در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Arjmand
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تمام ذوقم خلاصه شده بود در دیدارهای کوتاه و پر از دلهره و تشویشی که چند دقیقه بیشتر دوام نداشت. او، همیشه شاکی از اینکه چرا همراهش به مهمانی یا سفر نمی‌رفتم، روزها را با قهر و آشتی می‌گذراند.
از لحن تندش و کلمات رکیکی که بی‌پروا میان حرف‌هایش می‌ریخت معذب می‌شدم، اما نمی‌فهمیدم چرا با تمام بدرفتاری و توهین‌هایش هنوز دنبالش بودم. شاید به خودم دروغ می‌گفتم، شاید خیال می‌کردم عشق یعنی همین صبر و سازش‌های بی‌دلیل. وقتی دیدم دلخوری‌اش از محدودیت‌هایم بیشتر شده، پذیرفتم جمعه‌ی پیشِ رو همراهش به کافه بروم تا مرا به پدرش معرفی کند. چون قرار بود اولین دیدار رسمی‌مان در کنار آقای مراحم باشد، بد می‌شد اگر برای روز و ساعتش هم چانه می‌زدم.
مجبور شدم با ارغوان تماس بگیرم و اصرار کنم به بهانه‌ی درس‌خواندن به کتابخانه برویم، و او هم با بی‌میلی پذیرفت. با رفتن مادر و عزیزخانم به مجلس روضه، صدای موزیک را آن‌قدر بلند کردم که هفت‌محله آن‌طرف‌تر هم می‌رسید.
سر فرصت آماده شدنم و نبودن کسی برای نظرخواهی، چند ساعتی طول کشید. تمام پول توجیبی‌ام خرج خرید لوازم آرایش و کرم‌پودری شد که آن روزها برای برنزه کردن پوستم استفاده می‌کردم. سایه‌ی پرتقالی با خط چشمی که صدبار پاک کردم و دوباره کشیدم، تا چشم‌های روشنم بیشتر خودنمایی کنند. مداد تیره‌ای که زیر چشمانم کشیده بودم را دوست نداشتم، اما رژگونه‌ی آجریِ براق و بدترین رنگ رژ براقی که در نظرم زیباترم می‌کرد، تکمیل‌کننده‌ی میکاپی بود که از ویدیوهای اینترنتی یاد گرفته بودم.
با وسواس مقابل آینه ایستادم. چند قدم به جلو و عقب برداشتم، چرخیدم، اما انگار صاعقه‌ای ناگهانی در ذوقم زد. نمی‌دانستم چرا ناگهان آن‌قدر زشت شده بودم. کسی هم نبود که نظر بدهد. بین آن‌همه لباس، نارنجی هم شد رنگ؟!
دستم را به انتهای لباسم گرفتم و کشیدم، اما باز هم زیادی کوتاه بود. پشیمان شدم، ولی وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم زمانی برای تعویضش ندارم. دمدمی‌مزاجی‌ام هم نوبر بود. هرچه ظرافت و زیبایی ظاهری داشتم، به همان اندازه بدخلق و عصبی بودم. به‌هرحال، بی‌میل و با اکراه از خانه بیرون زدم.
خانه‌ی دایی‌ام، حاج‌آقا سبحان میرعماد، چند خیابان بالاتر بود. یکی از معتمدان محل، مردی با چهره‌ای پرابهت و رفتاری مقتدر که احترام خاصی میان همه داشت. از بازاری‌های سرشناس بود و بعد از مرگ پدرم، حواسش به زندگی من و مادرم بود. به همین خاطر، همیشه مراقب رفتارم بودم تا خدایی نکرده از من دلگیر نشود.
چند دقیقه بعد پشت درشان ایستادم. زنگ را زدم. به خاطر پاشنه‌ی بلند کفش‌های نویی که پوشیده بودم، در همان چند قدم کوتاه احساس خستگی می‌کردم. همان‌طور که منتظر بودم، نگاهم به ساختمان بازسازی‌شده‌ی انتهای کوچه افتاد؛ بنایی مجلل که زرق‌وبرقش حسابی خودنمایی می‌کرد. اتفاقاً پسر حاج‌آقا، همان‌جا آپارتمانی خریده بود تا دست همسر آینده‌اش را بگیرد و خوشبختش کند.
در نظر من همیشه شاهزاده‌ای تمام‌عیار بود. اما در دل، نسبت به او حس دوگانه‌ای داشتم: هم از سخت‌گیری و تعصبش بیزار بودم، هم از تبعیضی که خانواده بین او و ما دخترها قائل بودند. آن حسادتِ تلخ باعث شده بود چشم بر مهربانی‌هایش ببندم و فقط چهره‌ی جدی و مغرورش را ببینم.
با باز شدن در، وارد حیاط شدم. تاب فلزی و میز و صندلی‌های سفید زیر سایه‌ی درخت‌ها، یادم را به کودکی‌ام برد. خانه‌ای باصفا و دوطبقه، که در هر گوشه‌اش خاطره‌ای نهفته بود. نگاهی به ماشین‌های پارک‌شده انداختم و از اینکه ماشین ارسلان را ندیدم، نفسی از آسودگی کشیدم. خوشحال بودم که نیست تا دوباره با تُرش‌رویی و سرزنش همیشگی‌اش قشقرق به پا کند؛ که چرا چادر ندارم، چرا مانتوی تنگ و کوتاه پوشیده‌ام، چرا هفت‌قلم آرایش کرده‌ام او خودش را وکیل و وصی همه می‌دانست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از صدای پاشنه‌های کفش‌هایش که روی پله‌های سنگی به گوش می‌رسید، حدس زدم طناز است. بی‌تفاوت نگاهش کردم. برای سلام و احوال‌پرسی نزدیکم شد. دختری لاغراندام و قدبلند با موهایی پرپشت که از زیر روسری ساتن کوتاهش، که گره‌ی شلی به آن زده بود، روی شانه‌هایش ریخته بودند. مثل همیشه با ته‌آرایشی آراسته و مرتب به نظر می‌آمد. روی‌هم‌رفته زیبا نبود، اما سر و زبان خوبی داشت.
