌اش بالا می‌رفت، انگار زمین زیر پاشم می‌لرزید. یه لحظه سرش چرخید... قلبم ریخت.
نگاهم کرد؟ نمی‌دونم. فقط می‌دونم اون لحظه، حتی جرئت پلک زدن هم نداشتم. یه صدای ترق کوچیک از گوشه‌ی خونه اومد. هیولا خشکش زد و بعد با حرکتی سریع، دوید... ولی نه سمت ما، سمت چیزی اون‌طرف مزرعه. یه حیوان؟ باد؟ نمی‌دونستم، ولی از اون لحظه استفاده کردیم.
با اشاره‌ی ساموئل، همه وسایل‌مون رو برداشتیم. ریگان هلنا رو بلند کرد و کاترین اسلحه‌اش رو تو دستش فشرد؛ و من... من فقط فکر می‌کردم این فقط شروعشه... .
از در پشتی بیرون زدیم. هنوز هوا گرگ‌ومیش بود و مه روی زمین می‌خزید، درست مثل ما. تا می‌تونستیم پایین می‌رفتیم، سینه‌خیز، بدون حتی یه کلمه. پشتم رو نگاه کردم. خونه، اون پناهگاه نصفه‌نیمه، حالا فقط یه سایه‌ی چوبی بود. یه جایی که می‌تونستیم توش بخندیم، نفس بکشیم، خواب ببینیم... حالا فقط خطر بود.
مکس ناله‌ای کرد. زخمش باز شده بود. اونم مثل ما سعی می‌کرد ساکت باشه ولی درد ازش رد شده بود. یه‌دفعه پارس کرد.
ـ لعنتی... .
ساموئل دندوناش رو به‌هم فشار داد و درست همون موقع، صداها برگشتن.
اول خش‌خش مه بود. بعد، صدای پاهای سنگین، دوتا... سه‌تا... بعد یه جیغ بلند. نه جیغ انسانی، نه حتی حیوانی. یه صدای وحشی خالص، شبیه کشیده شدن استخوان روی فلز، یه آلفا.
صدای اون هیولا از توی مه توی مغزم پیچید. بدنم سست شد. دندون‌هام خودبه‌خود به‌هم خوردن.
کاترین برگشت، چشم‌هاش گشاد شده بودن:
ـ بدویین! سمت تاسیسات! بدویین... .
همه پا به فرار گذاشتیم. خش‌خش شاخه‌ها، صدای دویدن روی خاک خیس، نفس‌نفس زدن‌ها... و جیغ‌ها. از توی درخت‌ها، موجودات یکی‌یکی بیرون پریدن. اون‌ها سریع‌تر بودن. گرسنه‌تر، بیشتر از ما می‌خواستن.
گلوله‌ها توی هوا رفت. من فقط می‌دویدم و هر چند قدم، شلیک می‌کردم. سموئل داد زد:
ـ سرشون رو بزنین!
کاترین یه نارنجک پرتاب کرد. با یه انفجار زمین لرزید و یه تنه‌ی درخت پرت شد جلو پام پرت شد. یه‌دفعه صدای برخورد و فریاد. برگشتم.
ـ آنتونی!
افتاده بود. زانوهاش توی گل بود و صورتش خاکی.
ـ برید! برید لعنتیا! منو بیخیال بشین!
ولی نتونستم؛ پام برگشت. دستم رو زیر بغلش انداختم و کشیدمش بالا.
ـ خفه شو... من تو رو این‌جا نمی‌ذارم!
گلوله‌ها به تنه‌ی درخت‌ها خوردن. یکی‌شون از کنار گوشم رد شد. صدای غرش نزدیک‌تر شد. فقط می‌دویدیم. کاترین یه نارنجک دیگه پرت کرد.
ـ بخواب زمین! بخواب!
 
بوم... ترکش‌ها پشتم رو سوزوندن ولی نای غر زدن نداشتم. همون لحظه، صدای جیغی... که دیگه انسانی نبود شنیدم و برگشتم؛ یه هیولا پرید و محکم روی ریگان و هلنا افتاد. دندوناش تو گردن هلنا رفت. جیغش... جیغی که نمی‌تونم از یاد ببرم. ریگان تقلا می‌کرد، فریاد می‌زد و ناله می‌کرد:
ـ هلنا!
