در حال ویرایش دل نوشته هزار سال بعد از من | حسام.ف

هیچ‌کس نمی‌پرسه چرا ساکتی.
چون ساکت بودن، کم‌کم می‌شه بخشی از شخصیتت.
همه فکر می‌کنن اینی،
ولی نمی‌دونن یه روزی پُر بودی از حرف، از هیجان، از نور…
تا اینکه اون همه بی‌توجهی، خاموشت کرد.
و حالا… فقط نگاه می‌کنی و می‌گذری
 
آدم یه‌جاهایی تو زندگی
فقط با زنده بودن، قهر کرده.
نه که بخواد بره،
فقط دیگه نمی‌فهمه بودنش قراره چه کاری بکنه.
نه تأثیری می‌ذاره، نه تغییری می‌ده، نه تغییری می‌کنه.
فقط هست… بی‌جهت، بی‌هدف، بی‌حس.
 
وقتی شروع می‌کنی با خودت حرف زدن،
یعنی خیلی وقت گذشته از آخرین باری که یکی واقعا شنیدت.
نه تاییدت کرد، نه ردت کرد،
فقط گوش داد بی‌قضاوت، بی‌حرف.
آدما همیشه عجله دارن که جوابتو بدن،
ولی هیچ‌وقت حوصله ندارن خودت رو بفهمن.
همینه که حرف‌هات کم می‌شن… و فکرهات زیاد.
 
یه خستگی هست که خواب هم درمانش نیست.
نه از کار، نه از بی‌خوابی؛
از یه چیزی توی سینه‌ته که نمی‌دونی اسمش چیه.
فقط هر روز که بیدار می‌شی، حس می‌کنی یه لایه‌ی جدید بهش اضافه شده.
یه حجمِ سنگین از هیچی.
نه توصیف‌پذیره، نه قابل شکایت
فقط هست، و هر روز بیشتر می‌شه.
 
بعضی آدم‌ها شبیه دیوارن.
نه این‌که سرد باشن، نه…
فقط اون‌قدر پشت خودشون پنهون شدن
که دیگه راهی به درونشون نیست.
نه کسی وارد می‌شه، نه چیزی ازشون بیرون میاد.
و این‌طوریه که کم‌کم همه فکر می‌کنن اون دیوار همیشه همون‌جا بوده…
در حالی که یه روز، اون دیوار آدم بود.
 
بعضی روزا فقط باید بگذری.
نه با امید، نه با انرژی،
فقط چون راه برگشتی نیست.
حتی اگه نخوای، دنیا جلو میره،
و تو مجبوری بپذیری که بودنت
ربطی به خواستنت نداره.
تو فقط باید باشی، همین.
 
وقتی می‌فهمی هیچ‌کس قرار نیست نجاتت بده،
شروع می‌کنی به ساختنِ نسخه‌ی خاموش‌تری از خودت.
نسخه‌ای که کمتر توضیح می‌ده،
کمتر می‌جنگه،
و بیشتر فقط نگاه می‌کنه.
نه از روی پختگی،
از روی خستگی.
 
هیچ‌کس نمی‌پرسه آخرین باری که خودتو حس کردی، کی بود؟
نه خودت، نه بقیه.
انگار جا افتاده که گم شدن، یه بخش از بالغ شدنه.
ولی یه جاهایی از مسیر
برمی‌گردی نگاه می‌کنی
و می‌فهمی دیگه اون آدم قدیمی نیستی،
و بدتر از اون، نمی‌دونی حالا کی هستی.
 
آدما خیلی وقتا نمیرن، فقط دور می‌شن
توی ذهن، توی احساس، توی نگاه.
کم‌کم محو می‌شن از جزئیاتت.
و یه روز بیدار می‌شی و می‌بینی دیگه حتی دلت نمی‌خواد برگردن.
نه از روی نفرت، نه قهر، نه خشم،
فقط چون خسته‌ای.
 
گاهی وقتا از خواب بیدار می‌شی و حس می‌کنی
خودتو جا گذاشتی جایی.
یه جایی بین دیشب و امروز،
بین یه فکر نصفه و یه جمله‌ی بی‌جواب.
نه می‌تونی برگردی، نه می‌تونی ببریش با خودت.
فقط یه حس سنگین توی قفسه‌ی سینَته
که هیچ کاریش نمی‌شه کرد جز تحمل.
 
عقب
بالا پایین