چند سال پیش از شیراز آمده بود و حالا دانشجوی سال آخر پزشکی بود. طبقه‌ی بالای همین ساختمان زندگی می‌کرد. هیچ‌وقت دوست صمیمی من و ارغوان نشد، در عین حال برای همه عزیز و محترم بود. همه او را دختری باکمالات و درس‌خوان می‌دیدند. آن‌چنان به خود می‌بالید که انگار از دماغ فیل افتاده است؛ با تفاخر و پشت چشم نازک کردن رفتار می‌کرد. همین باعث می‌شد هر بار او را ببینم تحویلش نگیرم.
کاش همین رگه‌ی فامیلی دور را با ما نداشت، یا دست‌کم رشته‌ی دانشگاهی‌اش چیز دیگری بود تا خانواده‌مان این‌قدر پرتوقع نمی‌شدند. احمقانه فکر می‌کردم لازم نیست همه دکتر و مهندس بشوند. دوست نداشتم شاغل باشم، و با نادانی حتی دوشیفت کار کردن مادر با آن چندرغاز حقوق کم هم به چشمم نمی‌آمد.
موضوع عجیبی که همیشه ذهنم را مشغول می‌کرد و شاید ته‌مانده‌ای از حسادت را در دلم قلقلک می‌داد، رابطه‌ی احساسی او با ارسلان بود. فکر می‌کردم با مظلوم‌نمایی و خوب جلوه دادن خودش، سعی در پنهان کردنش دارد. امیدوار بودم جایی دستش رو شود و حتی جواب رد بشنود تا دلم خنک شود. در کل، وقتی حرف حدس و گمانِ خواستگاری رفتن ارسلان و دوست‌داشتن دختری به میان می‌آمد، ناخواسته غمگین می‌شدم؛ چون دلم می‌خواست تا آخر عمر مجرد بماند و عاشق نشود.
از سلام بلند و پرانرژی طناز به خودم آمدم. با خوش‌رویی احوال‌پرسی کرد و به گرمی دستم را فشرد و با طعنه گفت:
-‌ آخی عزیزم، الآن که ارغوانم کمکم داره ازدواج می‌کنه، ظاهراً دیگه هر روز نمی‌بینمت. فکر کنم دلم برات تنگ بشه.
مبرهن بود مرضِ چه کسی به جانش افتاده و تا خودش را بند نکند راحت نمی‌شود. با بدجنسی پوزخندی زدم و در حالی که ناخن‌های بلندم را در هوا تکان می‌دادم، برای گرفتن حالش – که یعنی همه دوست دارند من عروس‌شان بشوم و کلی خواستگار برایم صف کشیده‌اند بی‌فکر حرفی پراندم و گفتم:
-‌ حالا که دانشگاهت داره تموم می‌شه، برمی‌گردی خونه‌تون دیگه، نه؟ پس منم به احتمال نمی‌بینمت. اما خدا رو چه دیدی؟ شاید به این زودی خبرهای خوش شنیدی و اومدم ور دلت، همین نزدیکی‌ها همسایه شدیم.
در واقع هر کودنی هم آن منظور بدیهی را می‌فهمید، اما با حاضر‌جوابی قصد کوتاه آمدن نداشت. کیف کوچک کرم‌رنگش را دست‌به‌دست کرد و گفت:
-‌ گلم، کسی از آینده خبر نداره. راستی اگه مشکل درسی داشتی بیا پیش خودم، خوشحال می‌شم کمکت کنم. می‌ری برای کنکور درس بخونی؟
چشمانم را گرد کردم و با ستیهندگی جواب دادم:
-‌ نه. قراره با ارسلان برم بیرون.
او هم بی‌خیالِ کنایه‌پرانی‌هایم شانه بالا انداخت و گفت:
-‌ آهان، خوش بگذره. سلام برسون.
لبخند کجی زدم و گستاخانه گفتم:
-‌ اگه یادم موند، چشم.
روز جمعه‌ایی خودش در حال تفریح و گردش بود، آن‌وقت نصیحتِ خانه ماندن و درس خواندن را برای بقیه تجویز می‌کرد. بالندگی‌اش فقط به خاطر همان چند کلاس سوادِ مایه‌ی فخرِ دکتر شدنش بود.
بعد از پرچانگیِ حوصله‌سربر، همان‌طور صاف و اتوکشیده، با عشوه و اطوار که انگار از بدو تولد پَرِ قنداقش بسته بودند، با خط بوی عطر تندی که همیشه از خودش به جا می‌گذاشت، راهش را کشید و با صدای تق‌تق کفش‌های روی اعصابش از در خانه بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سه چهار پله را با عجله بالا رفتم و خودم را رساندم. پشت در، با دیدن کفش‌های ارسلان خشکم زد. نمی‌توانستم وقت عزیزم را صرف برگشتن به خانه کنم و تا رفتنش منتظر بمانم. به بخت بد خودم لعنت فرستادم. بلافاصله شالم را جلو کشیدم تا حتی تار مویی بیرون نباشد. موهای بلند و صافم را پشت سر جمع کردم، درون یقه‌ی مانتو فرو بردم و با پشت دست رژ لبم را پاک کردم تا جارچی برای هزارمین بار از ظاهرم پیش مادر و عزیزخانم شکایت نبرد.
نمی‌خواستم با بدخلقی و ناسازگاری‌اش برنامه‌ی امروزم را به هم بزند. آهسته در نیمه‌باز را هل دادم و وارد شدم. بوی خوش قورمه‌سبزی تمام فضا را پر کرده بود و اشتهای هر آدم سیری را قلقلک می‌داد. زن‌دایی با لبخند و خوش‌رویی به استقبالم آمد. لبخند زدم و گفتم:
-‌ سلام، خوبید؟
اگر روزی چند بار هم می‌دیدمش بغلم می‌کرد و صورتم را می‌بوسید. از بس که بامهر و مهربان بود.