من با آنتونی سمتش دویدم. کاترین شلیک کرد و گلوله توی جمجمه‌ی هیولا رفت؛ ولی دیگه دیر شده بود. ریگان صورتش رو روش گذاشته بود و تکونش می‌داد.
ـ نه... نه تو... نه تو لعنتی... .
کاترین دستش رو شونه‌اش گذاشت.
ـ ریگان... اون دیگه رفته. بذار بخوابه... بیا... بیا بریم، زنده‌ها رو نجات بده. باید بریم دارن میان... .
ریگان همون‌جا خشکش زد و بعد انگار وزن دنیا روی شونه‌هاش افتاد. سرش رو پایین انداخت و بلند شد. ما دوباره شروع به دویدن کردیم. هیولاها هنوز دنبال ما بودن و من فقط با خودم فکر می‌کردم: «به موسسه نمی‌رسیم... اگه قراره بمیریم، بذار با یه گلوله باشه. نه با دندون یه چیز بی‌نام.»
دویدیم. سینه‌هام از درد داشت می‌ترکید و نفسم می‌سوخت، انگار از تو آتیش می‌کشیدمش. مه عقب نمی‌رفت. هیولاها از هر طرف، صدای جیغ‌ها، پارس بریده‌ی مکس که انگار داشت تو آخرین لحظه‌ها، سعی می‌کرد مارو زنده نگه داره و بعد، تاسیسات ظاهر شد. یه ساختمان کوتاه و سنگی و سیمانی، با در آهنی زنگ‌زده‌ای که تو دیوار فرو رفته بود. کاترین جلو افتاد و شلیک می‌کرد، فریاد می‌زد.
ـ قفل شده! قفل لعنتی بسته‌ست!
گلوله‌هاش تموم نمی‌شد. با خشاب تازه به قفل می‌زد ولی باز نمی‌شد. من جلو رفتم، زانو زدم و لوله‌ی اسلحه‌ام رو به قفل زنگ‌زده چسبوندم.
ـ همه عقب!
شلیک کردم و قفل با صدای فلزی خورد شد و افتاد.
در با ناله‌ای سنگین باز شد. بوی فاسد و نم، مثل ضربه توی صورتم خورد. همون لحظه صدای جیغ بلندی از پشت بلند شد.
برگشتم؛ هلنا بود. زمین افتاده بود و تنش تکون‌های شدیدی می‌خورد، گردنش کج شده بود و از بین دندوناش صدایی در نمی‌اومد جز خرخر و ناله. ساموئل داد زد:
ـ ریگان بکشش بیا!
ریگان اون‌قدر شوکه بود که انگار رو زمین یخ زده بود. من و کاترین به داخل هلش دادیم. همه از در به داخل پریدیم. مکس لنگ‌لنگان خودش رو کشید و آخرین‌بار با پارس خفه‌ای کنار یه مخزن افتاد. در رو بستیم و هرچی دم دستمون بود جلوی اون پرت کردیم. میز شکسته، جعبه‌ی ابزار زنگ‌زده و صندلی‌های آهنی خمیده. کاترین فریاد زد:
ـ محکم نگهش دار!
و همون موقع، صدای کوبیده شدن در مثل ضربه‌ی پتک روی قلبم بود. صدای نعره‌ی آلفا از پشت در بلند شد. شاید فقط چند قدم فاصله داشت. هیولاها مدام می‌کوبیدن. همه‌مون خشک‌مون زده بود. گوش‌هام از شدت تپش قلبم کر شده بودن. کاترین برگشت و عقب رفت تا به دیوار تکیه بده که... صدای بسته شدن خشک و فلزی سکوت فضا رو شکست و بعد، فریاد.
- آخ! لعنتی!
پاش توی یه تله‌ی خرس گیر کرد. یه تله‌ی خرس واقعی، با دندونه‌های فلزی زنگ‌زده، چفت‌شده به ساقش، خون فوران زد.
ـ چرا این‌جاست؟ این تله چرا باید... .
کنارش خم شدم، آروم، ولی دستام می‌لرزیدن.
ـ نفس بکش... باید بازش کنم... فقط نفس بکش... .
اهرم تله رو گرفتم و فشار دادم. مثل فشار دادن دهن یه هیولای فلزی بود. بالاخره باز شد، ولی پوستش از زخم پاره شده بود. کاترین عرق کرده بود، ولی گفت:
ـ ادامه بدین... من خوبم... ادامه بدین... .
