روی مزار دلم،
نسترنی روییده که بویش، بوی بارانِ نیامده است،
و رنگش، رنگ بغضی که سالهاست نمیترکد.
گلبرگها چون ورقهای کتابی که هرگز خوانده نشد،
در باد ورق میخورند،
و خارهایش،
حافظِ خاطراتیاند که با خون دلم نوشته شد.
هر شب، ماه بر من خم میشود
و قصهی عاشقی را میپرسد
که چرا به وصال نرسید.
و من، با صدای خاک جواب میدهم:
«عشق من، در همان جایی دفن شد
که این نسترن شکفت…»
نسترنی روییده که بویش، بوی بارانِ نیامده است،
و رنگش، رنگ بغضی که سالهاست نمیترکد.
گلبرگها چون ورقهای کتابی که هرگز خوانده نشد،
در باد ورق میخورند،
و خارهایش،
حافظِ خاطراتیاند که با خون دلم نوشته شد.
هر شب، ماه بر من خم میشود
و قصهی عاشقی را میپرسد
که چرا به وصال نرسید.
و من، با صدای خاک جواب میدهم:
«عشق من، در همان جایی دفن شد
که این نسترن شکفت…»