-‌ سلام عزیزم. خوش اومدی. خوبی دخترم؟
با شیطنت در گوشش گفتم:
-‌ ممنون. اتفاقاً الان عروستون رو دیدم، سر ظهر داشت می‌رفت بیرون. به مادرشوهر آینده‌شم سلام مخصوص رسوند.
برای اولین بار، جدی و عمیق در چشمانم نگاه کرد و گفت:
-‌ ان‌شاءالله قسمت بشه، عروس من یکی دیگه‌ست.
نمی‌دانستم منظورش چه کسی است، اما برای خودشیرینی و چاپلوسی گفتم:
-‌ پس خوش به حالش! با مادرشوهری به این مهربونی!
زن‌دایی خندید و گفت:
-‌ امان از دست تو... برو پیش ارغوان، منم الان میام.
ارسلان درست روبه‌روی آشپزخانه، سر میز ناهار نشسته بود. سلام کردم، ولی طبق معمول با اخم فقط سری تکان داد و حتی ل*ب باز نکرد. هنوز هم نفهمیده بودم چه هیزم تری به او فروخته بودم که این‌طور از من دل‌چرکین بود.
بی‌اعتنا از مقابلش گذشتم و در اتاق ارغوان را باز کردم. با دیدنش که مشغول اتو کردن لباسش بود، نیشم تا بناگوش باز شد. آهسته گفتم:
-‌ ای بدجنس! تو که گفتی رفته. این قولِ بیابونی هنوز خونه‌ست!
آرام پلک‌هایش را روی هم گذاشت و با لحنی نازک گفت:
-‌ هیس! بیا بشین. دسته‌کلیدش رو جا گذاشته بود، برگشت. مامان گفت ناهارش رو بخوره بعد بره. دندون رو جیگر بذار، وقتی رفت ما هم پشت سرش می‌ریم. من که نامزد گرامی میاد دنبالم! گفته باشم امروز از کتابخونه خبری نیست.
از خدا خواسته، کیفم را روی تخت انداختم و در حالی که زیپش را باز می‌کردم گفتم:
-‌ باشه... تو هم کُشتی ما رو با آقاتون!
-‌ عجله نکن، هنوز ساعت چهارم نشده.
بی‌حوصله وسایلم را درآوردم و ناگهان بی‌هوا از دهانم پرید:
-‌ نه، الان بریم. آخه زشته دیر برسم.
سریع ل*ب گزیدم و بقیه‌ی حرفم را قورت دادم. هر دو سکوت کردیم. او آهسته سرش را پایین انداخت و با مِن‌مِن گفت:
-‌ از وقتی اومدی فهمیدم می‌خوای بری دیدنش. پس دردِ دلِ اصلیت این بود... فقط نمی‌خواستی به من بگی.
وقتی دیدم دستم رو شده، خودم را به آن راه زدم و گفتم:
-‌ خوشگل شدم؟
بی‌هیچ تعارف و با صداقت گفت:
-‌ نه.
بعد، در حالی که اتو را روی میز گذاشت، با لحنی آرام و مهربان ادامه داد:
-‌ خواهری، ناراحت نشو، ولی از این پسره خوشم نمیاد. یه جوریه... نمی‌دونم چطور بگم، به خانواده‌ی ما نمی‌خوره. حیف تو. یه کم صبر کن، مطمئنم خواستگارهای بهتری هم پیدا می‌شن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بهش برخورده بودم. ل*ب برچیدم و با دلخوری، ماتیک را غلیظ‌تر از قبل روی ل*ب‌هایم کشیدم. برای اینکه دیگر در تصمیم‌هایم دخالت نکند، مختصر توضیحی دادم و گفتم:
-‌ وا... چه جوریه مگه؟ تو چرا فکر می‌کنی همه باید شبیه برادرت باشن؟ نگاهش کن، چه‌قدر کژخلق و بداخلاقه. خدا شاهده وقتی اومدم، اول من سلام کردم، جواب نداد که هیچ، انگار دشمنش رو دیده! همیشه شمشیر رو از رو بسته. در ضمن، ما همدیگه رو دوست داریم، دلم نمی‌خواد از حالا کسی بهش بی‌احترامی کنه.
انگار از حرف خودش پشیمان شد. شانه‌ای بالا انداخت و آرام گفت:
-‌ منظوری نداشتم.
طاقت قهر کردنش را نداشتم. همان‌طور که دوباره در آیینه دستی آرایشم را تمدید می‌کردم، گفتم:
-‌ ولش کن. راستی، اومدنی عروس خانمتون رو دیدم. چیتان‌پیتان کرده بود، بدون ماشین داشت می‌رفت بیرون. خدا می‌دونه کسی می‌خواست بیاد دنبالش یا نه. خلاصه پیغام داد زودتر بیاید تکلیف من بدبخت رو روشن کنید. چند سال باید انتظار بکشم؟ دو صبا دیگه درسمم تموم می‌شه، اون‌وقت پسرتون بی‌زن می‌مونه!
با تبسمی کم‌رنگ نگاهم کرد و گفت:
-‌ خیلی خب، خانم بامزه. راستی مامانم همراه ما می‌آد. ارسلان گفت:
-‌ دو تا دختر تنها کجا می‌خوان برن؟ شما هم باهاشون برو.
عصبانی از جا بلند شدم و چند قدم در اتاق قدم زدم. با صدایی که نمی‌خواستم بیرون برود گفتم:
-‌ نمی‌شه. تو که با نامزدت میری گردش، نکنه قراره منم مامانت رو ببرم کافه؟!