ساموئل از اون‌طرف صدا زد:
ـ این‌جاست! در فاضلاب! پیدا کردم! زیر پله‌ها... یه دریچه‌ی فلزی، تازه به‌نظر میاد...
پایین یه اتاقک داخل تاسیسات رفتیم. نور چراغ‌قوه‌ها روی دیوارهای سیمانی، قارچ زده و مرطوب می‌افتاد. صدای چکه‌ی آب می‌اومد. یه بوی تند زنگ‌زدگی و گندیدگی به مشام می‌رسید. ساموئل در رو بالا کشید و هوا مثل نفس یه چیز پیر و مرده ازش بیرون زد.
ـ یه مسیر به اون موسسه‌ی بزرگه... طبق جی‌پی‌اس، حداقل تا اون‌جا بسته نیست.
 
من برگشتم و به کاترین کمک کردم تا پایین بیاد. ریگان هنوز هم کنار در خشکش زده بود. نگاهش خالی، ولی دستش رو محکم مشت کرده بود.
ـ ریگان بیا باید بریم... اگه این در رو نبندیم، اونا میان داخل.
ریگان بالاخره اومد و ما یکی‌یکی توی تاریکی فاضلاب رفتیم؛ و پشت سرمون... صدای کوبیده شدن در هنوز ادامه داشت. بوی گند و آهن زنگ‌زده توی دماغم پیچیده بود. سقف کوتاه، دیوارها خیس و کف پر از گل لیز و تیره بود. صدای چکه‌ی آب از لوله‌ای که دیده نمی‌شد، مثل ضربان قلب یه چیز زخمی توی تونل پیچیده بود.
نور چراغ‌قوه‌مون کم‌جون روی دیوارها می‌افتاد و سایه‌ها مثل شبح می‌رقصیدن. صدای کوبیدن در هنوز از بالا می‌اومد، ولی حالا با هر قدم، صدای دیگه‌ای هم شنیده می‌شد... کشیده شدن چیزی روی زمین... یه صدای خرچ‌خرچ مرطوب، انگار کسی داشت روی سیمان ناخن می‌کشید.
کاترین به‌آرومی گفت:
ـ یه لحظه وایسا... شنیدی؟
همه ایستادیم؛ چند ثانیه سکوت. و بعد تق‌تق... تق‌تق... تق‌تق... ریگان آروم نجوا کرد:
ـ یکی... داره دنبالمون میاد... .
چرخیدم و نور رو سمت عقب انداختم. فقط تونل تاریک... ولی... یه چیزی اون ته چشمک زد. یه جفت چشم... سبز فسفری. آنتونی زمزمه کرد:
ـ چـ... اون چی بود؟
صدایی از سمت چپ اومد. بعد یه چیز گنده و بلند، با پوست لزج و دم بلند جلوی راهمون خزید. پوزه‌اش دراز بود و دندون‌هاش بیرون زده بودن. تمساح... ولی نه یه تمساح معمولی، پوستش مثل خزه و چشماش مثل لامپ سبز تو تاریکی می‌درخشید. ریگان نفسش بند اومده بود:
ـ آرمین... اون لعنتی چیه داره میاد این‌طرف!
چند قدم عقب رفتیم، ولی اون فقط ایستاده بود. بعد یه صدای خرچ‌کننده‌ی دیگه از بالای سرمون اومد. برگشتم و به بالا نگاه کردم.
موش بود، نه یه موش معمولی، اندازه‌ی یه گربه بود. چشماش قرمز بودن، گوش‌هاش بزرگ و نازک، و یه ردیف دندون زرد و تیز از ل*ب‌هاش بیرون زده بود. یکی نبود، دوتا... چهارتا... یه دسته‌ی کامل روی لوله‌های بالاسر بودن که انگار فقط منتظر یه لحظه‌ی اشتباه بودن. کاترین اسلحه‌اش رو بالا آورد. ساموئل زمزمه کرد:
ـ شلیک نکن... صدای شلیک، اون چیزای بیرون رو میاره پایین.
من آروم گفتم:
ـ فقط باید رد بشیم... نذار بترسن یا حس خطر کنن... مثل گرگ می‌مونن، ولی با مغز فاسد.