در همین لحظه زن‌دایی در را باز کرد و مکالمه‌مان با اشاره‌ی ارغوان نیمه‌کاره ماند. سینی میوه و شربت را روی میز گذاشت و با مهربانی گفت:
-‌ دخترا، منم تا یه مسیری باهاتون می‌آم. شما رو تا کتابخونه می‌رسونم، بعد یه کم خرید دارم. شما دو تا هم برید بگردید و خوش باشید، فقط دیر نکنید. برای برگشت خبر بدید با هم برمی‌گردیم.
از پیشنهاد به‌موقع و پایه بودنش برق شادی در چشمانم درخشید. با ذوق بغلش کردم و گفتم:
-‌ عاشقتم!
-‌ باشه، خودت رو لوس نکن. فقط چون پسرم یه کم حسّاسه، این دفعه کمک‌تون می‌کنم.
نفس راحتی کشیدم. زن‌دایی با خنده از اتاق بیرون رفت. لیوان شربت را برداشتم و تا ته سر کشیدم. دوباره در آیینه به خودم نگاه کردم. داشت دیر می‌شد. آن‌قدر قدم زدم و صلوات فرستادم تا بالاخره ارسلان رفت، و پشت سرش ما هم از خانه بیرون زدیم.
سوار تاکسی شدم. دلم نمی‌خواست منتظرش بگذارم و دیر کنم، اما فکرش را نمی‌کردم تمام وقتم بین ترافیک و مسیر طولانی تلف شود. ساعت، بی‌توجه به دلشوره‌ام، به سرعت می‌گذشت و هنوز نرسیده بودم.
نزدیک غروب، نور طلایی خورشید نرم‌تر شد. صدبار به ساعتم نگاه کردم و هر لحظه آشفته‌تر شدم. ای‌کاش بدون ترس و واهمه می‌توانستم او را ببینم؛ با هم وقت بگذرانیم، در خیابان‌ها قدم بزنیم، حتی تمام شهر را با او بگردم و آخر شب، دیر وقت به خانه برگردم. حداقل، فرصتی هرچند کوتاه برای شناخت و دل‌بستن می‌خواستم.
اما حالا، تمام فکرم پیش دل‌واپسی‌های مادر بود. اگر دیر می‌کردم، چه بهانه‌ای می‌توانستم بیاورم؟ باید به همه جواب پس می‌دادم. زندگی‌ام بیش از آنکه خصوصی باشد، عمومی بود. این‌طور هیچ‌وقت نمی‌شد عاشق شد. هر طرف که می‌چرخیدم، در حصار سخت‌گیری‌هایشان گرفتار بودم. خشم، بیزاری و دل‌زدگی تنها احساساتی بودند که درونم می‌جوشیدند. و راهِ فرارم... مردی بود که صادقانه دوستش نداشتم.
او فقط شبیه نجات بود، نه عشق.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی به مقصد رسیدم، با دلشوره و استرس سر کوچه پیاده شدم. این روزها گردونه‌ی شانسم کاملاً برعکس می‌چرخید و هر دیدار ما به نحوی به هم می‌خورد. چون تقریباً شب فرا رسیده بود و آن‌قدر دیر شده بود که دیگر وقت نشستن نداشتم. باید می‌گفتم مرا تا خانه برساند و در طول مسیر حرف می‌زدیم. انگار آمده بودم سُک‌سُک کنم و برگردم.
پیوند عصر جمعه با تاریکی هوا و درخت‌های سر به فلک کشیده‌ی دو طرف خیابانی که انگار ته نداشت، و پرنده هم پر نمی‌زد چه برسد به آدمیزاد، خوف عجیبی به دلم می‌انداخت.
گاهی ماشینی با سرعت از کنارم رد می‌شد و از ترس، قلبم فرو می‌ریخت؛ می‌ترسیدم نکند سرنشین‌هایش پیاده شوند، مزاحمتی ایجاد کنند یا مرا بدزدند. از فکر خودم خنده‌ام گرفت، اما به هر حال احتیاط شرط عقل بود. برای همین قدم در پیاده‌رو گذاشتم. غرغرکنان و بدون تمرکز، با سراسیمگی پلاک‌ها را نگاه می‌کردم اما کاملاً گیج شده بودم. از بابت آدرس‌یابی افتضاحم، همیشه ارسلان مسخره‌ام می‌کرد که اگر چند خیابان از خانه دور شوم، قطعاً راه را گم می‌کنم و سر از شهر دیگری درمی‌آورم.
خلاصه، چند بار سر تا ته کوچه‌ی عریض و طویل را رفتم و برگشتم، اما خبری از مغازه و کافه و هیچ کوفت و زهرماری نبود. منی که تمام عمر، پاهایم جز کتانی رنگ کفش دیگری را ندیده بود، حالا با بیست سانت پاشنه از این همه پیاده‌روی بی‌حاصل، به خاطر تاول پاهایم شبیه پنگوئن راه می‌رفتم. بی‌رمق و خسته، دستم را برای درآوردن گوشی به درون کیف فرو بردم تا به سامان زنگ بزنم و آدرس را دقیق‌تر بپرسم، اما وقتی با دقت نگاه کردم، تازه یادم افتاد از بس هول بودم، کتاب و گوشی را داخل تاکسی جا گذاشتم.
جیغ کوتاهی کشیدم و به زمین پا کوفتم. جلوی گریه‌ام را گرفتم و با بغضی فروخورده، آرایشی ماسیده روی صورتم، کلافه و عصبانی راه افتادم. بدتر از همه، اگر ارغوان و زن‌دایی بدون من برمی‌گشتند، احتمالاً حالا همه برای پیدا شدنم در تکاپو بودند.
خسته و ذله دوباره همان مسیر را برگشتم. شقیقه‌هایم از سردرد نبض می‌زد. سوار اولین تاکسی شدم و نفس عمیقی کشیدم. سرم را به شیشه تکیه دادم و با دست گوشه‌های چشمم را که از قطره‌های اشک خیس شده بود، پاک می‌کردم.