موش‌ها از بالا نگاه‌مون می‌کردن. تمساح جهش‌یافته با اون بدن لزج و چنگال‌های کج‌شده‌اش هنوز سر جاش بود، زبون دراز و زردش بیرون می‌اومد و دوباره توی پوزه‌اش می‌رفت. ما یکی‌یکی با قدم‌های آروم از کنارش گذشتیم. صدای نفس‌هامون سنگین بود، نفس یه مشت مرده‌ی متحرک. ساموئل آهسته گفت:
ـ نزدیکیم... فقط چند صد متر دیگه، بعدش باید برسیم به اتاق کنترل... .
کف فاضلاب گل‌آلود شد. نور ضعیف بود و اون وسط چند اسکلت پوسیده‌ی نصفه‌نیمه هم دیدیم، با تکه‌هایی از لباس کار و جای گاز روی استخون‌ها.
زمزمه کردم:
ـ هر کی این مسیر رو طراحی کرده... قطعا نمی‌خواسته کسی ازش رد بشه... .
ما با بدنی لرزون، اسلحه‌های خشک توی دست و سایه‌هایی که پشت سرمون حرکت می‌کردن وارد قلب تاریکی شدیم.
نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود... شاید بیست، شاید پنجاه، دیگه حس زمان رو از دست داده بودم. فقط می‌دونستم که در دل سیاه‌ترین و نمناک‌ترین کابوس ممکن پیش می‌ریم. تونل حالا باریک‌تر شده بود. سقف پایین‌تر و دیوارها خیس‌تر بودن، صدای جریان آب قوی‌تر می‌شد.
 
نور چراغ‌قوه روی یه جریان باریک و گل‌آلود که کف تونل پیچ‌وتاب می‌خورد افتاد. ساموئل با صدایی گرفته گفت:
ـ باید از این رد بشیم، راه دیگه‌ای نیست.
جلوتر رفتم و اول پا توی آب گذاشتم. سرد و کثیف بود. بعد بقیه یکی‌یکی دنبالم اومدن. آب تا زانو می‌رسید. باید از وسط جریان رد می‌شدیم. دیوارها پوشیده از جلبک بودن و یه بوی تند پوسیدگی فضا رو پر کرده بود. کمی جلوتر صدا عوض شد. ریگان نجوا کرد:
ـ وایسا... وایسا... وایسا... .
نور رو جلو انداختم. آب داشت تکون می‌خورد... ولی نه به خاطر ما، بعد یه صدای عجیب... مثل نفس کشیدن یه چیزی بزرگ، یه چیزی که آب رو جابه‌جا می‌کرد. کاترین زمزمه کرد:
ـ برگردین... خیلی بزرگه... .
اما دیر شده بود و یه‌دفعه، از دل تاریکی، یه چیزی با پوزه‌ی دراز و دندون‌های ردیفی مثل خنجر از زیر آب بیرون پرید و با صدایی هولناک، خودش رو روی ساموئل انداخت. صدای فریادش از ته جهنم اومد:
ـ آخ!
یه الیگاتور دهنش دور پای ساموئل قفل کرد. چشم‌هاش فسفری سبز می‌درخشید و پنجه‌هاش مثل چنگال فلزی تو هوا می‌لرزیدن. فریاد زدم:
ـ بزنینش! به سرش شلیک کنید.
آنتونی اول شلیک کرد و گلوله به پشت گردنش خورد. الیگاتور فقط بیشتر خشمگین شد. ریگان جلو پرید و دو گلوله مستقیم به چشم سمت راستش شلیک کرد. با صدای تیز و فلزی جیغ کشید و سرش رو تکون داد. من هم جلوتر رفتم و اسلحه‌ام رو مستقیم رو پیشونی‌اش گذاشتم و کشیدم... بوم!
سرش ترکید و بدن عظیمش توی آب افتاد. بوی تعفن وحشی توی هوا پیچید. ساموئل ناله می‌کرد. شلوارش از زانو پاره شده بود و خون با آب گل‌آلود قاطی شده بود.
ـ می‌تونم راه برم فقط کمکم کنین... من خوبم... .
ولی رنگش پریده بود و من دستش رو گرفتم.
ـ نمی‌ذارم همین‌جا بمونی برادر. بلند شو... یا با هم می‌میریم، یا با هم زنده می‌مونیم.