مشغول بدوبیراه گفتن زیر لبی به خودم و حواس جمعم بودم. اتفاقاً بددهنی و بداخلاقی برای همین مواقع بود! کاش می‌توانستم با یکی دعوا کنم و دق‌دقم را سرش خالی کنم تا حالم بهتر شود. اما با ترمز ناگهانی ماشین پشت چراغ قرمز مملو از ترافیک، قبل از باز شدن دهانم برای اعتراض به راننده، چشمم به تابلو خیابان روبه‌رویی افتاد و تازه متوجه شدم آدرسی که دنبالش بودم شمالی و جنوبی داشته است. پس خودم راه را اشتباه رفته بودم و داغ دلم تازه‌تر شد.
به هر حال، با تأخیر زیاد و خلقی گرفته به نزدیکی خانه رسیدم. هِلک‌و‌هِلک قدم برمی‌داشتم و با خود فکر می‌کردم دوباره باید چه دروغی سر هم کنم؟ با اینکه دل در دلم نبود و از برخورد با همه واهمه داشتم، اما شاید بهانه‌ی گم شدن موبایلم می‌توانست امشب را نجاتم بدهد تا دوباره قرار بگذاریم.
وقتی وارد کوچه شدم، تاریکی اطراف با نور زرد سر در بقّالی تا حدودی روشن شده بود. همان حوالی با تعجب ماشین پارک‌شده‌ی سامان را دیدم.
تنها نشسته بود و دستش از پنجره‌ی ماشین بیرون بود؛ دود غلیظ سیگارش از لابه‌لای انگشتانش بالا می‌رفت. احمق آن‌قدر غرق صدای موزیک بود که متوجه گذشتنم از آنجا نشد. تا خواستم صدایش بزنم، ارسلان را دیدم که از در خانه بیرون آمد. ناگهان خفه شدم و سر به زیر، از کنار ماشینش رد شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ارسلان که بیشتر اوقات زندگی‌اش را در خانه‌ی عزیزخانم سپری می‌کرد، با ذکاوت و کنجکاوی حواسش جمعِ همه‌چیز بود. به طرف ماشینش رفت و همان‌جا ایستاد. با نگاهی تلخ و عبوس، نظاره‌گر آمدنم شد. حتی سر نچرخاندم تا اطراف را نگاه کنم. لعنت به شانس بدم که وقت و بی‌وقت به عمد می‌خواست سر مچم را بگیرد.
نفسم از تند رفتن به شماره افتاد. نزدیکش که شدم، متحیر از اخم جانشین‌شده‌ی ابروهایش، نگاهی کوتاه از سر تا پایم انداختم. خجالت‌زده، با لحنی دستپاچه سلامی زیر ل*ب گفتم و از کنارش گذشتم. با عجله وارد حیاط شدم و در را پشت سرم بستم. با ترس و لرز، دستم را روی قلبم گذاشتم که از وحشت تند و بی‌قرار می‌تپید.
از خستگی و پا‌درد، بی‌اهمیت به کثیف شدن لباس‌های نویی که برای اولین بار پوشیده بودم، روی زمین سُر خوردم و نشستم. کفش‌هایم را از پا درآوردم و مشغول غرزدن شدم:
-‌ میرغضب فکر کرده کیه که حتی آمار رفت‌و‌آمد منو داره. پسرِ بی‌ریختِ نفرت‌انگیز، هیکل گنده کرده که فقط زور بگه. مگه کار و زندگی نداره که همیشه دنبال من می‌چرخه؟!
آن روزها مرضِ دردسر درست‌کردن داشتم. چون بعد از گذشت چند دقیقه، وقتی حالم سر جایش آمد، خیره‌سرانه کف دستم را به زمین زدم و بلند شدم. کفش‌های لعنتی را در دست گرفتم و برای دیدن سامان، در را نیمه باز کردم. تا خواستم به بیرون سرک بکشم، ناگهان ارسلان جلویم قد علم کرد. از ترس زهره‌ترک شدم و قدمی به عقب برداشتم. با چشمانی گرد نگاهم کرد. دستپاچه گفتم:
-‌ س... سلام.
عصبی و بی‌حوصله صدایش را بلند کرد:
-‌ کوفتِ سلام!
جوابش را با صدایی لرزان و چشمانی اشک‌آلود دادم:
-‌ وا... بی‌ادب! چته تو؟ چرا اینجوری رفتار می‌کنی؟
با آن هیکل درشت روبه‌رویم خیمه زد و قدمی نزدیک‌تر آمد. چشم‌هایش را ریز کرد و با ابروهای درهم گره‌خورده، مؤاخذه‌ام کرد:
-‌ تو چه مرگته؟ گفتی می‌ری کتابخونه، معلومه با این سر و وضع تا الآن کدوم گوری تشریف داشتی؟ عمه و عزیز نصفه‌عمر شدن!
جرأت نداشتم بگویم «خب به تو چه». برایم همیشه مثل غولی بی‌شاخ و دم بود؛ قسمتی از وجودم از او می‌ترسید و گریزان بود، اما در مقابل، بخشی دیگر عمیقاً دوستش داشت.
گاهی تلاش می‌کردم آن دختر بی‌نقصی باشم که از خانمی لنگه ندارد، اما نمی‌شد. مثلاً جور درنمی‌آمد هم زیبا و دل‌فریب باشی، هم خوش‌اخلاق و مطیع.
خلاصه، کر شدم و ادامه‌ی سرزنش‌هایش را نشنیدم. از استرس دهانم خشک شده بود. از کجا فهمیده بود با ارغوان نبودم؟ نکند تعقیبم کرده؟ شاید می‌خواست یک دستی بزند تا خودم را لو بدهم! خدا نکند سامان را دیده باشد... قلبم به شماره افتاد. نگاه سنگینش روی کفش‌هایی که در دست داشتم، تمرکزم را بر هم می‌زد.
ناخودآگاه اشک‌هایم سرازیر شد. وقتی اشتباهی از من سر می‌زد و مقصر بودم، همیشه مکالمه‌مان همان‌قدر کوتاه و سرد می‌شد، چون نمی‌توانستم در مقابلش کولی‌بازی دربیاورم و با قشقرق، حرفم را ـ هرچند غلط ـ به کرسی بنشانم.
هر چه بادا باد، با بغض چشمانم را دزدیدم و گفتم:
-‌ خب حالا مگه چی شده؟ کتابخونه بسته بود. خواهرت با زن‌دایی رفت خرید، منم می‌خواستم کتاب دوستم رو پس بدم که توی تاکسی جا گذاشتمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بی‌توجه به پرت‌و‌پلاهایم، کتاب و موبایل را با شدّت به سمتم پرت کرد. در یک لحظه همه پخش زمین شد و گفت:
-‌ کدوم دوستت که به خاطرش از اون‌ور شهر سر درآوردی؟
از سؤالش به آنی ذهنم بهم ریخت و با بغض گفتم:
-‌ تو نمی‌شناسیش.
همان‌طور که انگشتش را به نشانه‌ی تهدید در هوا تکان می‌داد گفت:
-‌ وای به حالت شاهداخت، دست از پا خطا کنی... شیش‌دُنگ حواسم بهت هست. چرت و پرت‌هاتم بگذار برای خودت.
می‌دانستم ذرّه‌ای از حرف‌هایم را باور نکرده، چون مقابلم در را محکم بست و رفت. از خستگی و سردرد داشتم بیهوش می‌شدم و هنوز باید جواب مادر و بقیه را هم می‌دادم.
خم شدم و وسایلم را از روی زمین جمع کردم. با ارغوان تماس گرفتم؛ با اولین بوق جواب داد و تا گفت «خیالت راحت»، متوجه شدم اوضاع را به‌خوبی مدیریت کرده است. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم. خبر نداشت وجودش در زندگی‌ام چه نعمت بزرگی است که اگر قدر می‌دانستم، قطعاً خوشبخت می‌شدم. برای مادر که قدم‌زنان دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید، همان اراجیف را سرهم کردم و مانند همیشه اهمیتی به غرزدن‌ها و نصیحت‌هایش ندادم.
آشنایی با سامان، جز علاقه‌ی یک‌طرفه و دردسرهایی که هر روز بیشتر می‌شد، چیزی برایم به همراه نداشت. اما فرصت رفتن و وسوسه‌ی زندگیِ جدید ـ آن مدلی که همیشه دلم می‌خواست ـ لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد تا همچنان در مسیر حماقت و نادانی بمانم.
خلاصه با تماس ارسلان، راننده‌ی تاکسی کتاب و موبایل را تحویل داده بود. به هر حال او که خط‌و‌نشانش را کشید و اتمام حجتش را کرد. البته قسمت دیگر ماجرا، شنیدن داستان دارک و وحشتناک سامان بود. خدا را شکر که آدرس را پیدا نکرده بودم وگرنه دیگر رویی برای برگشتن به خانه نداشتم. می‌گفت اصلاً پدرش از رابطه‌ی ما خبر ندارد و آن‌جا خانه‌ی دوستش بوده، نه کافه‌شاپ؛ چون می‌خواسته سورپرایزم کند و منتظر «اولین رابطه‌ای» بود که با آب‌و‌تاب، در چندش‌آورترین حالت، بی‌پروا در موردش حرف می‌زد و من وعده‌ی «بعد از ازدواج» را می‌دادم.
کشمکشی بی‌حاصل که هر کدام به دو هدف مختلف فکر می‌کردیم. تازه وقتی دید خبری از آمدنم نشده، برای بردنم آمده بود و هنوز اصرار داشت همراهش بروم. انگار مانند دوستان علاف و بیکارش می‌توانستم صبح تا شب از این مهمانی به آن مهمانی بروم که توقع داشت هر روز همدیگر را ببینیم و مداوم پیشنهاد خاک‌برسرش را تکرار می‌کرد. بعد هم مثل بچه‌ها قهر می‌کرد، گربه می‌رقصاند و تماس‌هایم را بی‌پاسخ می‌گذاشت. و من، به‌جای عاقلانه رفتار کردن، دقیقاً مانند آدم‌های کودن، برای جلب توجه دنبالش بودم. چرا یک درصد به فکرم نمی‌رسید که ممکن بود چه بلایی سرم بیاورد و رهایم کند تا هیچ‌وقت دستم به او نرسد؟
***
چند روز گذشت، اما همچنان صدای سرزنش و شماتت مادر در گوشم می‌پیچید. برای آرام نگه‌داشتن جو، مجبور بودم پایم را از خانه بیرون نگذارم.
گرچه سر به زیر و حرف‌گوش‌کن بودنم، با دیدن آگهی کلاس زبان که از لای در، داخل حیاط افتاده بود، دوامی نداشت و باز وسوسه‌ای دیگر به جانم افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برگه را پیدا کردم و به مادر نشان دادم. چون همه در تکاپوی نامزدی ارغوان بودند و او هم مخالفتی نداشت، به‌تنهایی ثبت‌نام کردم. از قهر و بی‌توجهی سامان خسته شده بودم و دیگر حوصله‌ی این موش و گربه‌بازی را نداشتم. برای همین، جدی تصمیم گرفتم بار دیگر با او قرار بگذارم؛ به خیال خودم می‌خواستم با زرنگی زیر زبانش را بکشم و بفهمم واقعاً قصد ازدواج دارد یا نه.
روز اول کلاس، تا خواستم از خانه بیرون بروم، طبق معمول شانسم یاری نکرد. گویی همیشه مأمور غیبی در کار بود تا هر رابطه‌ای را که به زحمت ساخته بودم، به هم بزند. هنوز کفش‌هایم را درست نپوشیده بودم که مادر با عجله آماده شد و ماشین را روشن کرد. از خشم، فکم منقبض شد. بند کوله‌ام را محکم گرفتم و آماده بودم تا خودم دوان‌دوان تا ایستگاه اتوبوس بروم، اما او اصرار داشت همراهی‌ام کند. هرچه چانه زدم فایده نداشت؛ اگر بیشتر پافشاری می‌کردم شک می‌کرد. ناچار، با اکراه و قیافه‌ای کش‌آمده سوار شدم و درِ ماشین را محکم بستم.