با کمک من، ساموئل ایستاد، ولی می‌لنگید. ریگان اسلحه‌اش رو چک کرد و بازوی کاترین رو گرفت و گفت:
ـ بجنبین. صدای شلیک‌هامون اونا رو به این‌طرف می‌کشونه.
تونل ادامه داشت، با دیوارهای لزج و صدای نفس‌نفس‌ زدن‌هامون. خسته، خیس، زخمی... ولی هنوز ایستاده.
چند دقیقه‌ای گذشت و سکوت سنگین شده بود. فقط صدای پا، آب و نفس. تا این‌که... تق! صدای برخورد ته اسلحه با زمین. آنتونی فریاد زد:
ـ آخ بسه دیگه!
همه به طرفش برگشتیم؛ ایستاده بود، شونه‌هاش بالا پایین می‌رفتن و نفسش بریده بود.
ـ پس کی می‌رسیم به اون موسسه‌ی لعنتی؟ ها؟ این تونل ته نداره؟ داریم می‌میریم یکی‌یکی... .
سکوت کردم و هیچ‌کس حرفی نزد.
ـ ساموئل پا نداره، کاترین از درد داره می‌لرزه، هلنا و میلر مردن، ریگان اون‌طوری شد، من چندتا انگشت ندارم... ولی تو چی آرمین؟
نگاهم با نگاهش قفل شد.
ـ تو هیچیت نیست. حتی یه خراش هم برنداشتی... فقط حرف می‌زنی. فقط نقشه میدی... هیچی ازت ندیدم!
رفتم یه قدم جلو.
ـ داری چیکار می‌کنی آنتونی؟ خسته‌ای! همه‌مون خسته‌ایم ولی الان وقتشه که... .
یه‌دفعه، اسلحه‌اش رو بالا آورد و مستقیم به صورتم نشونه گرفت.
ـ نه! الان وقتشه که بفهمم... تو اصلا بلدی چیکار کنی؟ نکنه از اول دروغ گفتی؟ نکنه هیچی بلد نیستی و فقط برای زنده‌موندن زبون‌ریزی می‌کنی؟ مادرمرده‌ی دروغگو... .
ریگان با صدای لرزون زمزمه کرد:
ـ آنتونی... بذار پایین اون لعنتی رو... .
ـ خفه شو! دیگه حوصله‌تون رو ندارم!
کاترین آروم دستش رو سمت کلتش می‌برد؛ اما آنتونی تیز بود.
بنگ!
کاترین با یه جیغ کوتاه به خودش پیچید و روی زمین افتاد. خون از شکمش بیرون زد. ریگان جیغ کشید:
ـ کاترین!
همه‌چیز توی یه ثانیه منفجر شد. می‌خواست به من شلیک کنه که یه‌دفعه از سقف تونل چیزی افتاد. چندتا موش بزرگ... نه، اینا موش نبودن، غول بودن. دست‌وپاشون مثل چنگال، گوش‌های دراز، دندون‌هایی مثل سوزن و چشم‌هایی سرخ و گودافتاده. یکی از اون‌ها رو شونه‌ی آنتونی افتاد و شروع به گاز گرفتن گردنش کرد. اون جیغ کشید و به زمین افتاد و همه‌چیز به هم ریخت.
 
من دویدم و رو دوشش پریدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم، اون یکی دستم دنبال اسلحه‌ام می‌گشت. آنتونی می‌خواست منو پرت کنه. تو اون تاریکی فقط یه لحظه چشمم به صورتش خورد. دیگه آنتونی نبود... فقط یه تیکه وحشت، خون و نفرت بود. کلتم رو گرفتم و کشیدم، مستقیم روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشتم و بوم!
بدنش سست شد. موش‌ها فرار کردن و تنش بی‌جون تو آب افتاد. همه‌ی نفس‌ها حبس شد و فقط صدای ناله‌ی کاترین و شرشر خون تو فضا پیچید. کنار کاترین رفتم و نشستم؛ دستش رو گرفتم.
ـ هنوز زنده‌ای... هی، کاترین، منو نگاه کن... هنوز تموم نشده.
اون فقط یه لبخند زهرآلود زد.
ـ این‌جا... ته جهنمه، نه؟
نگاش کردم.
ـ نه... جهنم تازه داره شروع میشه.