در تمام مسیر لجم گرفت و سکوت کردم. فقط بیرون را نگاه می‌کردم تا رسیدیم. موقع پیاده شدن، طاقتم تمام شد. از کوره در رفتم و گفتم:
ـ‌ خوب شد حالا دیرم شد؟! جواب تیچرم رو خودت بده. والا تنها می‌رفتم زودتر می‌رسیدم. چه واجب بود آخه؟ چیه؟ می‌خوای بیای بشینی کنارم سر کلاس؟ یا همین‌جا بمون منتظر؟ بدتر از این نمی‌شه؛ یه دختر خرس گنده با مادرش بره و بیاد!
مادر که تا آن موقع ساکت بود، بی‌حوصله گفت:
ـ چه خبره این‌قدر بد حرف می‌زنی؟ الان که به موقع رسیدی، برو دیگه.
چشمانم را گرد کردم و گفتم:
ـ فقط همین یه بار. دفعه‌ی بعد خودم میام.
او فقط گفت «باشه» و رفت.
با عجله از در ورودی گذشتم و از پله‌ها بالا رفتم. در انتهای سالن، گوشه‌ی خلوتی پیدا کردم و روی نیمکت زواردررفته‌ای نشستم. آدرس را برای سامان فرستادم و با امیدی پنهان، منتظر شدم. نیم ساعتی طول کشید تا سالن از همهمه‌ی دخترهای جیغ‌جیغوی پر سروصدا خالی شد و هرکدام سر کلاس‌هایشان رفتند. چشمانم را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. در ذهنم حرف‌ها را مرور می‌کردم؛ جمله‌هایی که بارها و بارها در ذهنم تمرین کرده بودم.
طولی نکشید که صدای زنگ موبایلم بلند شد؛ پیامش آمد:
-‌ رسیدم.
دسته‌ی صندلی زهواردررفته را کنار زدم، از جایم بلند شدم و از در آموزشگاه بیرون رفتم. او آن‌سوی خیابان ایستاده بود، سیگار به دست، تکیه‌زده به ماشین. با دیدنش لبخند روی لبم نشست، آن‌قدر که نیشم تا بناگوش باز شد. برای پنهان کردن ذوقم آهسته‌تر قدم برمی‌داشتم. سلامم در صدای بلند موزیکی که از ماشینش پخش می‌شد گم شد. درست همان لحظه، ماشینی با سرعت جلوی پایم ترمز کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سریع برگشتم و نگاهم را چرخاندم. ناگهان از دیدن مادر، شوکه و بی‌حرکت سر جایم ایستادم. انگار برای مچ‌گیری، همان حوالی پنهان شده بود. با چهره‌ای سرخ و عصبانی از ماشین پیاده شد. می‌دانستم اهل جار و جنجال در خیابان و جلوی مردم نیست، اما این‌بار حسابم را کف دستم می‌گذاشت. چون برای هزارمین بار، پا روی تمام خط قرمزهایش گذاشته بودم و این‌بار، واقعاً تمام اعتبارم را پیشش از دست داده بودم. به سمتم آمد، مچ دستم را محکم گرفت و با چشمانی برافروخته رو به سامان گفت:
-‌ اول می‌رم سراغ پدرت، ببینم می‌تونه دست و پای پسرش رو جمع کنه یا نه. بعد نوبت خودته تا بفهمی دیگه دور و بر دختر من پیدات نشه!
از سامانِ بی‌ادب و بی‌احساس، که حتی بویی از نزاکت نبرده بود، برای چندمین بار بدم آمد. بی‌تفاوت، بدون سلام یا توضیحی، ته سیگارش را جلوی پایمان انداخت و بی‌اعتنا به تهدیدهای مادر، حتی یک کلمه هم نگفت. نه دفاعی از خودش کرد، نه از من. فقط ابلهانه سوار ماشینش شد و با سرعت از کنارمان گذشت.
از خجالت، دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. بغضم ترکید و گریه‌کنان، دنبال مادر رفتم. تا سوار شدم، فریاد زد:
-‌ معلومه داری چیکار می‌کنی؟!
از دست خودم کلافه و خشمگین بودم. در آن وضعیت، عذرخواهی فایده‌ای نداشت. سکوت کردم. نگاهم را از پشت شیشه به منظره‌ی بیرون دوختم و هیچ نگفتم. هوا سنگین بود، آن‌قدر که صدای نفس‌های هر دومان را می‌شد شنید.
وقتی به خانه رسیدیم، او هنوز آرام نشده بود. با لحنی درمانده و خسته گفت:
-‌ نمی‌دونم بخندم یا گریه کنم. بزنم زیر گوشش تا بفهمه کاری به بچه‌ی نادون من نداشته باشه یا فقط دعا کنم خودش گورش رو گم کنه. اون که تکلیفش مشخصه، دو روز دیگه برمی‌گرده سر خونه و زندگیش، تو رو هم فراموش می‌کنه. تو دلت رو به چی این یه‌لاقبا خوش کردی.
نمی‌دانم آن همه جسارت از کجا آمده بود که بی‌فکر، هرچه به ذهنم می‌رسید می‌گفتم. دستمال کاغذی را با حرص به صورتم کشیدم و همان‌طور که بینی‌ام را بالا می‌کشیدم، گفتم:
-‌ شما که هنوز نمی‌شناسیش.
با عصبانیت بین حرفم پرید و فریاد زد:
-‌ یه بار برای همیشه بهت می‌گم، دیگه اسم اون الدنگ رو جلوی من نیار! ارواح خاک بابات، فراموش کن یه همچین آدمی وجود داره. نمی‌خوام حتی به گوش کسی برسه. یه کاری نکن بعد نشه جمعش کرد. صبر من رو امتحان نکن!
آه بلندی کشید و گفت:
-‌ ای کاش... فقط یه ذره دلت به حال خودم می‌سوخت.
فوراً، بی‌اختیار و نسنجیده، وسط حرفش پریدم و با هق‌هق گفتم:
-‌ بذار توضیح بدم، مامان...
اما با فریادی خشمگین گفت:
-‌ نمی‌خوام بدونم! فقط تمومش کن!
طاقتم تمام شد. بدون حرف، کوله‌ام را برداشتم، به طرف خانه رفتم و زیر ل*ب هر ناسزایی که بلد بودم نثار همه‌شان کردم. درِ اتاقم را با شدت بستم و تکیه دادم به آن، نفس‌نفس‌زنان و اشک‌ریزان.
***
نزدیک ظهر، با چشم‌های پف‌کرده از گریه‌ی شب گذشته، با بی‌حوصلگی تمام از خواب بیدار شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
با تنی کوفته و سری سنگین از بی‌خوابی شب گذشته، از تخت پایین آمدم. موهای آشفته و درهمم را با بی‌حوصلگی جمع کردم و بالای سرم گوجه‌ای بستم. هنوز زنگ خستگی از تنم بیرون نرفته بود که پله‌ها را آرام پایین رفتم. بوی چای تازه دم و سبزیِ سرخ‌شده در فضا پیچیده بود. همین بو کافی بود تا بفهمم عزیزخانم آمده؛ چون همیشه وقتی او خانه‌مان می‌آمد، مادر از صبح بساط پذیرایی را به‌پا می‌کرد.
با دیدنش، حدس زدم خبری مهم در راه است. نزدیک اذان ظهر بود و او، برخلاف عادت همیشگی‌اش، به مسجد نرفته بود تا نماز را همان‌جا بخواند. این یعنی چیزی در میان است. مطمئن بودم مادر، برای حفظ آبرو، هنوز چیزی از ماجرای دیروز نگفته است. آرام سلام کردم و گوشه‌ای از مبل نشستم. علاقه‌ای به شنیدن حرف‌هایشان نداشتم، برای همین مشغول ور رفتن با موبایلم شدم تا وانمود کنم حواسم نیست.
عزیزخانم که همیشه صریح و بی‌مقدمه سر اصل مطلب می‌رفت، با لبخندی مهربان که چروک‌های اطراف چشمش را نمایان‌تر می‌کرد، گفت:
-‌ زن‌داییت گفت خوبه بریم خواستگاری شاهدخت. اما فعلاً از من نشنیده بگیر تا به وقتش... ان‌شاءالله خبرهای خوبی توی راهه.
برای چند ثانیه نفهمیدم چه شنیدم. دستم شل شد، موبایل از روی زانویم سر خورد و روی فرش افتاد. با بهت به چهره‌ی آرام و خندانش خیره ماندم. کلمه‌ها در سرم می‌چرخیدند تا بالاخره فهمیدم چه گفته... خواستگاری؟ برای من؟ از طرف ارسلان؟
اشک بی‌دعوت روی گونه‌ام لغزید. همان گریه‌های خاموش و خفه‌کننده‌ای که انگار گلوی آدم را از درون می‌سوزاند. بغضم را فرو دادم و به سختی، با صدایی گرفته و خسته، زیر ل*ب گفتم:
-‌ اصلاً دلم نمی‌خواد چیزی بدونم.
عزیزخانم با تعجب نگاهم کرد. لبخند از لبش نرفت، اما در صدایش اندکی دلخوری موج زد:
-‌ فکر کردم خوشحال می‌شی، دخترم. کی بهتر از ارسلان؟
ل*ب‌هایم را به هم فشار دادم تا چیزی نگویم. دلم می‌خواست فریاد بزنم که هیچ چیز در دنیا بدتر از آن نیست که بخواهند مرا به همان مردی بسپارند که عمری تحقیرم کرده بود. مردی که با نگاهی سرد، همیشه حس بی‌ارزشی در من زنده می‌کرد. اما سکوت کردم. چون تجربه نشان داده بود هیچ‌کس نمی‌خواهد حرف دلم را بشنود.
در نگاه آن‌ها، من هنوز همان دختربچه‌ی بی‌تجربه و نادانی بودم که صلاح خود را نمی‌دانست. عزیزخانم ادامه داد و گفت:
-‌ ارسلان پسر خوبیه، عاقل و کاربلده. یه عمر هم بزرگش کردیم که سر و سامان بگیره. شما دوتا از بچگی با هم بزرگ شدین، از بیرون همدیگه رو می‌شناسین، غریبه نیستین.
نفسم را آه‌مانند بیرون دادم و نگاه سردم را از او دزدیدم. در ذهنم هزار فکر چرخ می‌خورد. مگر می‌شد او، آن پسر مغرور و خشن، چنین تصمیمی گرفته باشد؟ نه، قطعاً بازی تازه‌ای بود. شاید باز هم چیزی را پشت سرم نقشه کشیده بودند.
مادر که تا آن لحظه ساکت بود، از آشپزخانه بیرون آمد و وقتی چهره‌ی درهم مرا دید، ل*ب‌هایش را جمع کرد تا چیزی نگوید. عزیزخانم با نگرانی به او رو کرد و گفت:
-‌ چی شده فخرالسادات؟ این بچه چرا این شکلیه؟ خوبیت نداره، دست و رو نشسته، یه بند اشک می‌ریزه.
مادر لبخندی زورکی زد و گفت:
-‌ هیچی مادر، از دیشب دل‌چرکینه. یه کم خسته‌ست، بذار حالش جا بیاد.
اما من می‌دانستم... از این به بعد قرار بود درد تازه‌ای به زندگی‌ام اضافه شود، دردی به اسم «خواستگاری ارسلان».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 46)
عقب
بالا پایین