ریگان با صورت پریده و چشم‌هایی که وحشت توشون موج می‌زد، آروم گفت:
ـ بلندش کن آرمین... ما باید بریم... نمی‌تونیم همین‌جا وایسیم. منم به ساموئل کمک می‌کنم.
دستم رو زیر شونه‌ی کاترین بردم، اما یه‌دفعه ساموئل داد زد:
ـ نه!
صداش پر از خشم و درد بود:
ـ شما برید! ما رو بی‌خیال بشید!
ایستادم و نگاش کردم.
ـ چرت نگو... ما تو این خراب‌شده با هم شروع کردیم؛ با هم هم تمومش می‌کنیم!
فریاد زد:
ـ نمی‌فهمی لعنتی؟ من پام داره قطع میشه! کاترین گلوله خورده! هلنا و آنتونی مردن... ما فقط بار اضافه‌ایم!
دستاش رو به اطراف باز کرد.
ـ برو! برو و دنیا رو نجات بده! برو و باعث افتخار مردمت باش!
صدای نفس‌هام تو گلوم گیر کرده بود.
ـ ساموئل... .
ـ شنیده بودم راجع به مردم کشورت... می‌گفتن اندازه‌ی پیک‌نیک دل و جیگر دارن که حاضرن کوه رو بالا برن، توی آتیش می‌خوابن و زنده میان بیرون... حالا تو هم نشون بده که اون حرفا دروغ نبود.
ساکت موندم و اون با لبخند گفت:
ـ لعنتی... برو.
شروع کردم به عقب رفتن. ریگان شونه‌ام رو گرفت و کمکم کرد. کاترین داشت به سختی نفس می‌کشید و وقتی رد می‌شدم، دستم رو گرفت.
ـ هی دکتر... .
به طرفش خم شدم.
ـ قبل ریگان... اون اردوگاه، اون شب... بعد کلی تمرین... من ازت خوشم اومده بود.
نفسش بریده‌بریده بود و خون از گوشه‌ی لبش سرازیر شد.
ـ ناامیدم نکن آرمین... برو... برو اون خوک‌های حرومی رو بکش. جهنم رو بهشون نشون بده.
دستش از دستم رها شد. باید می‌رفتم. رو به ریگان کردم و نگاه‌مون با هم قفل شد.
ـ بریم آرمین... اونا به خاطر ما این‌قدر سختی کشیدن، به خاطر نجات دنیا، ما نباید به این فرصت گند بزنیم.
راه افتادیم. توی تاریکی صدای شرشر خون کاترین و نفس‌های بریده‌ی ساموئل، پشت سرمون جا موند؛ اما من قول دادم... بهشون و به خودم. جهنم تازه داشت شروع می‌شد.
پاهامون تو گل و آب و لجن می‌لغزید. هر قدم مثل راه رفتن توی خواب بود. چشم‌هام خسته، تنم خسته‌تر و فقط زنده بودم، همین، اما ناگهان صدای سر خوردن اومد.
ـ ریگان؟
برگشتم و اون تو آب زانو زده بود، دست‌هاش رو روی صورتش فشار می‌داد. شونه‌هاش می‌لرزیدن. مکس هم کنارش نشسته بود و دیگه زخم پاش خوب شده بود، کنار ریگان خم شدم.
ـ هی... هی، چی شده؟
اون سرش رو بلند کرد و اشک‌هاش با گل و لجن قاطی شده بود. صدای گریه‌اش آروم ولی ترک‌دار بود:
ـ همه چی خراب شد، آرمین... آنتونی خیانت کرد، هلنا رو از دست دادم... الن مرده، ساموئل و کاترینم دیگه از دست رفتن... .
ـ ریگان...
توی آب مشت زد:
ـ من... دیگه نمی‌تونم. ما فقط فرار می‌کنیم... فقط فرار. هیچ راهی نیست. فقط هیولا، خون، جیغ و خیانت... این زندگی نیست.
لحظه‌ای ساکت موندم و فقط نگاش کردم. صورتش شبیه صورت کسی بود که تو دل تاریکی داره غرق میشه.
ـ می‌دونم همه‌چی از هم پاشیده، ولی اگه الان جا بزنیم، دیگه هیچی نمی‌مونه. نه برای اونا، نه برای ما.
 
عقب
بالا پایین